_چندتا چندتا قرص میخوری؟
اومد نزدیکم و با صدایی آروم وکنترل شده ای گفت:
_هیس منم.. نترس.. ببخشید نمیخواستم بترسونمت!
توی تاریکی هم چشم هاش برق میزد!
نور گوشیمو به طرفش گرفتم و با همون ترسی که هنوز توی صدام مونده بود گفتم:
_چرا اینجوری میکنی آخه؟ نمیگی سکته میکنم؟ ببین چیکار کردی! زدم لیوان رو شکوندم!
باآرامش گفت:
_فدای سرت.. نمیخواستم بترسی معذرت میخوام!
بلوز رکابی سفید پوشیده بود.. هیکل ورزشی و بازوهای عضله ایش توی اون لباس حسابی خودنمایی میکردن!
یه دفعه علت سردرد وحال خرابم رویادم اومد و خودم رو جمع کردم وبا حرص گفتم:
_باشه بیخیال بخاطر خدا اون برق رو روشن کن تا شیشه ها پاهامو زخم نکرده!
آرش رفت برق رو روشن کرد و منم بی توجه بهش شروع کردم به جمع کردن تکه های لیوان شکسته!
اومد کنارم وگفت:
_دست نزن، دستت میبره! فردا میگم تمیزش کنن!
_چیزیم نمیشه، یکی قبل ازما بیداربشه و جاییش زخمی بشه مقصرش منم!
چندتا تیکه شیشه رو برداشتم و اومدم بلندشم که یک دفعه چشمم به دستم و بازوی لختم افتاد!
خشکم زد.. جریان خون توی رگ هام متوقف شد!
خدایا چرا منو نمیکشی واز این همه سوتی و آبرو ریزی راحتم نمیکنی اخه؟
خبرمرگم یه تاپ دوبنده مشکی با اون موهای داغون اومده بودم بیرون چه میدونستم آرش خان مثل جن ظاهر میشه آخههه!
چشم هامو تو کاسه چرخوندم و پلک ها وفکم رو محکم روی هم فشار دادم!
_چیزی شد؟ دستتو بریدی؟ بهت گفتم دست نزن که دختر!
دلم میخواست بکوبم تو فکش وبگم دودقیقه خفه شو فقط دو دقیقه!
میون فک قفل شده ام گفتم:
_میشه از سر راهم برید کنار؟
باگیجی خودشو کنار کشید ومن هم به سرعت به اتاقم برگشتم و لباس مرتب پوشیدم و برگشتم توی آشپزخونه که دیدم آرش مشغول جمع کردن خورده شیشه هاست و انگار حواسش جای دیگه بود!
صدامو صاف کردم و سعی کردم با این کار اعلام حضور کنم!
آرش متوجهم شد! بادیدن لباس هام لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زد وگفت:
_من مرتبشون میکنم.. توبرو.. نیازی نبود اینقدر خودتو معذب کنی!
_اونو دیگه خودم تشخیص میدم اما پوزخندتون رو نمیدونم به چی تشبیه کنم!
رفتم جارو خاک انداز گوشه آشپزخونه رو برداشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_برید کنار لطفا…
اومدم از کنارش رد بشم که بازوم توی دست هاش اسیر شد!
باگیجی و اخم به دستم نگاه کردم و به چشم هاش خیره شدم!
آرش_ چرا این کارهارو میکنی؟
باحرص بازومو از دستش بیرون کشیدم وگفتم:
_من هم این سوال رو بعدازظهر ازت پرسیدم و یادم نمیاد جوابی داده باشی!
_موقعیتش رو نداشتم که جواب بدم! نسیم پیشم بود!
باحرص دندون هامو به هم ساییدم وگفتم:
_دیگه مهم نیست! اشتباه از من بود که مشکلم رو باتو درمیون گذاشتم!
_اما من کاراشتباهی نکردم!
_آره خب از دیدگاه خودتون شاید اشتباه به نظر نیاد اما اگه یه ذره به شرایط منه بیچاره فکرمیکردین، متوجه میشدی که وقتی اون بالا درحال عشق وحال بودین، من این پایین معاخذه میشدم!
درحالی که اشک توچشم هام جمع شده بود یه کوچولو صدامو ولوم دادم و ادامه دادم؛
_اصلا چی دارم میگم من؟ مگه تاثیری هم داره؟ اصلا چرا باید از کسی که مشکلات من هیچ اهمیتی واسش نداشته باشه انتظار کمک داشته باشم؟
بابت نوشتن اون پیام هم معذرت میخوام، قصد نداشتم تو اوج معاشقه ایجاد مزاحمت کنم…
لبخند غمگینی زد وگفت:
_خل شدی بخدا! کی گفته ما درحال معاشقه بودیم حالا؟ گفتم شرایط جواب دادن پیام رو نداشتم و خواستم تنها که شدیم….
دستم رو به نشونه ی سکوت بالا بردم وگفتم:
_لازم نیست.. خودم واسش جواب پیدا کردم.. شما بهتره برین با نسیم خانوم خوش بگذرونید من هم خودم از پس خودم برمیام!
توی سکوت خیره نگاهم کرد..
بانفرت و عصبی بران شدم توی چشم هاش که خندید!
_یکی ببینه فکرمیکنه داری حسودی میکنی!
_چیییی؟؟
یه دفعه دستش رو گذاشت روی لبم و با خنده ای کنترل شده گفت:
_هیس دیونه! الان همه رو بیدار میکنی!
باحرص دستشو از جلوی دهنم پس زدم وگفتم:
_دیونه ی بی عقل!
بیخیال جارو زدن شیشه ها شدم واومدم برم تو اتاقم که اسمم رو صدا زد!
_سارا…!
بعداز کوهیار، آرش دومین نفری بود که حس میکردم اسمم رو قشنگ صدا میزنه! شایدم زده به سرم و خبر ندارم!
برگشتم وبا اخم نگاهش کردم..
_یادته اون شب گفتی وقتایی که خیلی ناراحتی حتما که نباید نوشیدنی بخوری؟
_خب که چی؟
_بهت گفتم نمیشه، نمیتونم.. گفتی یه بار به حرفم گوش کن و نخور یادته؟
توی سکوت منتظر شدم بقیه ی حرفشو بزنه!
چشمکی زد و ادامه داد:
_خواستم بگم امشب به حرفت گوش کردم!
یه تای ابرومو بالا انداختم و پوزخندی زدم!
ادامه داد:
_فهمیدم تو واقعیت و دنیای هوشیاری بازم همونی رو میخوام که قلبم میخواد!
با یادآوری نسیم پشت چشمی نازک کردم و تودلم به جهنمی گفتم.. اما لب هام به گفتن شب بخیر اکتفا کرد!
حتما منظورش ساراس
اوووووو