شبنم بهسمت در راه افتاد.
– بهت پیشنهاد میکنم فکر فرار رو از سرت بیرون کنی، مگه اینکه انقدر قدرتمند بشی که بتونی جلوی استاد بایستی!
همینکه از در بیرون زد ندا گفت:
– فقط منم که حس میکنم این دختره یه خوردهحسابایی با باباش داره؟
نوید سرش رو جلوتر کشید.
– منم از راشد شنیدهم رابطهشون زیاد خوب نیست. دختره چون جایی رو نداره نمیره، یهجورایی بهزور باباش رو تحمل میکنه!
ندا آروم گفت:
– پس اینم تو تیم ماست؟
پوفی کشیدم.
– چه تیمی آخه؟ میتونید راضیشون کنید من یه بار دیگه برم دم خونهی شوکا؟
نگاهی به همدیگه انداختن.
– فکر کنم باید با نگهبان بری. تو که گفتی خونه رو گذاشتن و رفتن، الکی میخوای بری اونجا چیکار؟
واقعاً رفته بود!
– نمیدونم، فقط یه بار دیگه برم شاید چیزی رو جا گذاشته باشن… باید برم دوباره با چشمهای خودم ببینم.
جفتشون سکوت کردن. نمیخواستم باور کنم شوکا از من گذشته. تا کی باید به صفحهی این گوشی خیره میموندم و پیامها رو مرور میکردم از خودش خبری بده؟
با درد به پهلو چرخیدم و چشمهام رو بستم. همهی استخونهای بدنم تیر میکشید، ولی هیچکدوم به اندازهی دردی که به جون قلبم افتاده بود منو عاصی و کلافه نمیکرد…
سنگینی نگاه پر از دلسوزیشون باعث می شد بیشتر زجر بشم. کاش منو با خاطراتش تنها می ذاشتن.
من چیزی از عشق مان
به کسی نگفتهام!
آنها تو را هنگامی که
در اشک های چشمم
تن میشسته ای دیده اند…
***
سه روزی طول کشید تا بتونم روی پاهام بایستم.
هنوز توی همون زیرزمین نمور زندانی بودیم و تکلیفمون مشخص نبود.
راشد دم در ایستاده بود تا همراهیم کنه. نمیدونستم قراره بعد از امروز چی به سرم بیاد و چه کارایی ازم سر بزنه، تنها چیزی که میدونستم این بود که من بدون شوکا اون آدم قدیم نبودم.
حس میکردم قلبم خالیه و تحمل هیچی رو نداشتم.
هر شب پیامهامون رو میخوندم و صدای ضبطشدهش رو گوش میکردم.
اولین باری که برام خوند انقدر جفتمون خندیدیم که تهش ناراحت شد. فکر میکرد صداش خوب نیست، اما خندههای من همهش از ذوق شنیدن صداش بود.
تنها چیزی که ازش برام باقی مونده بود این صدا و عکس یه بچهآهو بود.
حتی یه تار مو ازش واسهم غنیمت بود، واسهم حسرت بود، واسهم پشیمونی بود. کاش هیچوقت ازش دور نمیشدم!
نوید هم پشتسرمون راه افتاد. همینکه سوار ماشین شدیم راشد گفت:
– بار آخریه که پات رو میذاری اینجا. از این به بعد همهش تحتنظری. بعد از اینکه کارت تموم شد میبرمتون خونهی جدید. اونجا یه قرارداد امضا میکنید و کار تموم میشه.
نوید نفس عمیقی کشید.
– تو هم اون قرارداد رو امضا کردی؟
راشد سری تکون داد.
– آره…
– براشون چیکار میکنی؟
از توی آینه نگاهی بهمون انداخت.
– رانندهی رالی بودم… هیچکس به پای دستفرمون من نمیرسه. واسهشون عتیقه جابهجا میکنم. اونا هم خرج خودم و خانوادهم رو میدن. بالاخره از این بهتره که واسه چهارتا بچهسوسول مسابقه بدم و جونم رو به به خطر بندازم، تهش هم پولم رو بخورن…
سرم رو به صندلی تکیه دادم.
– پس کار این باند همینه، طعمهشون آدمای بااستعداد و بدبخته!
هردوشون سکوت کردن. تا وقتی برسیم آروم و قرار نداشتم. تنها چیزی که برام مونده بود کمی امید بود.
ماشین که سر کوچه ترمز زد سریع پایین پریدم.
– امیرعلی؟
به عقب برگشتم. نوید کاپشنش رو بهطرفم گرفت.
– بیا اینو بگیر بپوش مثل دفعهی قبل یخ نزنی.
کاپشن رو ازش گرفتم.
– ممنون.
سری تکون داد. برگشتم و با قدمهای بلند بهسمت خونهشون راه افتادم.
میدونستم جوابی نمیگیرم، ولی بیاختیار زنگ رو فشار دادم.
آهی کشیدم و خودم رو به در خونه چسبوندم.
چند نفری که از کوچه میگذشتن با تعجب نگاهم کردن، ولی واسهم مهم نبود.
