هم دانشگاهی جان پارت ۶۳
. نمیدونستم از کجا از چی یا حتی از کی شروع کنم _ راستش من ازت یه کمک میخوام مائده که میتونه حال دلوینو خوب بکنه مکثی کرد + چه کمکی؟ _ باید..البته باید که نه یه کاری انجام بدی + چه کمکی آریا؟ چرا نصفه حرف
. نمیدونستم از کجا از چی یا حتی از کی شروع کنم _ راستش من ازت یه کمک میخوام مائده که میتونه حال دلوینو خوب بکنه مکثی کرد + چه کمکی؟ _ باید..البته باید که نه یه کاری انجام بدی + چه کمکی آریا؟ چرا نصفه حرف
××××× جلوی روشویی وایستادم و نگاهم.. از اون رد کمرنگ رژ لب روی گونه ام.. به چشمای میران توی آینه افتاد که با نهایت تاسف بهم زل زده بود! چشمایی که انگار داشتن باهام حرف می زدن و می گفتن: «خاک تو سرت!» حق داشتن.. نداشتن؟ اون روزی که
-نه اون قرار بود.. نتونستم ادامه بدم سمانه نگاهی بهم انداخت.. -اون چی گندم!!؟ لبم رو گازی گرفتم یاداوری گذشته خیلی برام سنگین بود.. خیلی برام دردناک بود.. سخت بود که حرف بزنم اما اگه هیچی نمی گفتم از درد خفه میشدم باید یه حرفی چیزی می زدم.. -قرار
دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و فقط جمله ی شب میام پیشت فکر کردم! نمیدونم چرا تو اون هیری ویری داشتم حسادت میکردم! گوشی رو قطع کرد.. به طرفش چرخیدم با دلخوری گفتم؛ _قبل حرکت بهم بگو من چیکارت کردم؟ مثل من به طرفم برگشت و با اخم
چشمام رو با صدای دریا باز کردم ، با گیجی به اطرافم نگاه کردم و کم کم دیشبو یادم اومد و لبخندم ذره ذره جون گرفت ، یه پتو مسافرتی روم بود یه سایه بون پارچه ای هم بالا سرم بود ، اطراف رو نگاه کردم که رادان رو
_بابا؟ _ارسلان تا الان بو برده قضیه چیه. به گوش منصورم که برسه… _شما قراره مثل این چند ماه قایم شی تو پَستو و منتظر حرکات منصور باشی؟ مقابل چشم های سرخ پدرش به احمد اشاره کرد: یا مثلا این شغال و بفرستی بینشون تا واست سند جور کنه؟
هم خجالت زده ام، هم عصبانی… اما بیشتر از همه، از یادآوری اش بدم می آید. یعنی…از خودم! از خودم که با یادآوری اش، یک جورِ عجیبی میشوم و شرمم باد! اولین آغوشِ زندگی ام که میتوانست به شدت عاشقانه و رمانتیک باشد، به خاطر یک خروس بی محل
صورتش جمع میشود و ناله ای میکند. -آخ آی خاله گفتم که… عمو گفت بیام یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره… بی اراده از دهانم میپرد: -عمو بیخود کرد! همان لحظه تقه ای به درِ خانه ی بهادر میخورد! قلبم!! رادین میگوید: -بی احترامی نکن خاله…
گرچه گرمی حضور اون شخص متفاوت ودرعین حال آشنا بود اما با این وجود من بازهم تو همون حالت موندم و از اونجایی که مطمئن بودم مونا هست هیچ واکنشی نشون ندادم و فقط گفتم: -خوشبحالت مونا…خوشبحالت که امیر کنارته! خوشبحالت که کسی فکر نمیکنه دختر بد و مزخرفی
_ قَشنگ تَرین نَقاشیَِ جَهاِنِ؟ + طُـ∞ـو را بِه آغُـــوشِ کشیـــدَنِ..
افتادم روی زمین درحالی که خون از بینیم جاری شد و عینکمم مثل خودم ناک اوت شد…. پاشو رو عینکم گذاشت و با مچاله کردنش دوباره رفت سمت دختره. بالای سرش ایستادو واسش تیزی رو کرد و گفت: -کاری که باهامون کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم.بهت گفته بودم روزگارتو
. کاش حد اقل به زور نگهش داشته بودم نگران حالش بودم نکنه با این حال تصادف کنه.. خدایا..خودت مراقبش باش سوار ماشین شدم و روشنش کردم حرکت کردم سمت خیابونای پر از غم این شهر دلگیر حالم از خودم بهم میخورد زندگیو بدون دلوین میخواستم چیکار؟