وقتی وارد خونه شدم ماشین ارسلان توی حیاط پارک شده بود و آه از نهادم بلند شد . بافکر اینکه چطوری باید خودمو از دست این خانواده نجات بدم برای چند ثانیه چشم هام سیاهی رفت…
یه کم توی حیاط موندم تا خودمو آروم کنم وبعدش باقدم های محکم به راهم ادامه دادم..
من هرطور شده ازاین خونه میرم و هیچکس نمیتونه جلومو بگیره!
ترسناک تر و بالاتر ازاینکه خودمو پشت میله ها تصور کنم که نبود!
من راضی به زندون بودم اما موندن توی اون خونه هرگز!
آهسته در ورودی رو باز کردم و وارد خونه شدم..
کسی نبود.. ماشین ارسلان بود اما خبری از خودش نبود!
گفته بود میخواد حموم بره و استراحت کنه.. پس حتما یاخوابیده یا حمومه!
فرصت رو برای فرار کردنم مناسب دیدم و باعجله به اتاقم رفتم
چمدونم رو از گوشه ی کمد دیواری بیرون کشیدم..
بدون فوت وقت هرچی دستم میومد رو انداختم توی چمدون و زیپش رو بستم..
کتاب هامم توی کوله انداختم و اومدم از اتاق برم بیرون که صدای ارسلان رو شنیدم..
مثل اینکه داشت با تلفن حرف میزد..
راه رفته رو برگشتم و پشت در اتاق قایم شدم..
هر لحظه صدا نزدیک تر میشد و لحظه ی آخر که حس کردم داره سمت اتاق من میاد
به سرعت نور چمدون رو توی کمد گذاشتم و مشغول درآوردن یکی از کتاب هام از کوله ام شدم..
ارسلان_چیزی شده؟؟ آره فکر میکنم خونه باشه.. یه لحظه صبرکن!
تقه ای به در زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه در رو باز کرد..
تکونی خوردم و باترس نگاهش کردم و معذب وبا دستپاچگی سلام کردم..
_سلام بابا جان.. خونه ای…
دوباره گوشی رو به گوشش نزدیک کرد و به کسی که پشت خط بود گفت:
_خونه اس.. میخوای باهاش حرف بزنی؟
باگیجی نگاهش کردم که گوشی رو طرفم گرفت وگفت؛
_آرش کارت داره.. گوشیتو جواب ندادی نگران شده.. بگیر باهاش حرف بزن!
آب دهنم رو باصدا قورت دادم و گفتم:
_آقا آرش بامن چیکار دارن؟ نگران واسه چی؟
گوشی رو تکونی داد وگفت:
_خب بگیر حرف بزن خودت میفهمی دیگه!
بادست های لرزون گوشی رو از ارسلان گرفتم وکنار گوشم گذاشتم:
_بله بفرمایید؟
_دختره ی روانی چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ نمیگی از ترس سکته میکنم؟
_بله درسته.. متوجه نشدم گوشیم روی بیصدا بوده عذرخواهی میکنم!
_دارم میام خونه جایی نمیری تامن برسم شیرفهم شد؟
اومدم بگم غلط میکنی بیای اما ارسلان روبه روم ایستاده بود.. نگاهی بهش انداختم و لبخندی مسخره زدم وگفتم؛
_بله..چشم..
گوشی رو قطع کردم وهمزمان یه فکری به ذهنم رسید..
گوشی رو به ارسلان دادم که باتعجب پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟ چرا میلنگی؟ آرش چرا داد میزد؟
خودمو خجالت زده نشون دادم و گفتم:
_ببخشید.. نمیدونم چش شده… دیونه شده!
انگار خوشش اومد.. گره ی بین ابروهاش بازشد وگفت:
_دعواتون شده؟
باهمون خجالت ساختگی سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_میگه بیا بیرون حرف بزنیم.. اگه.. اگه اجازه بدید برم ویه کم آرومش کنم!
نگاه شیطونی از جنس نگاه پسرش بهم انداخت وگفت:
_بروبابا جان.. چرا اجازه ندم.. برو دخترم معطلش نکن..
نقشه ام گرفت.. بااین ترفند میتونستم ازاونجا خودمو نجات بدم..
لباس وسایل وهیچکدوم از چیزایی که اونجا داشتم واسم مهم نبود.. بدون اونا هم چیزی نمیشد..
خوشحال ازاینکه میتونم تا آرش نیومده فلنگ رو ببندم تشکری کردم و به کیفم چنگ زدم و ازخونه زدم بیرون!
زود تموم شد🙄
عجب
داره جالب میشه😁