ـ اگه داخل کسی نیست برم داخل .
منشی نگاه گذرایی به گندمی که نگاهش می کرد انداخت و به سرعت سری تکان داد و دستی به موی بیرون زده از گوشه روسری اش کشید و از پشت میز بیرون آمد و سمت در شیشه ای رفت و در را باز کرد ……….. از اینکه برخلاف همیشه ، امروز ، یزدان را همراه با دختری می دید ، متعجب بود …….. تا کنون یزدان را با هیچ دختری ندیده بود .
ـ آقای دکتر ، جناب فروزش اومدن .
ـ بفرستشون داخل .
یزدان ابتدا گندم را داخل فرستاد و پشت سرش خودش نیز داخل رفت و در شیشه ای را رو به منشی بست .
گندم به پزشک پشت میز که انگار به احترام یزدان برخواسته بود نگاه کرد ………. موهای جو گندمی شده بالای گوش هایش می گفت باید چهل ، چهل پنج سالی سن داشته باشد .
مرد از پشت میز بزرگ و مجللش بیرون آمد و سمت یزدان راه افتاد و با او دست داد .
ـ سلام جناب فروزش ………… منشیم که بهم گفت قراره بیاین نگران شدم ………. خوشحالم که الان رو پا می بینمتون .
یزدان با همان نقاب جدیتی که از همان بدو ورودشان به این کلینیک به چهره زده بود ، سری برای او تکان داد :
ـ ممنون . البته برای خودم نیومدم ، برای این دختر اومدم .
نگاه مرد سمت گندم کشیده شد و گندم معذب شده خودش را جمع و جور کرد و بی اختیار بیشتر به یزدانی که پشت سرش با فاصله اندکی ایستاده بود ، نزدیک شد ……….. در تمام طول این سال هایی که از خدا عمر گرفته بود ، شاید کمتر از دو سه بار برای درد و مرض هایی که گاهی به جانش می افتاد به دکتر مراجعه کرده بود . آن هم زمان هایی که انقدر حالش بد بود که می دانست اگر به پزشک مراجعه نکند ، مرگش حتمی است ………….. اما اکثراً نه آنقدر پول در جیب داشت که بتواند از پس پول ویزیت های خدا تومن پزشکان بر بیاید ، نه کسی را داشت که در وقت مریضی ، دست زیر بغلش بی اندازد و او را دکتری ببرد .
مرد نگاهش را روی سر تا پای گندم چرخاند و با دیدن سن اویی که کمتر از تمام دوست دخترهایی می زد که یزدان تا آن زمان با آنها رابطه داشت ، خندان ابرویی منظوردار بالا فرستاد و فکر کرد ، یزدان مثل همیشه دست روی دختر زیبا و طنازی گذاشته بود .
ـ این یکی رو چی کارش کردید ………… یادمه که آخرین دوست دخترتون که معاینه کردم ، بخاطر رابطه های سنگین و مداوم و پشت سرهم اونم طی بیست و چهار ساعت نمی تونست کمر صاف کنه ………. الان متعجبم که این دختر رو پا ایستاده .
یزدان ابرو درهم کشید ………. اگر پناهی متخصص درجه یکی نبود ، اگر امین نبود ، مطمئنا همین الان بخاطر سرهم بندی کردن این خزعبلات آن هم در مقابل گندمی که فعلا چیزی از این یکی بُعدِ زندگی کثیف او ندیده بود ، از خجالتش در آمده بود ……… اما در جایی که داشتن یک پزشک امین و صد البته حاذق همچون همان مَثَلِ لنگه کفش در بیابان بود ، نمی توانست به این راحتی ها بی خیالش شود .
یک جورهایی به این مرد احساس دین می کرد . این مرد لااقل دو سه بار جان او را در درگیری های مسلحی که تیر به او اصابت کرده بود ، نجات داده بود …………. اصلا همین امر باعث شده بود به این مرد در تاسیس این کلینیک ، آن هم به شرط برداشتن سه پنجم سهام این کلینیک ، کمک کند …………. اینجوری می توانست برای همیشه پناهی را زیر پرچم خود نگه دارد . اینکه بتوانی در دستگاهت یک پزشک درجه یک داشته باشی ، امتیاز بزرگی بود .
یزدان بدون آنکه بخواهد ابروانش را از هم باز کند و یا صدای خشک و جدی و نامنعطفش را کمی نرم نماید ، همان طور مستقیم در چشمان او نگاه کرد و یک جورهایی با همان نگاهی که هشدار آمیز هم به نظر می آمد ، به او هشدار داد که دارد پایش را از گلیمش دراز تر می کند .
ـ دستش ضرب دیده .
پناهی هم انگار می دانست که کار یزدان به او گیر است که لبخندش را شاید جمع و جور کرد ، اما نگاه منظور دارش را از روی گندم بلند ننمود .
پناهی نگاهش را سمت چشمان عسلی گندم کشید ………….. چشمان درشت گندم با آن مژه های تاب دار روشن ، آنچنان زلال و شفاف می نمود که انگار چشمه ای عسل میان نی نی نگاهش جریان دارد ……….. این دختر برخلاف تمام دوست دخترهایی بود که در این چند سال دور و بر یزدان دیده بود ……… سادگی این دختر حتی از نگاهش هم نمایان بود .
