جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _ تراژدی _ فانتزی
- نویسنده :پروانه محمدی
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :مستانه بانو
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :مستانه بانو
خلاصه رمان: ارس فرزند زئوس بزرگ خدای مبارزه از فرشته ای که از سرزمین خدایان تبعید میشه و میوفته تو زندگی دخترک ساده روستایی قصه ما ایا عشق انسان و فرشته میتونه عاقبت داشته باشه؟
زبانی روی لبهایم کشیدم و از داغی اش حالم بدتر شد. آتشی بودم که اگر به خودم نمی آمدم زودتر از سوزاندن پنبه ی مقابلم، خودم را میسوزاندم. باوان بی توجه به من و با همان سر پایین افتاده دستش را از حصار بند بیرون کشید
یه لحظه گیج بهش نگاه کردم. اما با فشار انگشتهاش روی مچ دستم به خودم اومدم. یه جوری محکم فشار میداد که حس کردم قصد شکوندن دستمو داره. سعی کردم مچمو آزاد کنم و همزمان جوابشو هم دادم. _ یکم قدم زدم.
هرچند به من ربطی نداره برگشتم اتاق درسته از دست مامان حسابی کفری بودم وباهاش دعوا کردم ولی با شنیدن صداش حالم بهتر شده بود و تازه به اتاق بزرگی که بهم دادن دقت کردم یه میز آرایش خوشگل ،ست تخت یه دست مبل راحتی
زهرخندی روی لبهایم می نشیند… لرز تن و دستانم هم از کنترلم خارج میشود… باید یکی مغز نداشته ام را باز میکرد این احساسات مزخرفی که تازگیها داشتم را درمی آورد و حواله سطل آشغال میکرد … من احمق بودم که حرف های او
گمان میکرد دچار دردی بی درمان شده اما یکی از روزها بالاخره دردش را فهمید. راغب! راغب یک بار خانواده ی اصلی اش را از او گرفته بود و بار دیگر، سعی کرد با دروغ هایش خانواده ای که برای خود ساخته بود را نابود
یزدان تمام آن شب را در خوابی عمیق فرو رفت . تنها گاهی پلک های عرق کرده اش را باز میکرد و به گندمی که نگران بالا سرش نشسته بود ، نگاه کوتاهی می انداخت و باز پلک هایش روی هم می افتاد و درون خواب
_به بچه ات فکر کن اینجا جای اون طفل معصوم نیست….اونایی که اینجان چاره ندارن ولی تو چرا تلخ شدم _چی شد پس تا دیروز که میگفتی دوتایی میشید پناه همو از این حرف الان چرا یه حرف دیگه میزنی _الانم میگم،
رستا با چندش حوله را روی صورتم برای هفتمین بار مالیدم که شلیک خنده امیر بغل گوشم بلند شد. -زخم کردی خودت و بچه…! سمتش چرخیدم و با عصبانیت حوله را سمتش پرتاب کردم که توی هوا گرفت… -نیشت و ببند بیشعور…پارم کردی بیشرف
سفارشات را آوردند، خوردیم و او رفت تا حساب کند. من هم به سمت ماشین برگشتم، طولی نکشید که او هم آمد. حرکت کردیم به سمت روستا، دیگر خستگی از صورتم میبارید، از این رو حرفی نزد، من هم سعی کردم راه باقی
رستم موهای دخترش را کشید و به داخل برد نریمان پوزخند زد ، حال افسانه برایش مهم نبود و برعکس لذت میبرد. – اینایی که گفت واقعیت داره؟ رستم دخترک را پرت کرد، مادرش بیدار شده بود و با دیدن حال افسانه و
از بس که جیغ زده و سلیطه بازی درآورده بودم خودم خسته شده بودم… سر و ته مرا از پارکینگ تا آپارتمانش آورده بود که انگار کل خون تنم تو سرم جمع شده بود که همه چیز را دوتایی و تار می دیدم… از
خلاصه رمان: یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش
خلاصه رمان: طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه میکنه که خدا سختترین امتحانشو براش در نظر میگیره. مرگ
خلاصه رمان: داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش
خلاصه رمان: طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که
خلاصه رمان: نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها