رمان آرزوی عروسک پارت 17

0
(0)

 

_خدا بگم این پسرو چیکارکنه.. حق داری سارا جان.. من شرمنده ام.. قطره اشکشو با دستش پاک کرد وادامه داد:
_نمیدونم چطوری بزرگش کردم که این ازآب دراومد.. بخدا نون حروم بهش ندادم نمیدونم چی شد تاچشم باز کردم دیدم افسارش ازدستم در رفته!

دلم براش نسوخت و اصلا دلم نمیخواست آرومش کنم.. تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشتم آروم شدن سوزش پوستم بود… دلم مامانمو میخواست..
بی صدا داشتم گریه میکردم که گفت:
_الان برمیگردم..
رفت و بعداز چند دقیقه همراه با تهمینه با جعبه داروها برگشت…

تهمینه_ الهی دستم بشکنه.. بخدا خانم جان من نمیدونستم آرش خان میخواد چیکار کنه توی یک لحظه سینی رو ازدستم گرفت و به طرف آشپزخونه برگشت…
آمنه_ بسه تهمین نمیخوام چیزی بشنوم فقط یه کاری کن سوزشش بخوابه!

تهمینه اومد پمادی رو به شکمم بزنه که مانعش شدم..
_ممنون.. لازم نیست خودش خوب میشه!
_اما عزیزم….
_خواهش میکنم.. اگه ممکنه فقط تنهام بذارید..
آمنه_ دخترم بذار پمادتو بزنه میریم بیرون!

_مرسی آمنه جون.. پماد بزنم تاول میزنه و پوست شکمم لک میشه.. یه کم دیگه آروم میشه..
_دختر من دارم از خجالت میمیرم..
واسه اینکه از سر خودم بازشون کنم گفتم:
_شما چرا؟ گناه پسرتون رو شما گردن نگیرید.. اشکالی نداره من آروم شدم چایی ها اونقدر هم داغ نبودن..

دروغ میگفتم.. اگه بگم توی اون لحظه واسه من از مواد مذاب هم داغ تربود دروغ نگفتم.. قسم خوردم یه جوری این کارشو ازدماغش دربیارم تا روزی که زنده اس یادش بمونه سوزوندن کسی چه عواقبی داره!

نمیدونم چقدر طول کشید تا آروم آروم سوزش شکمم تموم شد و چشم هام گرم خواب شدن…
وقتی چشم باز کردم ساعت نه ونیم صبح بود واز وقت صبحانه هم گذشته بود…
باعجله ازجام بلند شدم وتند تند لباس های فرمم رو پوشیدم و ازاتاقم رفتم بیرون!

انگار کسی خونه نبود.. صبح جمعه بود و برعکس تصورم که الان باید همه خونه باشن خوشبختانه کسی نبود..
رفتم توی آشپزخونه و از تهمینه سراغ آمنه رو گرفتم که گفت توی اتاقشه..
امروز باید من میرفتم خونه اما بخاطر مهمونی مسخره دیشبشون این هفته رو نتونستم برم..

آروم تقه ای به در اتاقش زدم..
_آمنه جون؟ بیدارین؟
_بیاتودخترم..
در روباز کردم و آروم سلام کردم…
_ببخشید من امروز خواب موندم…
آلبومی دستش بود و به تصویر توی آلبوم خیره شده بود…

باورود من کنارش گذاشت وگفت:
_صبح بخیرعزیزم… اشکالی نداره منم امروز خواب موندم..
چشماش سرخ بود و گونه هاش خیس اشک!
بانگرانی رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_چی شده؟ حالتون خوبه؟

نگاهشو به عکس توی آلبوم دوخت و گفت:
_احساس میکنم هر روز که پیرتر میشم بیشترازم دور میشه و ندارمش…
به عکس نگاه کردم..
عکس جوونی هاش بود که پسربچه ای که مطمئنا آرش بود توی بغلش بود..

