بابا_ شرایطش مهم نیست.. مهم تصمیمیه که گرفته شده.. این همه پرستار وآدم بیکار تواین شهر ریخته مطمئن باش تاحالا جایگزین پیدا کردن و تمومم شده!
آب دهنموبا صدا قورت دادم و اومدم بگم پیدا نشده که مامان گفت:
_انگار پیدا نکردن مرده صبح زود زنگ زده خواهش و تمنا که فعلا تا پرستار مورد اعتماد پیدامیکنن برگرده سرکارش!
باخوشحالی و چشم های گرد شده به سارگل نگاه کردم.. ازاین همه زرنگی و هوش بالاش واقعا هنگ کرده بودم…
دلم میخواست بپرم و یک عالمه ماچش کنم اما باحرف بابا بادم خوابید و آه ازنهادم بلندشد..
_مرده غلط کرده.. معلوم نیست دختره رو چیکارش کردن که تواین شرایط گذاشته اومده.. روبه من کرد وادامه داد:
_دفعه بعدی زنگ زد گوشی رو بده خودم جوابشو میدم.. باشه؟
_آخه.. خب.. آخه زشته بابا.. اونا که به من بدی نکردن.. من بامستخدم خونشون مشکل دارم نه خودشون!
_یعنی چی؟ یعنی میخوای بازم بگردی؟
_خب.. نمیدونم.. زنه بیچاره گناه داره…
_من گناه ندارم؟ گناه من چیه که باید افسردگی و غصه های دخترم رو ببینم؟ ازوقتی اومدی یا تو لاک خودتی یا چشمات بخاطر گریه ی یواشکی سرخه!
اینکه من به روت نمیارم دلیل نمیشه که نمی بینم یا نمیفهمم!
_اشتباه میکنی قربونت برم بخدا من اصلا بخاطر اون ها ناراحت نبودم ویا غصه نخوردم!
اومد نزدیکم و توی فاصله کم از صورتم دستش رو تکون داد وبا اطمینان گفت:
_من این نگاه هارو خوب میشناسم.. خوب میدونم چه وقتایی خوشحاله چه وقتایی ناراحت..
خجالت زده نگاهموازش دزدیدم وگفتم:
_باورکن بابا جون من از اون خانواده هیچ بدی ندیدم تابحال ازگل نازکتر به من نگفتن.. بخدا دارم راستشو میگم..
اما اگه شما اجازه ندی من حتی نفس هم نمیکشم، سرکار رفتن که چیزی نیست!
_من نگفتم سرکار نری و مانعت هم نشدم.. حرفم اینه جایی که ناراحتت میکنن کار نکن دخترم..
زندگی کوتاهه.. پول ارزش اینکه زندگیتو باحال خراب وناراحتی سپری کنی رو نداره!
_البته که همینطوره.. من هرگز نمیخواستم کسی رو از نون خوردن بندازم
اما فکرمیکنم اون دختره رو اخراجش کردن ومیدونم دیگه اونجا کار نمیکنه که حرصم رو دربیاره وگرنه میلیاردی هم حقوق میدادن به اون خونه برنمیگشتم!
_یعنی بخاطر تو اون دختر رو اخراجش کردن؟
_نه نه.. اصلا وابدا.. بخدامن هیچ نقشی نداشتم وحتی هنوزم بهشون نگفتم دلیل استعفام اون بوده.. انگارخودش یه گندی زده که اخراج شده!
_امیدوارم همینطور باشه که تومیگی! چون اگه غیرازباشه واسه خودت آه ونفرین خریدی!
_هرگز باباجونم.. قسم میخورم که هیچ ربطی به من نداشته!
_خیلی خب.. برو.. فقط خیلی مواظب باش
چون اگه تکرار بشه هیچ جوره نمیذارم برگردی و واسم مهم نیست بهشون بدهکاریم یانه! به هیچ وجه نمیذارم برگردی!
_چشم.. ممنونم بابایی..
ساعت چهار بعدازظهر بود که با مامان اینا خداحافظی کردم و ازخونه اومدم بیرون..
دلم میخواست یه کم پیاده روی کنم واسه همونم بیخیال اتوبان شدم و از کوچه پشت راهی شدم..
هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یه ماشین باسرعت زیاد اومد طرفم و سرعت بیش ازحدش رو ازپشت سرم بدون اینکه برگردم متوجه شدم..
ترسیده اومدم خودمو بکشم کنار که پچید جلوم وزد روی ترمز..
باترس جیغ خفه ای کشیدم و چشم هامو بستم..
منتظر مرگم شدم که دیدم خبری نیست..
چشم هامو باز کردم و بادیدن ماشین آرش شوکه شدم..
ازماشین اومد پایین وبه طرفم اومد..
_آرش؟؟؟ اینجا چیکار میکنی؟ این چه کاریه؟ تو کوچه هستیم اگه بابام تورو ببینه…
اومد جلوتر و بااخم و دلخوری گفت:
_میشه بفهمم گوشی خانوم چرا خاموشه؟
ترسیده نگاهی به خونمون انداختم و گفتم:
_شارژش تموم شده آرش توروخدا برو من آبرو دارم..
_امروز قرارمون چی بود؟ کجا داشتی میرفتی؟
عصبی نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم باحرص و قدم های بلند از کوچه زدم بیرون
پسره ی گاو.. نفهم.. یه ذره عقل تواون کله ی پوکش نیست.. یه ذره به فکر آبروی من نیست!
داشتم همینطور به آرش فحش میدادم و تندتند راه میرفتم که دوباره ماشینش اومد کنارم..
شیشه روپایین کشید و گفت:
_بیا سوارشو..
_نمیام.. خیلی گاوی آرش به خدا گاو بیشتر از تو شعور داره!
_بی ادبی نکن بچه.. سوار شو بهت میگم..
یکی ببینه فکر میکنه مزاحمت شدم شر درست نکن!
بخاطر حرف آرش نه.. بخاطر آبرو ریزی مجبورشدم به حرفش گوش کنم وگرنه حقش بود تا خونشون دنبالم کنه
ماشین رو دور زدم و سوارشدم.. همین که در رو بستم پاشو گذاشت روی گاز و ماشین باسرعت کنده شد!
قبلا خیلی پارتا بهتر بود
فاطمه جون میشه تقریبی بگی چقد دیگه مونده تموم شه؟
بعد اینکه هنوز تموم نکرده نویسنده؟
چقدر دیر پارت گزاری میشه
وای چقدر صبر کردن سخته
کوتاهه😭😢
بابا زیادش کن😐
رمان ناسپاس هم بخونیددوستان خیلی رمان خوبیه
چرااا کمه تورو جدت بیشتر بنویس
بخدا داره دیوونم میکنه چرا انقدر کمه اه