سوگند به التماس افتاد :
ـ یزدان ……… یزدان تروخدا …… تروخدا من و بیرون ننداز ………… فقط یه فرصت دیگه می خوام …….. بذار بمونم . التماست و می کنم ، به پات می یفتم . بذار بمونم عزیزم .
یزدان پوزخندی بر لب نشاند و نگاهی به او انداخت و موهایش را بیشتر از قبل میان مشتش فشرد و بر سرعت قدم هایش افزود ………… قدش نسبت سوگند بلندتر بود و طبیعی بود که یک قدم او ، برابر باشد با دو قدم سوگند ………… و همین امر باعث می شد سوگند پشت سرش کشیده شود و سوزش پوست سرش دو برابر شود و حس کند تک به تک موهایش دارد از ریشه کنده می شود .
ـ آآآآآآآیییییییی یزدان ……. موهام ….. موهام ول کن . تروخدا …… تروخدااااااا …… آآآآآ یییییییی .
یزدان بی توجه به جیغ های از سر درد سوگند ، حتی برای لحظه ای او را رها نکرد و یا برای ذره ای فشار دستش را کمتر نکرد و تنها با همان قدم های بلند او را تا در خروجی کشان کشان برد .
نگهبان درشت اندام جلوی در با دیدن قدم های بلند او که هر لحظه به در نزدیک تر می شد ، سینه جلو داد و خبردار ایستاد ………. یزدان با همان ابروان درهم نعره کشید :
ـ در و باز کن .
نگهبان در باز کرد و کنار ایستاد و یزدان همان طور کشان کشان او را از خانه خارج کرد و به درون کوچه خلوت پیش رویش انداخت و سوگند بی تعادل روی زمین افتاد ………….. سانت به سانت پوست سرش به سوزش افتاده بود و درد فجیعی در سرش پیچیده بود ……… اما خودش را از تک و تا نه انداخت .
ـ تروخدا یزدان جان .
یزدان سمتش رفت و بالا سرش خم شد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت او تکانی داد و از میان دندان های بهم فشرده شده اش غرید :
ـ بار دیگه این دور و اطراف پیدات بشه ، دیگه بهت رحم نمی کنم هرزه ……….. خونت و می ریزم .
و بدون آنکه منتظر واکنشی از سمت سوگند بماند به سمت در خانه چرخید و وارد شد و بلند به طوری که حرف هایش به گوش سوگند هم برسد گفت :
ـ از این به بعد هر کسی که این دختر و به داخل این خونه راه بده ، خونش پای خودشه ……….. مفهومه ؟؟؟
تمام نگهبانان درون حیاط سینه سپر کرده و پا به عرض شانه باز ، سری به نشانه تایید اَوامر او تکان دادند .
ـ بله قربان .
یزدان به سمت عمارت راه افتاد و گندم که حالا پشت در عمارت سنگر گرفته بود و تمام کارهای او را پنهانی دید می زد ، با دیدن قدم های بلند اویی که به سمت عمارت راه افتاده بودند ، ترسیده از در فاصله گرفت و عقب عقب رفت و قبل از اینکه توسط یزدان دیده شود ، به سمت سالن غذاخوری دوید و خودش را پشت میز انداخت و دست روی قلبش گذاشت ……….. قلبش بخاطر هیجان وارد شده و دویدنش ، تند می کوبید و محکم ……… لب خشک شده اش را با زبانش مرطوب کرد و صاف همچون سیخی بی انعطاف روی صندلی اش نشست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوست دارم میز صبحونه رو از پهنا فرو کنم داخل دهن یزدان😂
بابا بسههههه
💚💚💚
من میخوام برم میز صبحونشونو جمع کنم😫اینا تا یکی این میزو جمع نکنه تا اخر اینجا میمونن
شیطونه میگه همون میزو بکن ….ای بابااا چرا این صبحونه کوفت کردنشون تموم نمیشهههه
باز که رفتن سر میز
مرد باشی یا زن تن بدهی دل ندهی فاحشه ای…اگه سوگند خرابه یزدان از اون بدتره…خربا بودن مردو زنونمیشناسه
پس ارسلان چی اگه این جوره ارسلان رئیس شون هست
😁 😁 😁
ارسلان دیگه نوبره😂
ولی همین ک یفر پیدا شده عاشق همچنین ادمی شده یعنی ما دخترا گاهی حقمونه ک حقمون خورده شه😐
رعیس چیییههه😂😂
اون صد تا بزرگتر از ایناست صد هزار پله😂😂
ی جورایی ارباب بزرگه برا اینا😂
ارسلان کیه چرا اسمش تو رمان نیومده اگه رمان دیگهای هست لطفا اسمش رو بگین؟
چطور ارسلان رو نمیشناسی 😂😂
😂😂😂
ارع ولی متاسفانه این لفظ روفقط برای زن به کار میبرن و برای مرد میزارن پای غرایزو….
اینم نشات گرفته از تفکرات پیشینیانمونه که به امیدخدا قراره ماها تغییرش بدیم😉😀
💪👌👌