رمان آرزوی عروسک پارت 41
دستم هنوزم توی دست آرش بود و انگار قصد نداشت ولم کنه… یه چیزی بگم؟؟ آرش دشمن من بود اما اونقدر بی پناه بودم که دلم نمیخواست دستمو ول کنه! توی سکوت فقط نگاهم کرد و دنبال یه کلمه جواب بود! باچشم غره آمنه دستم رو ول کرد و
دستم هنوزم توی دست آرش بود و انگار قصد نداشت ولم کنه… یه چیزی بگم؟؟ آرش دشمن من بود اما اونقدر بی پناه بودم که دلم نمیخواست دستمو ول کنه! توی سکوت فقط نگاهم کرد و دنبال یه کلمه جواب بود! باچشم غره آمنه دستم رو ول کرد و
[ شروع فصل دوم ] چند سال بعد … نازی : خسته پشت دار قالی نشسته و با قیچی مخصوص توی دستم شروع کردم به کوتاه کردن پرز های اضافه قسمتی که کار کرده بودم دقیق نمیدونم چند ساعتی بود که مشغول کار بودم فقط درد وحشتناکی که
هیچی نگفتم و فقط تماشاش کردم. آخه چی داشتم که به آدمی مثل اون بگم !؟ به آدمی که حالم از دیدنش بهم میخورد. آدمی که از وقتی پا توی زندگیم گذاشت یه روز خوش نتونستم داشته باشم. دریغ…دریغ…دریغ از حتی یک لحظه آرامش! دستهامو دوباره با عصبانیت تکون
** چشمامو باز کردم و با هین بلندی سر جام نشستم. مانی که کنارم نشسته بود، با هول گفت: -خوبی؟ چت شد یهو؟ سرم خیلی درد می کرد. دستمو گذاشتم رو پیشونیم و در کمال تعجب فهمیدم اندازه ی یه گردو باد کرده. مانی سریع توضیح داد: -بیهوش که
ده دقیقه بود که کلاس شروع شده بود و به معارفه پرداخته شده بود همون موقع در زدن ، با دیدن آوا تو قاب ، اون هم با آرایش و استایلی که خیلی قشنگ تر شده بود مبهوت شدم ، معذرت خواهی کرد و اومد نشست کنار من _رسپینا
تارخ از روی اسبش پایین پرید. _ زن و شوهرای در شرف طلاق اینهمه اختلاف ندارن باهم که شما دارین. چی گفتی که به حرفت گوش نداده؟ افرا در چشمان تیرهی او خیره شد. شیطنت در وجودش جوشید. _ حاضری بخاطر من رحمان رو اخراج کنی؟ تارخ چپچپ نگاهش
صدای در دوباره هردومونو متوقف کرد. کلافه وغرولند کنان گفت: -اههههه..اگه گذاشتن ما کارمونو انجام بدیم.باز کیه!؟ یه نفر از پشت در گفت: -آقا فتاحی منم مسلم… -چیشده مسلم….؟ -زنگ زدن پلیس اقا…قراره بیان همه جارو تفتیش کنن… دوسه تا فحش به شفیق داد و بعد گفت: -باشه خوب
ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد♥️♥️
موهایش را چنگ زد و دکمه های مانتو را کند لباسش را بالا داد و خیره به شکمش نالید: _بزرگ نیست برآمده نیست شبیه حامله ها نیستم روی شکمش کوبید و بغضش منفجر شد: _حامله نیستم ، بگو که اونجا نیستی بگو مثل مامانت احمق نیستی بگو مثل مامانت
انگشت اشاره اش را روی آیفون فشرد و منتظر باز شدن در شد . شوقش برای دیدن غزال هر لحظه بیشتر میشد . – ماکان ، بابا جان بیا داخل دیگه . اومدم بابا . به سمت در ورودی قدم برداشت و با دیدن غزال که
مچ دستم بخاطر پیچوندن و فشار زیاد ازشدت سرخی به کبودی میزد.. بابغض زیرلب و آروم زمزمه کردم؛ _الهی دستت بشکنه.. اما انگار خیلی هم آروم نگفته بودم چون صدای نکره اش بلندشد.. _بادعای گربه سیاه بارون نمیاد! _گربه تویی! نیازی به گفتن من نیست کافیه چشماتو بازکنی! اونوقت
یزدان عصبی گردن خم کرد و چانه نسرین را گرفت و بالا آورد و از میان دندان های بهم چفت شده اش غرید : – تا الان کدوم قبرستونی بودی ؟ نسرین چشمانش میان چشمان خشمگین یزدان دو دو می زد و ذهنش پیوسته برای پیدا کردن جوابی قانع