ـ دستت چی شده عزیزم ؟
ـ فکر کنم ضرب دیده .
و نزدیک تر شدن یزدان از پشت سرش را ، از چسبیدن او به کمرش ، حس کرد ………. حالا حالتش به گونه ای شده بود که انگار از پشت به او تکیه داده بود .
ـ می تونی مانتوت و در بیاری تا دستت و ببینم ؟
گندم سرش را به پشت سر چرخاند و نگاهی به یزدان که با چرخیدن نگاهش به سمت او ، او هم نگاه جدی اش را سمتش پایین کشیده بود ، انداخت …………. درد دستش انقدر زیاد بود که نتوانسته بود لباس هایش را هم خودش به تنهایی به تن کند ، چه برسد به حالا که بخواهد با این دست آش و لاش شده ، خودش تکی ، مانتواش را در بیاورد .
یزدان انگار که معنای نگاه او را فهمیده باشد ، از همان پشت سر لبه های شانه مانتوی او را گرفت و به عقب کشید و مانتو را آرام از تن او خارج نمود .
گندم معذب شده با تاپی که در تن داشت ، کمی خودش را بیشتر از قبل جمع و جور کرد ……….. وضعش ، وضع مناسبی نبود که بتواند بی خیالی طی کند و یا به روی خودش نیاورد ………. الان با یک تاپ آستین حلقه ای مشکی میان دو مردی ایستاده بود که لااقل از خودش یک و سر و گردن بلندتر بودند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا از چشم های عسلی گندم بگذریم
این پارت نسبت به قبلی ها بیشتر بود😉😂
اخرش که یزدان گندموو آرره حالا چه با چشای عن مرغی (عسلی) یا چشای کلون ،حالا هی بحثو کش بده نویسنده 😂
😂😂
وای ایشالا که خیر ببینید از جوانی من اینقدری که تمرکزم روی چتای شماس رمانو نمیخونم 😂😂😂😂
بگردممم😂😂
الان پارت بعدی میگ پوست مرمرین گندم در میان تاپ مشکی اش میدرخشید ولی در زمان کودکی این گونه نبود…
از زمان خوندن این رمان فقط اعتماد به نفسمو از دست دادم یعنی جلال دستیار یزدان هم منو نمیگیره 🥲
پوست مرمرین دقیقا چ جوریه من تا حالا ندیدم😂
دول مرگ میر باهام ح نزن
دکتر ک محرمه😂خداوندا دنیا دارهه ب کجا میرهه😐
یعنی من همششش نگران این گندمم که چجوری میتونه بین دو تا مردی که حداقل یه سرو گردن ازش بلند ترن بمونه و نفس بکشه 🤧🤣
میترسم چشمای عسلیش خراب بشن🤣
من راضی به اذیت گندم نیستم به خدا🤣
فهمیدم رنگه چشمای گندم عسلیه واسه ما رنگش عَنیه پوستش لطیفه واس ما پوست کرگدن
حس میکنم داریم مستند نگاه میکنیم هی غرش شیر شیر زخم خرده گرگ بارون دیده گرگ زخمی
احساس زشتی میکنم
بسکه از قشنگی گندم گفت😂😐
دی دی دی دین پارت هفتاد و شش دکتر ذهنش منحرفه همین چیز خاصی نبود ، خب حاجی من یه سوال دارم چجوری روتون میشه اینجور رمانایی بنویسین🙄حالا کاش رمان پیشرفت داشت همش تو یه قسمت گیر میکنه الان تو کلینیک گیر کردیم قبلش هم حدود ده پانزده پارت تو میز صبحانه گیر کردیم🙄
نویسنده عزیز فک نمیکنید باید احترام بذارید به نظر کسانی که رمان شمارو میخونن!
درسته گفتن مشخصات افراد رمان تون ،قوه ی تجسم رو خیلی خوب تقویت میکنه اما از یه جایی به بعد همش اغراقه
من خودم رمان شمارو میخونم اما دیگه ادامه نمیدم چون شما اصلن به نظر بقیه احترام نمیزارید
ممنون 🙃
😐 بابا فهمیدیم گندم قشنگه قشنگه فهمیدیمااا نمیخواد هی ازش تعریف کنی فهمیدیم ک گندم از فرشته هم بالاتره کچلمون کردی😐
یزدان خیلی ور ور میکنه ها😐😂
دقت کردین وهم ک تازه فکر کنم پارت ۱۱هست لاسا صدتا کار کرده ولی این ۷۶ پارت گذشته ولی هیچی ب هیچی؟😐😂 فقط بلده بگه از خجالتش در می اومدم😐😂
اوهوم ما اصلا با این چشمای قهوه ایمون زشت ترین ادمای دنیاییم نمیخواد هی چشمای عسلی ای که از توشون عسل میریزه رو برامون توضیح بدی😐
بشدت موافقم
یه پارت وهم مساوی با سه پارت دلارای و گلادیاتوره 😑