من که آب از سرم گذشته بود…
میلههای یخزدهی در رو محکم گرفتم.
خودم رو به بالای اون رسوندم و نگاهی به داخل خونه انداختم.
هیچ ماشینی توی حیاط نبود.
در و پنجرهها بسته بود و خونه توی ظلمت فرو رفته بود. هیچ نشونی از آدمیزاد نبود.
میله رو ول کردم و با ناامیدی به عقب برگشتم.
چند روز گذشته بود؟ یعنی هنوز یادش نیفتاده بود اینجا یه نفر چشمبهراهشه؟
دخترک بیوفا…
بیهدف بهسمت خونهای که دفعهی قبل رفتم حرکت کردم. خدا خدا میکردم جواب بدن.
چند بار دکمهی زنگ رو فشار دادم. با شنیدن صدای همون خانم نفس راحتی کشیدم.
– سلام خانم. ببخشید مزاحم شدم، من همون آقایی هستم که دنبال آدرس خانوادهی سرهنگ شایسته میگشتم. خواستم بدونم توی این چند روز خبری نشده؟ کسی توی این خونه رفت و آمد نکرده؟
– سلام پسرم. والا نه، ما که ندیدیم. من که بهت گفتم از اینجا رفتهن، همهچیزشون رو هم بردهن. فکر نمیکنم دیگه برگردن.
چند لحظه مکث کردم. دوباره پاهام خشک شده بود. هر بار که این حرفها رو میشنیدم یه تیکه از قلبم فرو میریخت.
– ممنون. ببخشید مزاحم شدم…
خودم رو به گوشهی ديوار رسوندم و بدون اینکه کاپشن رو بپوشم روی زمین نشستم.
مثل همون روز دوباره بیصدا و مبهوت به خونهی خالی و مردهی روبهروم خیره شدم.
یه جایی در اعماق وجودم باورش نمیشد شوکا ولم کرده و بیخبر رفته، مطمئن بودم بهم زنگ میزنه… مطمئن بودم… اون فقط حالش بد بود، همین. بالاخره منو به یاد میآورد.
تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی…
تو بارون نموندی که دلگیریه این هوا رو بفهمی…
تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم…
دلت تنگ نبوده می خندی تا از حس دلتنگی میگم…
تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی…
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی…
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن…
جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من…
تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی…
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه هارو بفهمی…
تو اونی که رفته چی می دونی از غصه جای خالی…
من اونم که مونده چی میدونم از قصه ی بیخیالی…
نمیدونم چهقدر توی همون حال نشسته بودم که دستی روی شونهم قرار گرفت.
– چرا اینجا نشستی پسر؟ خبری نشده؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– انگار آب شدن رفتن تو زمین.
کاپشن رو از روی پام برداشت.
– بپوش اینو، هنوز کامل خوب نشدی… بیا بریم خونه، اینجا یخ میزنی. دختره رفته دیگه. چی…
تو حرفش پریدم.
– نرفته نوید، مجبور شده. خب؟ اینا با هم فرق دارن. مطمئنم بهم زنگ میزنه.
پوفی کشید.
– یعنی الان بشینی دم این خونهی خالی زودتر بهت زنگ میزنه؟
سرم رو بالا گرفتم.
– شاید… یه نفر بیاد، نه؟
کنارم نشست و آهی کشید.
– یعنی انقدر دوسش داری؟
سرم رو بین دستهام گرفتم، چندمین نفر بود که ازم اینو میپرسید؟
– توی تمام زندگیم تنها خانوادهم شوکا بوده. هیچکس رو غیر از اون توی این دنیا ندارم… تو زندگی میکنی، نفس میکشی و هر روزت رو میگذرونی تا فقط فردا رو به چشم ببینی… میدونی اون فردای من بود!
لبهاش رو به هم فشار داد.
– گریه کن علی، آرومت میکنه.
سرم رو به دو طرف تکون دادم. درد بیکسی که هر لحظه به قلبم هجوم میآورد طاقتفرسا بود و من بی شوکا یتیمترین بودم.
– هنوز که چیزی معلوم نیست، باید برم دنبالش.
دست روی شونهم گذاشت.
– فکر نکن چون اشک نمیریزی خیلی قوی و شکستناپذیری. آدمها گریه نمیکنن چون از شکستن میترسن… دراصل آدمهای ترسو اشک نمیریزن!
گریه کن بذار این چشمها نفس بکشن. اشک ریختن باعث میشه شجاع بشی. بعد از شکستن این سد انجام کارهای غیرممکن واسهت آسون میشه!
چشمهام رو محکم به هم فشار دادم. این بغض کهنه که چند روزی بود راهش رو به چشمهام باز کرده بود سعی در شکستن داشت و من از اینهمه فشار عاصی بودم.
– راست میگی، من از شکستن میترسم. همهش با خودم تکرار میکنم برمیگرده. من رو یادشه، ولی میترسم نوید. اگه…
انگشت اشاره و شستم رو محکم روی چشمهام فشار دادم تا اشکهام پایین نریزه. من درد داشتم، تنم و روحم درد میکرد!
