رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 4
زهرا که متوجه یهویی گرفته شدنم شد ، با تعجب به سمتم چرخید – چیزی شده نازی ؟؟ دستی به شال روی سرم کشیدم و بی حوصله از سرم بیرون کشیدمش – نه !! جلوتر از اون وارد خونه شدم که دنبالم راه افتاد و قبل از اینکه وارد
زهرا که متوجه یهویی گرفته شدنم شد ، با تعجب به سمتم چرخید – چیزی شده نازی ؟؟ دستی به شال روی سرم کشیدم و بی حوصله از سرم بیرون کشیدمش – نه !! جلوتر از اون وارد خونه شدم که دنبالم راه افتاد و قبل از اینکه وارد
با دقت نگاه میکردم و یه قسمتایی که دوست داشتم عکس میگرفتم و نکته برمیداشتم جاهایی که مشکل داشتم رو کاملا قشنگ توضیح میداد و رفتارش به قدری خوب بود که حس اضافی بودن و سربار بودن نکنم با دیدن ساعت ده دقیقه به دوازده وسایلمو جمع کردم _من
جعبه ی شیرینی را از دست سوره میگیرم و با او روبوسی میکنم. -کجا موندید پس؟ شام خیلی وقته آماده ست. به جای جواب، میپرسد: -رفتنی شدی؟ در صدای خوشحالش دلتنگی موج میزند. خنده پهنِ صورتم میشود. دلم تنگ میشود، اما این دلتنگی به هیچ عنوان مانع از رفتنم
تارخ قاشق را از دست او گرفته و بعد از اینکه آن را با محتویات داخل بشقاب پر کرد جلوی دهان افرا گرفت. _ نگفتم با سوپ بازی کن! گفتم بخورش. افرا لبخند بیجانی زده و خواست قاشق را از دست او بگیرد که تارخ اخم کرد. _ باز
اون شاسی بلند سفید یکم جلوتر از توقف کرد و منم به ناچار پامو گذاشتم روی ترمز و ماشین رو نگه داشتم… تین ترمز اجباری باعث شد بدنم با شدت عقب و جلو بشه. دستمو روی فرمون گذاشتم و گفتم: -لعنت! یارو عجب کله خرابیه! به محض توقف ماشین
لب هایش مثل ماهی بیرون مانده از آب باز و بسته شد در دل زمزمه کرد : _ارسلان اینبار بی صدا اسمش را لب زد _بلند بگو دلارای خیرهاش شد اگر می گفت هومن چه میکرد ….. _چرا ….. چرا میخوای بدونی ؟ _هومن به سرعت جواب داد
آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟! عشق است و همين لذت اظهار و دگر هیچ…
یه کم دیگه حرف زدیم و اومدم خداحافظی کنم که گفت: _راستی عماد ماجرای اس ام اس ها به کجا رسید؟ نتیجه داد؟ _آره تونستم یه کم بسوزونمش اما فکرنمیکنم هیچوقت به گردپای سوختن من برسه! _دیونه ای بخدا.. نمیخوام دوباره بحث رو باز کنم اما بنده خدارو بیگناه
اما مگر مسلط شدن بر اعصاب ، آن هم زمانی که خون مقابل دیدگانت را گرفته ، به این راحتی ها بود ؟؟؟ ……. کاووس از او چه می خواست ؟ که او هم یکی شود همچون او و دست روی دختری از همه جا بی خبر بگذارد و
تا اینکه بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم: – من واقعاً متوجه نمی شم زن دایی.. یعنی الآن من باید به خاطر دو شب موندن خونه دوستم بازخواست بشم؟ حرف اصلیتون که به خاطرش اینجوری دارید محاکمه ام می کنید اینه؟ صدام واسه گفتن همین دو تا جمله می لرزید..
باحرص نگاهش کردم و باچشم های ریزشده پرسیدم: _یعنی باور کنم درحالی که این همه سرو گوشت می جنبه، عاشق هم هستی؟ بازم تک خنده های بامزه.. بالذت سرشو به صندلی تیکه داد و گفت: _نمیدونی که تودختر… اذیتت کردنت برای من سراسر لذته! _عع؟ پس من باید مدال
من باز بلند بلند خندیدم و اون از روی صندلی بلندشد و به سمتم اومد. عه عه! مثل اینکه همچی رو جدی گرفته بود. کف دستهامو به صورت حائل مابین خودمون نگه داشتم و بعد گفتم: -شوخی بود…به جون خودت شوخی بود… ولی انگار واسه اون شوخی نبود. دوتا