رمان آوای نیاز تو پارت 264

3.7
(6)

 

 

 

_چه قيمتی مد نظرتونه!؟

_ما فقط بيست درصد تخفيف خواستيم چون ثبت سفارشامون زياد اما آقای اريانمهر

مرغشون يه پا داره

سری تکون دادم و نگاهم و به جاويد دادم

_عيب نداره من مشکل و حل میکنم برای اين که مشتريمون بمونين ما به شما بيست

و پنج درصد تخيفيف ميديم خيالتون راحت

با پايان جملم احساس کردم رنگ صورت جاويد به قرمزی زد اما من با لبخند خيره

ای تو صورتش بودم!

يکی از مردا که مشتری بود ناباور گفت:

_واقعا!؟

شونه ای انداختم بالا

_بله

جاويد لبخندی زد، سری به چپ و راست تکون داد و ليوان آبی که رو ميز بود و

برداشت و چند قلوپ ازش خورد

کاملا حرصی که از درون میخورد و میديدم اما منم از درون انگار روی دلم آب

خنک ريختن نيشخندی زدم که صدای يکی از آقايون بلند شد

_خانم آريانمهر ای کاش زودتر میيومدين شما

نگاهم و از جاويد گرفتم و روبهشون لبخندی زدم که از جاشون بلند شدن

يکی از مردا روبه آيدين گفت:

_ما به قول بيست و پنج درصد تخفيفی که دادين حساب باز کرديم پس آقای زمانی

آيدين برای اين که اين ماجرا رو تموم کنه از جاش بلند شد و روبهشون گفت:

_ديگه حرفی که زده شد فردا تشريف بياريد برای امضا

 

مردا راضی از معامله ای که کرده بودن سمت خروجی رفتن و خداحافظی کردن

آيدين هم برای همراهيشون رفت ولی من و جاويد خيره بوديم بهم و همين که در اتاق

کنفرانس بسته شد ليوانی که رو ميز بود و برداشت و ما بقيه آبی که داخلش بود و يه

سره سر کشيد و روبهم با صدايی که تلاش داشت بلند نشه گفت:

_يه دليل… فقط يه دليل بيار برای اين رفتارت تا…

پريدم وسط جملش و شاکی شدم

_تا چی!؟

وقتی بهت میگم پاشو بيا ناديدم ميگيری و روبهشون ميگی کجا بوديم انگار که منی

تو اتاق نيست رفتار منم همينی که هست

لبش و تر کرد نگاهش و ازم گرفت و چشماش و بست که در دوباره باز شد و آيدين

وارد شد و روبهمون شاکی گفت:

_جان من دعواهاتون و نياريد وسط شرکت

اون از سری پيش که جاويد صداش و انداخته بود رو سرش وسط لابی اينم از الان!

چهار تا معامله اين جوری پيش ببريم خودمون سر ماه بايد نون و دوغ بخوريم

هيچی نگفتم شايد زياده روی کرده بودم… دست رو نقطه ضعف جاويد گذاشته بودم

و اون و مجبور به قبول کردن کاری وا داده بودم اما با ياد اين که اونم من و مجبور

به انجام خيلی از کارا وا داده بود از جمله آزمايش ابوت اخمی کردم و طلب کارانه

گفتم:

_برای چی دفتر من و دادی به اون دختره!؟

با شنيدن صدام نگاهش و بهم داد و روبه آيدين گفت:

_میبينی… میبينی سر يه دفتر گوه زد به قرارداد

بی توجه به جملش گفتم:

_من دفترم و میخوام همين الانم میخوام

 

نگاه کلافش و بهم داد

_وقتی نميای شرکت همينه

_ببخشيد که يه آدم روانی من و تو خونش زندانی کرده بود

نيشخند زد

_من زندانيت نکرده بودم اين خودت بودی که حاضر نميشدی بيای شرکت

چشمام و ريز کردم

_ببخشيد ببخشيد پس اونی که رمز درو بهم نداد و گفت بهت اطمينان ندارم من بودم؟

اونی که ميگفت بهت اعتماد ندارم بزارم با بچهم ازين در خونه بری بيرون من بودم؟

حضور آيدين رو انگار فراموش کرده بوديم

_از کی تا حالا تو به حرف من گوش ميدی!؟ رمز در همون رمزی که قبلا تو خونم

زندگی میکردی اصلا عوض نشده اگه دلت میخواست بيای بيرون میتونستی يه

امتحان بکنی

کم نياوردم

_نکردم چون حوصله زخم زبونا و تهماتای الکيت و نداشتم!

_آوا بس کن همين الان گند زدی به قرار دادم حوصله بحث ندارم

ازين جملش به قدری عصبی و شدم که جلو رفتم با صدای بلند گفتم:

_من گند زدم به قرار دادت اما تو گوه زدی به زندگی من…! تو بودی که به دروغ

اومدی تو زندگيم بعد از موقعيت من سواستفاده کردی و من و به صيغه خودت

دراوردی!

تويی که ازت حاملم تويی که باعث شدی با همه دخترا و آدما فرق داشته باشه جوری

که وقتی حاملم شناسنامم سفيد باشه و برای اين که آبروی بچم و زندگی بچم پس فردا

نشه نقل و نبات حرف مردم اسمم و به زور بيارم تو شناسنامت… تو گند زدی به

زندگی من

 

نيشخندی زد و سری تکون داد و با دست اشاره ای به من کرد

ِ _د بدبخت اگه من نبودم که هنوز تو همون محله ها بودی و داشتی نظافت خونه مردم

و میکردی من نبودم که بايد کارايی که آرزوشون و داشتی فقط تو خواب ميديدی…!

به خاطر من که الان اين جاييو…

هنوز حرفاش تموم نشده بود که صدای معترض و اخطار گونه آيدين بلند شد

_جــــاويــــد!

حجوم اشک و تو چشمام حس میکردم اما جلو رفتم

_نه بزار بگه… ولی بگو همه اينا که ميگی به چه قيمتی وارد زندگيم شدن!

ميدونی دلم برات ميسوزه چون تنها چيزی که تو اين دنيا داری پوله… همين

قطره اشکی رو صورتم ريخت و اون فقط خيره نگاهم میکرد… برگشتم و سمت در

اتاق رفتم و يه قدمی در بودم ولی نمیدونم جاويد به چه سرعتی خودش و بهم رسوند!

و به يک باره دستم از پشت کشيده شد و صورت تو صورت جاويد شدم

آيدينم بدون هيچ حرفی از اتاق خارج شد و من خيره تو چشماش گفتم:

_ولم ک…

 

لباش که رو لبام نشست چشمام گرد شد…!

با حرص گاز میگرفت و من يکم مونده بود از بهت غش کنم… خشکم زده بود که

ازم جدا شد و در گوشم گفت:

_من و عصبی نکن… ميدونی عصبی ميشم حرفايی و ميزنم که خودمم يک درصد

قبولشون ندارم پس رو اعصاب من نرو آوا

نميدونستم چی بگم و مات مونده بودم

بوی عطرشم که تو بينيم پيچيده بود انگار مستم کرده بود…! عقب که کشيد نگاهم و

به چشماش دادم و به خودم اومدم که ادامه داد

_دفتر کارتو نميتونم برگردونم اما يه دفتر کار ديگه بهت میدم

 

اين رفتارش بوی عذرخواهی ميداد اما قابل قبول نبود وقتی جلو آيدين اون طوری

باهام حرف زد…! خيره تو چشماش بودم و انگار فهميد قانع نشدم که جدی ادامه داد

_عصبيم کردی… تو هم کم حرف بهم نزدی

سری به تاييد حرفش تکون دادم ولی اين بار سکوت نکردم و با کنايه گفتم:

_آره ولی وقتی بهم حسی نداری دليل نداره وسط دعوا منو ببوسی

اين بار اون سکوت کرد و نگاهش رو ازم گرفت و ادامه دادم:

_دفترم و میخوام

سری به تاييد تکون داد

_يه جايی و اکی ميکنم برای دفتر کارت

نچی کردم

_دفتر کار خودم و ميخوام

_گفتم که نميتونم برش گردونم

اخمام پيچيد تو هم

_به من ربطی نداره وقتی چيزی که مال منه رو بدون اجازه بذل و بخشش ميکنی به

فکر اين جاهاشم باش

اونم اخمی کرد

_تو چرا امروز از خر شيطون پايين نميای!؟

بی توجه به حرفش محکم گفتم:

_دفتــــرم!؟

چشماش و کلافه باز و بسته کرد که ادامه دادم

_اگه نمیتونی کاری کنی خودم بلدم يه راه حلی پيدا کنم درست مثل بيست و پنج

درصد تخفيفی که به مشتريات دادم!

 

با پايان جملم خواستم برم که باز مچ دستم و گرفت و کلافه گفت:

_خيله خب دفتر آيدين و ميدم بهت

بدبخت آيدين که هر سری تاوان کارای جاويد و يه جورايی میداد

_دفتر خودم و ميخوام!

تاکيد کرد رو اسمم و گفت:

_آوا… نمیتونم برم بهش بگم پاشو ازين دفتر برو بيرون

عين خودش جوابشو دادم

_جاويد منم دفتر کار خودمو میخوام

نگاهش و به اطراف داد و تو صورتم با حرص گفت:

_اگه بچم اخلاقش به تو بره پدر خوبی نمیتونم براش شم چون هر روز بايد يکی از

زير چک و لگدام جمعش کنه!

نيشخندی به اين جملش زدم غير مستقيم ميگفت دارم خودم و کنترل میکنم دست

روت بلند نمیکنم اما اين چيز جديدی برای جاويد کم اعصابی که ميشناسم نبود ولی

با شناختی که ازش داشتم اين که حتی انگشتش به بچش هم بخوره خنده دار بود…!

نيشخندم و که ديد اخماش شديد تر شد و ناچار گفت:

_دفتر کار خودم و ميدم بهت فقط از خر شيطون بيا پايين

خواستم باز بگم دفتر خودم و ميخوام اما با ياد دفتر بزرگ و شيک و تر تميزش

سری به تاييد تکون دادم که اونم سر تکون داد و دستی بين موهاش کشيد اما با ياد

اين که فکر ميکنه من شرکت حالا حالا ها نميام و اون تو همون جا میمونه گفتم:

_پس وسايلت و جمع کن هر چه سريع تر

خيره بهم شد که ادامه دادم

_سر در مدير عاملم بردار از بالای در دفترت!

 

دندوناش بهم چفت شده بود اما به اجبار سری به تاييد تکون داد که نگاهی به سرتاپاش

کردم و از اتاق خارج شدم…

×

درحال تايپ بودم که برگه ديگه ای رو جلوم گذاشت و همون طور که سرش خم بود

تو لپتاپش گفت:

_اينارم تايپ کن

اخمی کردم

_با اين شرايط دفتر کاری گيرم نمياد که هيچ نوکر توهم میشم خب کمرم خشک شد

يک ساعت دارم يه سره نانستاب تايپ ميکنم فقط

نگاهش رو از لپتاپ روبه روش اورد بالا

_يه جوری خسارتی که بهم زدی و بايد جبران کنی يا نه؟ گفتم فردا دفتر کارت و

بهت ميدم ديگه

با پايان جملش دوباره مشغول کارش شد و من متوجه شدم واقعا حوصله بحث و

حرف نداره…

از کار دست کشيدم و با اخم بهش خيره شدم از يه طرف حسابی خسته شده بودم از

طرفی گرسنم شده بود اما جاويد اصلا حواسش نبود من حاملم!

