جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :دریا دلنواز
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :راضیه عباسی
- ژانر :عاشقانه_اجتماعی_مافیایی
- نویسنده :مهسا زهیری
نشست، قلبم را مچاله کرد! چه میشد اگر همهچیز از اول حرصی از افکارم پچ زدم: -وقتی میگم هیچیو نمیفهمی یعنی همین! نمیبینی؟ من حتی نمیتونم برای خودم کاری کنم. اِنقدر ساده و احمقم که هر کس سر راهم قرار میگیره، ازم سواستفاده میکنه و بازیم میده!
سرمو براش تکون دادم. _ باشه. _ امروز آدمهای زیادی اینجان… یه سری ها دوست و یه سری ها دشمنن… توی مهمونی به این ابعاد نمیشه حضور همه رو به راحتی کنترل کرد پس ممکنه یه سری آدمای بیربطهم پیدا بشه… دورو اطراف سرگردون
یه جورایی مثل تهدید عوض شدن زندگیم بود، انگار دیگه قرار نبود محبت پدر مادرم و بچشم. دیگه قرار نبود اونا من و دوست داشته باشن! گوشه گیر شده بود و دیگه از اون ملورین سرزنده خبری نبود.
خلاصه رمان کافه ترنج : بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی
وقتی چشم باز کردم سرم سنگین بود، خواستم دستم را بردارم تا پیشانیام را بگیرم اما دستم گیر کرده بود، نگاه به پایین دادم، با دیدن قباد که دستم را گرفته و چشمانش بسته بود اخم کردم. به یکباره دستم را بیرون کشیدم
امیر کنارش رفت و درست پشت سرش قرار گرفت… از توی آینه با شیفتگی نگاهش کرد… موهایش را به پشت سرش برد و جای کبودی روی گردنش را طرف آینه چرخاند و سپس رویش را بوسید… -من چطور شب رو بدون تو سر کنم رستا…؟!
با صدای لرزانی این را گرفت و میخواست دنیز را مقصر نشان دهد اما کاملاً مشخص بود که این اتفاق تحت تاثیر قرارش داده! دستان لرزان و چشمانش که مدام پر و خالی میشد، نماینگر همین بود!737 لحظهای دلش سوخت… به هر حال او هم یک
لحظه ای از اتمام حرف هایش نگذشته بود که مچ دستم را چسبید و زمانی به خودم آمدم که بی اختیار دنبالش کشیده میشدم. سر و صدای تمنا و تلاشش برای اینکه عامر رهایم کند گیج ترم میکرد و هنوز نمیدانستم دقیقا وسط چه باتلاقی هستم.
-یه بچه داری مگه نه؟ یه پسر کوچولو اووم خب چی میشه اگه یه روز بیدارشی و ببینی کارت نیست؟! و به یکباره زن جیغ زد: -چـی داری میگـی؟ چـی میگـی؟! -یا اینکه نه مثلاً چی میشه اگه یه روز مثل کاری که با دریا کردین، بری
چند خانه را دور زد و سعی کرد اینبار از پشت سرشان در بیاید ………….. اینجا را برای همین خانه های کاهگلی با فاصله از همش دوست داشت ……….. جایی که فضای مناسبی برای مانور و غافل گیری فراهم می کرد . پشت
نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ
هنوز هم محل نمیدادم، محمد هم از من یاد گرفته و نادیده اش میگرفت، همین بدتر عصبیاش میکرد: _ حورا داداشمم اونجاس؟ در جواب کیمیا فقط عادی گفتم: _ اهوم، هر روز، مثل کنه، کاملا مزاحم! _ حورا! محمد
خلاصه رمان : داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم
خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره
خلاصه رمان : صدای بگو و بخند بچهها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود،
خلاصه رمان : روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق.
خلاصه رمان : داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا میشود و مرد جوان به اوپیشنهاد
خلاصه رمان : هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور