رمان گلادیاتور پارت 63 - رمان دونی

 

گندم به دنبال صدای حمیرا رفت و در چارچوب در اطاق لباس یزدان ایستاد و به کمد دیواری های متعدد قهوه ای رنگ سوخته براق و سیقل خورده نگاه کرد و سری به معنای نفی تکان داد ……….. او در جایی بزرگ شده بود که یک لباس نه تنها در تن یک نفر ، بلکه در تن بچه های متعدد می رفت و چندین سال متوالی هم کار می کرد ……….. حتی گاهی بعد از پارگی و یا نخ نما شدن ، باز هم دور انداخته نمی شد و سعی می کردن با یک رفو و یا دوخت و دوز لباس را احیاء کنند و چند سال دیگر هم از آن استفاده کنند ……….. این لباس ها که دیگر چیزی نبود .

ـ نه مشکلی ندارم .

ـ خوبه ، پس به دخترا میگم همه لباسا رو منتقل کنن به اطاقت و بچینن داخل کمدت .

ـ ممنون .

ـ یه چیز دیگه ……….. اینجا حق بی اجازه بیرون رفتن و بدون اطلاع آقا کاری رو انجام دادن نداری ……… اگر هر چیزی خواستی ، مثلا مثل لباس زیر ، می تونی خرید اینترنتی کنی و سفارش بدی بیارن …………. اما خودت حق بیرون رفتن و خرید کردن نداری .

ـ مگه اینجا زندانه ؟

ـ آقا کم دشمن نداره ………. ممکنه تو رو طعمه ای برای رسیدن به آقا کنن …………. پس بهتره که آقا رو تو دردسر نندازی که آقا از این یه مورد به هیچ عنوان نه راحت رد میشه ، نه می گذره .

گندم بی اختیار کمی عقب نشینی کرد …………. می دانست یزدان رئیس یک باند بزرگ مافیایی شده . همان دیشب ، قبل از اینکه بیارنش ، دخترهای در خانه ارژنگ هزاران بار در گوشش خوانده بودند که بخت با او یار بوده که دارد به عنوان سوگلی به عمارت یزدان خان می رود ……….. اما با این حال نمی دانست کار یزدان چیست .

ـ فهمیدم .

ـ خسته هم شدی یا حوصلت سر رفت می تونی تو خونه یا تو باغ بگردی …………… فقط حق رفتن به حیاطِ پشت عمارت و نداری ……….. طبقه منفیِ یک هم باشگاه بدنسازی آقاست ، هم استخر آقا ………… می تونی بعد از اجازه آقا ، از اون ها هم استفاده کنی و اگر شنا بلدی آبی به تن بزنی .

گندم باز هم سری تکان داد و حمیرا بعد از چند تذکر دیگر از اطاق خارج شد و گندم را درون اطاق یزدان تنها گذاشت …….. گندم بعد از اطمینان از رفتن حمیرا ، نگاهش را درون اطاق مجللی که حالا میانش ایستاده بود چرخاند و سمت اطاق لباس های یزدان رفت و داخلش شد ………… یک اطاق دوازده متری که هر چهار ضلع دیوار پوشیده شده بود از کمد دیواری با درهای متعدد .

با حسی از کنجکاوی یکی یکی در کمد ها را باز کرد و نگاهی به داخلشان انداخت ……… از دیدن ویترین دیواری درون یکی از کمد دیواری ها که شاید درونش بیش از سی چهل عدد ساعت مچی با طرح های مختلف قرار داشت ، ابروان متحیرانه بالا رفت ………….. کمد دیواری کناری اش را هم باز کرد و با طبقات متعدی که تا سقف امتداد داشت مواجه شد . طبقاتی که درون هر ردیفشان کفش های مردانه یزدان با نظم کنار هم چیده شده بود ……… ردیف منظم کفش ها به گونه ای بود که گندم حس می کرد دارد از پشت ویترین مغازه کفش فروشی به کفش ها نگاه می کند ………. در کمد دیواری کناری را هم باز کرد ………… این کمد دیواری با کمد دیواری های دیگر یک تفاوت داشت ………. با باز کردن در کمد دیواری ، مخلوطی از بوهای تلخ قهوه و تنباکو و چوب سوخته درون جنگل به مشامش رسید و هوش از سرش پراند و باعث شد بی آنکه بداند چه می کند ، پلک ببندد و گردن جلو بکشد و سرش را میان ردیف کت و شلوارهای اتو کشیده او فرو کند و نفس عمیق و از ته جانی بکشد و عطر تلخ در فضا را میان ریه هایش ببرد .

اینطور که از اوضاع و احوال پیدا بود ، یزدان در این مدت خیلی بیشتر از آنچه که او تصور می کرد ، پولدار و ثروتمند شده بود . این عمارت اعیانی ، این همه خدم و حشم و نگهبان ، این همه امکانات ، چیزی غیر از این را نمی گفت .

یزدان موبایلش را از داخل جیب کتش بیرون کشید و به دوربین مداربسته درون خانه وصل شد و دوربین اطاقش را فعال کرد …………. تنها از سر کنجکاوی می خواست بداند گندم درون اطاقش چه می کند ……… با دیدن گندمی که یک به یک در کمد دیواری هایش را باز می نمود و داخلشان را وارسی می کرد ، لبخند نصفه و نیمه ای روی لبانش نقش بست و زیر لبی با خوودش زمزمه کرد :

ـ هنوزم مثل همون موقع هات فضولی که .

با بیرون آمدن گندم از اطاق لباس هایش و حرکت به سمت تختش ، ابروانش کم کم بهم نزدیک شد …………. نمی خواست گندم روی تختش بخوابد و نظرش به سمت پا تختی های کنار تخت ، جلب شود و خدایی نکرده در آن کشو ها را هم بار کند .

با رفتن گندم بر روی تختش و انداختن خودش بر روی تخت او ، به سرعت از برنامه بیرون آمد و شماره عمارت را گرفت ……… باید حواس گندم را پرت می کرد ، باید توجه او را از اطرافش بر می داشت .

به سرعت شماره عمارت را گرفت که یکی از نگهبانان جوابش را داد :

ـ بفرمایید .

یزدان بی آنکه وقت را تلف کند ، به سرعت سر اصل مطلب رفت و گفت :

ـ میری بالا و پشت در اطاقم می ایستی و در می زنی ، لازم نیست وارد بشی …………. با دختری که الان تو اطاقمه کار دارم .

ـ سلام یزدان خان …… الساعه اطاعت میشه .

صدای شتاب برداشتن قدم های نگهبان ، که بر روی زمین کوبیده می شد ، از پشت خط به گوشش می رسید و …….. دقیقه بعد ضربه ای که احتمالا به در اطاقش زده شد .

ـ کیه ؟

ـ لطفا درو باز کنید ، آقا پشت خط هستن با شما کار دارن .

گندم متعجب از چیزی که شنید ، شالی که دم دستش بود را روی موهایش انداخت و آرام و نصفه در اطاق را باز کرد و با مردی درشت هیکل اما نچندان قد بلندی که با باز شدن در ، تلفن بیسیمی را طرفش گرفته بود ، مواجه شد .

تلفن را از دست او گرفت و بعد از تشکر مختصری در را بست و گوشی را به گوشش چسباند .

ـ بله ؟

ـ استراحتت تموم شد ؟

گندم ابرو بالا داد ………. منظور حرف یزدان را نفهمید .

ـ استراحتم ؟ مگه اینجا استراحت کردنم زمان بندی شده ؟

ـ زمان بندی نشده ….. اما گفتم حتما استراحتت تموم شده که داری یکی یکی کمدام و وارسی می کنی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tamana
Tamana
2 سال قبل

عهههههه😬😐😐😐

خب الان چی تو کشو پاتختی هس😐

حس فضولی آدم گل میکنه اینجور مواقع😬😐😂💔

Shina
2 سال قبل

لطفا یا پارت‌ها رو طولانی کنید و یا روزی 2 پارت بزارید
با تشکر از شما🙃

علوی
علوی
2 سال قبل

الان فضولی من گل کرد. تو کشو پاتختی چی داره؟؟ یه آلبوم از اسم و مشخصات دخترایی که باهاشون بوده و دکشون کرده!؟ اسلحه و چاقو؟ که خوب بودنشون تو کشو پاتختی بدون قفل با توجه به دوست‌دخترهاش که تو همون اتاق ساکن بودن خریته. دیگه چه می‌مونه که زشته گندم ببینه؟

زلال
زلال
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

حتما وسایل رابطه🤣🤣🤣کاندوم ماندوم🙈😛

حیران
حیران
2 سال قبل

عه چرا یزدان لو داد که اتاقش دوربین داره

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x