رمان آروزی عروسک پارت 44

3.7
(3)

 
باحرص نگاهش کردم و باچشم های ریزشده پرسیدم:
_یعنی باور کنم درحالی که این همه سرو گوشت می جنبه، عاشق هم هستی؟

بازم تک خنده های بامزه..
بالذت سرشو به صندلی تیکه داد و گفت:
_نمیدونی که تودختر… اذیتت کردنت برای من سراسر لذته!

_عع؟ پس من باید مدال افتخار رو به خودم بدم که بعضی روزا باهمین افکارت خون به دلت میکنم، این دفعه نوبت من بود که بخندم و آرش چپ چپ نگاهم کنه!

_هارهار.. رو اب بخندی.. بامن در نیوفتی به نفع خودته چون عاقبت خوبی نداره!
یه دفعه خندام قطع شد و اخم هامو کشیدم توی هم و گفتم:
_قرارنبود کلکل نکنیم ومثل آدم رفتار کنی؟

درحالی که نگاهش به مامان و باباش بود بازم خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:
_وقتی عاشقت کردم و با شیکم پر ولت کردم و التماسم کردی که بگیرمت حالیت میشه!

باچشم های گرد شده نگاهش کردم که اومدم فحش و ناسزارو بکشم بهش که بی هوا بلند زد زیرخنده!
بعدش متوجه فضای هواپیما شد و خودشو فورا جمع کرد و آروم کنار گوشم گفت:

_چشماتو اونجوری نکن ‌شوخی کردم، دیالوگ یه فیلم قدیمی بود حس کردم لازمه بگم…. وگرنه کی به تو نگاه میکنه که من بکنم! پس جای نگرانی نیست!
باحرص محکم زدم تو پهلوش و اومدم جامو عوض کنم که دستمو گرفت وگفت:

_عع عع! بشین دیونه.. جنبه شوخی نداریا.. بابا داره نگاهمون میکنه!
_دعا کن زودتر برسیم.. یعنی بلایی به سرت بیارم تا آخر عمرت توبه کنی باکسی شوخی نکنی!

_باشه حالا تا میرسیم بپر عشقتو ببوس تا پدر شوهرجان ببینه ما چقدر عاشقیم..

هنگ کردم.. باچشم های گرد شده نگاهش کردم… مگه میشه یه آدم اینقدر پررو باشه خدای من؟ چطور جرات میکنه به من این حرف رو بزنه؟
بی اراده زدم توی شکمش و گفتم:
_کی به تو این جرات رو داده که…..

صدای پرتحکم ارسلان باعث شدنتونم بقیه ی حرفم رو بزنم..
_چه خبرتونه باز دو دقیقه ولتون میکنن افتادین به جون هم‌؟
باصدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم:
_آقای پندار میشه لطفا جاتونو بامن عوض کنید؟

آمنه_ چی شده دخترم؟ آرش چیکار کردی باز؟ چرا سربه سر سارا میذاری‌‌؟
آرش که سعی میکرد جلوی خودشو بگیره گفت:
_والا من کاری نکردم این داره زیر زیرکی تهدید میکنه!

_آی.. این به درخت میگن!
ارسلان با اخم وعصبی گفت:
_بس کنید دیگه! از سن وسالتون خجالت بکشید مثل بچه ها لجبازی میکنید و انگار نه انگار بزرگ شدین!

عصبی فکمو به هم فشار دادم و به سختی جلوی خودمو گرفتم تا دهنم بازنشه و بی حرمتی نکنم!
آرش آروم گفت:
_خیلی بی جنبه ای تا من باشم دفعه ی بعدی باتو شوخی نکنم!
دلم میخواست بزنم فکشو بیارم پایین اما فقط تونستم دندون قروچه کنم و خفه خون بگیرم!

هندزفریمو توی گوشم گذاشتم، چشم هامو بستم و سعی کردم با کمک آهنگ خودمو آروم کنم و دیگه تا وقتی رسیدیم حتی چشمم رو باز نکردم!
وقتی رسیدیم ساعت نزدیک یازده شب بود که آرش نیومد داخل و ماشینشو برداشت و رفت…

انگار خیلی دلتنگ نسیم شده بود وبلافاصله رفت پیش عشقش!
یه لحظه یاد کوهیار افتادم.. دلم پرکشید برای روزهایی که از هرفرصتی استفاده میکردیم برای دیدن همدیگه!
باحسرت آهی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:

_لیاقت عشقمو نداشتی کوهیار.. نداشتی!
زیپ چمدونم رو باز کردم و دونه دونه لباس های تمیزم رو که داخل مشمای جدا گذاشته بود چیدم توی کمد و لباس های چرک رو جدا کردم که بشورنشون!
آخرین لباس هم از چمدون بیرون کشیدم که چشمم به عکس خانوادگیمون افتاد!

با اینکه ظهر باهاشون حرف زده بودم اما دلتنگیم هزار برابر شد و دلم میخواست همون لحظه پرواز کنم وبرم خونمون..
قطره اشک مزاحمم روی صورت بابا، داخل قاب عکس چکید!

_دلت واسه خانواده ات تنگ شده؟
باصدای آمنه ترسیده تکونی خوردم و فورا اشک هامو پاک کردم!
_ببخشید نمیخواستم بترسونمت مادر.. در زدم اما انگار عمیقا توی فکر بودی ونشنیدی!

_معذرت میخوام، متوجه نشدم! کاری داشتید آمنه جون؟
_خواهش میکنم، اومدم بگم اگه لباس چرک داری بده بندازم لباشویی بشوره!
به لباس هام که چندتا تیکه کوچیک بودن نگاه کردم وگفتم:
_نه دستتون درد نکنه همین چندتاست خودم میشورم ممنون!

_ای بابا تا وقتی که لباسشویی هست واسه چی با دست بشوری عزیزم؟ بده من میدم ثمین بندازه لباشویی دیگه!
_ممنون!
_فردا میتونی بری به خانواده ات سر بزنی و چون هفته پیشم نرفتی واسه خودت بمون تا آخر هفته و شنبه برگرد! خوبه؟

باشنیدن این حرف خوشحالی به جونم سرازیر شد و لبخند روی لبم نشست!
_مرسی آمنه جونم.. عالیه.. دلم خیلی واسشون تنگ شده بو‌د!
_قربونت برم… اگه کارات تموم شده بیا بریم شام بخوریم که ساعت داره از دوزاده هم رد میشه!

دلم میخواست بگم نمیخورم و اشتها ندارم اما میدونستم مثل همیشه حریفش نمیشم و هرطور شده حتی یک لقمه رو باید به خوردم بده!
_چشم لباس هامو عوض کنم میرسم خدمتتون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سه نقطه
سه نقطه
1 سال قبل

مثل همیشع عالیه اما کوتاه و مختصر😞😍😒

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x