دستش رو توی جیب کتش فرو برد و سیگاری بیرون کشید.
– تعجب میکنم تو که انقدر بدبختی چرا تا الان سیگاری نشدی؟
به آسمون خیره شدم.
– مثلاً سیگار بکشم خوشبخت میشم؟
سیگار رو بهطرفم گرفت.
– نه خب، هیچکس با سیگار کشیدن خوشبخت نشده، ولی حداقل دو دقیقه میری تو مه و دود و نمیفهمی دورت چه خبره… تازه ریههات رو هم خراب میکنه، به خلاص شدن از این زندگی نکبتی نزدیکتر میشی.
دستش رو رد نکردم.
– قانع شدم…
اولین پکی که به سیگار زدم دود جلوی چشمهام جمع شد.
راست میگفت، فقط کافی بود یهکمی عاشق و دیوونه باشی تا از پشت این دود صورت معشوقت رو ببینی…
با غم و بیمخاطب زمزمه کردم: برمیگرده، مگه نه؟
سکوت کرد. پک دیگهای به سیگار زدم، سرم رو بهسمت آسمون ابری چرخوندم و چشمهام رو بستم.
آدمها وقتی توی زندگی به بنبست میرسن توقف نمیکنن، دیوانهوار شروع به کوبیدن خودشون به درودیوار میکنن!
من به بنبست خورده بودم و راهی جز زخمی کردن خودم نداشتم…
أحبتک و کأنت آخر أحبتي علی وجهالأرض…
و عذبتنئ کأنني آخر أعدائک علی وجهالارض…
تو را دوست داشتم چنانکه گویی تو آخرین عزیز من بر روی زمینی…
و تو رنجم دادی چنانکه گویی من آخرین دشمن تو بر روی زمینم.
فصل دوم: تامازِرو
(انسانی که در حسرت به سر میبرد، آرزو به دل.)
زمان حال…
شـوکا
کولهم رو روی دوشم انداختم و بهسمت خونه راه افتادم.
باشگاه انقدر خستهم کرده بود که حال راه رفتن هم نداشتم. کاش میتونستم سر کار رو بپیچونم و کمی استراحت کنم.
مشغول ور رفتن با زیپ کولهم بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم رضا روی صفحه ابرویی بالا انداختم.
– بله؟
– الو شوکا خانم فرهمند، کجا تشریف داری دختر؟ یه ساعته منتظرتیم.
کمی مکث کردم.
– ببخشید رضا، باشگاه بودم از خستگی قرارمون رو یادم رفت. میرم خونه دیگه…
نچی کرد.
– جمع بی تو صفا نداره آهوی وحشی. صبر کن الان میآم دنبالت.
پوفی کشیدم.
– باشه، پس من دم ایستگاه فردوس منتظرتم.
روی صندلی نشستم و نفس عمیقی کشیدم. احتمالاً امروز هم باید بهخاطر دیر رفتن به مامان معصوم جواب پس میدادم، ایندفعه دایی بهرامم بود و دیگه بدتر…
نمیدونم چرا ماهی دو بار کار و زندگیش رو ول میکرد و میاومد توی این شهر غریب به ما سر بزنه…
از وقتی بابا مرده بود این وسواس و ترسشون انقدر زیاد شده بود که داشت خفهم میکرد.
همینجوریش بهخاطر خانوادهی خشک و سنتیشون تحت فشار بودم و الان وضعیتم بدتر از همیشه بود.
با صدای بوق ماشینی سرم رو بالا گرفتم.
با دیدن رضا و مهسا که تو ماشین بودن دستی تکون دادم و بهسمتش دویدم.
همینکه سوار شدم مهسا بهطرفم برگشت.
– اوه قیافهش رو ببین، ترکیدی! یه آرایش میکردی.
شونهای بالا انداختم.
– گفتم که باشگاه بودم. نمیخواستم بیام بیخودی اصرار کردید.
چشمکی بهم زد.
– بدون تو که نمیشه. عیبی نداره حالا میریم آلاچیق، خلوته… تو هم ول کن این باشگاه رو. هیکلت ردیفه، کشتی ما رو.
تکیهم رو به صندلی دادم.
– مگه بهخاطر هیکلم میرم؟ واسه دفاع شخصی تمرین میکنم.
رضا از توی آینه بهم نگاه کرد.
– بیخیال، از آخرین باری که ازت کتک خوردم تنم کبوده. دیگه چی میخوای؟
لبخند پرافتخاری روی صورتم نشست.
– خوشحالم که این رو میشنوم.
جفتشون چشمغرهای بهم رفتن.
– دختری مثلاً، یهکمی ظریف باش!
دوباره این حرفای مسخره و جنسیتی شروع شد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره مجنون
بیچاره فرهاد
بیچاره علی
بیچاره من با این حال غمگین
دیدین گفتم الان معلوم نیست علی بدبخت چیکار میکنه اینم ک فراموشش کرده خاکککککک
ارامشتو حفظ كن اجی😂😑