– قراره امشب و با هم رو این مبله بخوابیم .
– باهم بخوابیم ؟ خاله اکرم دعوامون نکنه ……… آخه خاله میگه دخترا باید جدا از پسرا بخوابن .
– نه اندفعه دعوامون نمی کنه …….. بعدشم من به کسی اجازه نمیدم گندم خوشگل خودم و دعوا کنه .
گندم همانطور سر به سینه او تکیه زده ، از پایین نگاهش کرد و لب و لوچه اش را آویزان نمود :
– اما عمو کاووس هم دعوام کرد و هم زدم . دیگه دوسش ندارم ……… خیلی سرده یزدان جون .
یزدان دستانش را دور شانه های ظریف و لاغر گندم پیچاند و اویی را که از سرما در بغلش مچاله شده بود را بیشتر به سینه اش چسباند و فشرد .
– تو بغل من بخوابی ، سردت نمیشه .
گندم نگاه از او گرفت و به حیاط خرابه مقابلش داد که کوهی از زباله های بازیافت گوشه حیاط ، همچون کوهی روی هم تلمبار شده بود .
نه تنها آن شب با تمام سختی و سرماهای استخوان سوزش گذشت ، بلکه شب ها و روزها و ماه ها و سال های دیگر هم گذشت و گندم پا در سن هشت سالگی گذاشت و با ارتقاء مقام ، مسئول فروش گل سر چهار راه ها و گاهی هم شستن شیشه های ماشین ها شد .
شب شده بود و آسمان یک دست تیره بالا سرشان می گفت زمان آنچنانی تا پایان کار و آمدن یزدان به دنبالشان باقی نمانده ……… گل به دست همراه با نسرین سر چهار راه قیطریه میان ماشین های توقف کرده پشت چراغ قرمز راه می رفتند و گل می فروختند .
خسته نگاهش را سمت نسرین چرخاند و او را گل به بغل و نشسته لبه جدول گوشه خیابان دید که با موبایلی که تازه خریده بود ، کار می کرد .
گل هایش را به سینه اش چسباند و خسته و بی حال سمت او رفت و بالا سرش ایستاد و به موبایل در دست او خیره شد ……….. نسرین سر بالا کشید و نگاهی به او انداخت .
– چیه ؟ چرا اینجا ایستادی ؟
– خسته شدم ، چرا یزدان نمی یاد دنبالمون ؟
– دارم باهاش چت می کنم ……… تو راهه ، میگه نزدیکمونه .
گندم لبانش را جمع کرد و ابروانش را بالا فرستاد و نگاهش را تا لبان خندان نسرین بالا کشید :
– با یزدان حرف می زنی ؟ ……… مگه شمارش و داری ؟
لبخند روی لبان نسرین به آنی به پوزخندی بدل شد و نگاهش را مجدداً سمت گندم بالا کشید :
– معلومه که دارم ……… محض اطلاعت خانم کوچولو ، خیلی وقتم هست که دارم …….. خودش بهم داد ……… چیه نکنه چون یزدان حواسش به تو هستش و هوات و داره ، نباید با کس دیگه ای باشه ؟؟؟
گندم پلکی زد و بغ کرده از اخم و تشر نسرین نگاهش را از او گرفت و به سمت و سوی دیگری داد .
با توقف پراید مشکی رنگی کنار پایشان ، که متعلق به کاووس بود و یزدان برای برگرداندن دخترها ، پشت آن می نشست ، نسرین از لبه جدول بلند شد و بلافاصله ، قبل از دست جنباندن گندم ، در جلو را باز کرد و کنار یزدان نشست و با لبخند سر سمت او چرخاند و گندم را مجبور کرد عقب برود و بنشیند .
– سلام یزدان ……… خدا رو شکر زود برگشتی ، دیگه جونی تو پاهام نمونده بود .
یزدان سر به عقب چرخاند و نگاهی به گندم که در حال سوار شدن و بستن در بود ، انداخت و در همان حال جواب نسرین را داد :
– امروز کارم زود تموم شد .
– سلام یزدان جون .
– سلام .
نسرین بار دیگر نگاه بی اختیارش سمت یزدان چرخید ……….. به نظرش یزدان مرد ترین ، پسر در گروهشان بود …….. چهره مردانه و جذابش و اخلاق و منش خاصش ، یک سالی می شد که از او دل برده بود ………..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
♡♡♡
خیلی رمان قشنگیه فقط خیلی پارت ها کوتاهن اگه میشه بیشترش کن ❤️❤️
عکس یزدان بزارید
از پسرا کراش بزارین
خیلی خوب بود فقط پارت ها خیلی کوتاهن و دیر به دیر پارت میزارین
اگ میشه زودتر بزارین و پارت ها طولانی تر باشه
عالیه🤗
نسرین انتر😒
سلام عزیزم.رمانت موضوع خوبی داره و کامل به خواننده احساسشو رو منتقل میکنه..البته امیدوارم همینجوری پیش بره..شمایاکانال تلگرام بزن بنویس یا اینجا پارت بیشتر و صدالبته طولانی تربزار…این جوری باچندخط فقط خواننده رو خسته میکنی از ادامه دادن به رمان..خواهش میکنم به فکر خواننده های این رمانم باش ممنون.
موافقم خیلیممممممم موافقم 👍🏿
عالی فقط تو رو خدا یکم پارت بیشتر بزار تو خماریش می مونیم😢😊💖