بدون حرف توی سکوت منتظر شدم وباخودم گفتم شاید بخواد درد ودل کنه..
اما اونم مثل من سکوت کرد… کنجکاو پرسیدم؛
_چیزی شده؟
پلک هاشو روی هم گذاشت و قطره های اشکش روی لباسش چکید…

_منتظر تلنگر بود تا بازم قهرکنه و هفته به هفته خونه نیاد.. صبح بهونه رو دستش دادم و حسابی دعواش کردم.. بعداز ۳۰سال صداشو روی مادرش بلند کرد.. ارسلان هم بعداز ۳۰ سال دست روی پسرش بلند کرد…

از دیدن چه صحنه هایی غافل شده بودم من!! کاش بیدار بودما…
هرچقدر بیشتر ازش میفهمیدم بیشتر متوجه آشغال بودنش میشدم.. ازاین تعجب میکنم آدمی به خوک صفتی اون چطور عاشق شده اونم اینقدر محکم و مجنون!!!

سه روز از اون روز گذشت و آقا آرش بعداز سه روز که حسابی اشک مادرشو درآورد و همه رو خون به جگر کرد تصمیم گرفت تشریفشو بیاره…
واسش یه نقشه توپ کشیده بودم که تلافی کار اون شبش رو ازدماغش دربیارم…

آرش باشگاه میرفت و هرروز معجون پروتین وتخم مرغ میخورد و ودرست کردن معجونش وظیفه تهمینه بود.. منم دیروز که رفته بودم داروخونه واسه آمنه خرید کنم نامردی نکردم در کنارش مولین خیلی قوی خریدم که اون پسره الدنگو تو توالت منفجرش کنم!

وقتی تهمینه داشت معجون رو توی مخلوط کن میریخت رفتم سمتش و گفتم که آمنه توی اتاقش باهاش کار داره..
امنه خوابیده بود ومطمئن بودم بیدارش نمیکنه…

باچشم رفتنشو دنبال کردم وهمین که از آشپزخونه دور شد بدون اینکه به کارم فکرکنم پنج تا قرصی که ازقبل کوبیده بودم توی مخلوط کن ریختم و با انگشتم بهمش زدم و فورا از آشپزخونه دور شدم!

تصورقیافه اش توی اون حالت خنده دار بود.. ریز خندیدم.. وای که تلافی کردن چه حس خوبی داره..
داشتم همونجوری یواشکی میخندیدم که وبه طرف حیاط میرفتم که طبق معمول با آرش خان برخورد کردم…

فورا اخم هامو توهم کشیدم و اومدم برم که بازمو گرفت…
_به چی میخندی؟
باعصبانیت دستمو کشیدم و گفتم:
_باید شما بگم؟
_اینجا خونه منه و واسه راه رفتن توی این خونه هم باید به من بگی!

پوزخندی به حرفش زدم وگفتم:
_پس لازم شد دیگه چیزی نگم…
وقت ناهاربود وباید آمنه رو بیدارمیکردم.. مسیرمو عوض کردم و به طرف اتاقش رفتم…
درکمال تعجب دیدم که بیداره و داره با تهمینه حرف میزنه…

وای خاک به سرم الان متوجه میشن دروغ گفتم و گندم درمیاد…
اومدم برگردم که دیر شد و متوجهم شدن!
_سارا جان؟
لبخندی مسخره زدم وگفتم:
_سلام…

انگار از سلام بی موقع ام فهمید دست وپامو گم کردم و خنده اش گرفت…
_علیک سلام.. بریم واسه ناهارکه خیلی گرسنه ام شده!
_منتظرآقا ارسلان نمیمونید؟
_نه گلم آرش از باشگاه اومده گرسنشه بریم گلم بریم!

تهمینه قبل از ما رفت و من هم اتاق آمنه رو مرتب کردم و همراهش رفتم پایین..
خداروشکر متوجه نشده بود که تهمینه رو فرستاده بودم دنبال نخودسیاه!
بادیدن لیوان خالی شده توی دست آرش چشمام برق زد…

آخ آخ.. فقط من میدونم قراره چه دل درد ودل پیچه ای رو تحمل کنی پسرجان! منو میسوزونی آره؟ برو ببینم تا چندروز قراره توی توالت جاخوش کنی!
نشستیم سرمیز و کم کم مشغول خوردن سبزی پلو باماهی دست پخت آمنه جون شدیم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Negar
Negar
1 سال قبل

عالی شدد😂😂😂😂

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x