هر چند حتی يک بار هم نديده بودم بياد سمتم به خاطر بچش دست رو شکمم بزاره

تا بچش و حس کنه شايد اينا فانتزيا من بود و کم کم با واقعيت آشنا میشدم شايدم اون

به خاطر من سمت بچش نمیيومد!

خيره بهش بودم که صدای در اومد و نگاهم و به در دادم که بدون هيچ اجازه ای باز

شد و قامت شهرزاد توش نمايان شد

با ديدن من يکم تعجب کرد اما خيلی اهميتی نداد و لبخند زنان وارد شد و سلامی

کرد

جاويد سرش رو بالا آورد و با ديدن شهرزاد لبخندی زد

 

_شهرزاد خانم!؟

اخمام رفت توهم

به من که میرسيد میشد خانم برومند اونم با اخم و تخم بعد به اين دختر که میرسيد

شهرزاد خانم؟

شهرزاد جلو اومد و به چند تا پوشه ای که دستش بود اشاره ای کرد

_طرحای جديد که سفارش داديم!

البته خودمم يکم دخالت کردم و ايده دادم گفتم بيارم ببينی و نظر بدی

از لحن خودمونيش خوشم نمیيومد شايد زيادی وسواسی شده بودم اما اصلا دوست

نداشتم اين لحنشو

جاويد سری به تاييد تکون داد اما شهرزاد نگاهی به من کرد

_البته که اگه کار دارين و مشغول کارين بزاريم برای بعد!

جملش بيشتر به جای اين که خبری باشه پرسشی بود و برای همين اين بار من جوابش

 

رو دادم تا حساب کار دستش بياد

_نه مشغول کاری نيستيم آقای آريانمهر موقتاً تو دفتر بنده کار میکنن تا فردا

دفترشون درست شه

لبخند از صورتش پرکشيد و جا خورد

_دفتر شما!؟

با غيض گفتم:

_اره ديگه دفتر من و دادن به شما دفتر خودشونم دادن به بنده

دوست داشتم به جملم اضافه کنم البته زن و شوهريم من و اون نداره تا من و به خاطر

حاملگيم يه مهره سوخته نبينه چون مشخص بود جاويد تو گلوش گير کرده و از

طرفيم نمیدونست من از جاويد باردارم و حتی الان اسمم تو شناسنامشه!

 

دوست داشتم بهش غير مستقيم بفهمونم اين مرد فعلا مال منِه تا بره پی کارش اما

متاسفانه جلو جاويد نميشد اين حرکت و کرد چون بعدا پيشی میگرفت…

از طرفيم يه گوشه ای از مغزم میگفت آخه به تو چه!

بيخيال اين حرفا خيره تو صورت شهرزاد بودم که لبخند زوری زد و مبارکمی

گفت… خيلی سياسيت مندانه رفتار میکرد اما حناش برای من رنگی نداشت

چون ما خانما همجنسای خودمون و فيلما و نمايشنامه هاشون و میشناسيم!

سمت ميز جاويد رفت و همه پوشه های دستش و گذاشت جلو جاويد

جاويدم هم مشغول ديدنشون شد و با ديدن هر کدوم سری به رضايت مندی تکون

ميداد و در اخر روبه شهرزاد گفت:

_خوبه!… خيلی خوبه فقط با يکی دوتاش مخالفم اما چون نظر شماست ميپسندم

نگاه پر اخمم و دادم بهش اما اصلا حواسش به من نبود که صدای شهرزاد باعث شد

اخمام بيشتر بپيچه توهم

_ممنون!… فقط يادته يه بار قول يه شام ايرانی تو يه رستوران بهم دادی!؟

جاويد تک خنده ای کرد

_اون و که دادم!

مشکوک نگاهشون کردم و شهرزاد ادامه داد

_نه قبول نيست با آيدين رفتم اون سری ولی من دوست دارم با تو برم امشب ميتونيم

باهم شام و بخوريم!؟

خدايا ژيلا کم بود حالا يکی ديگه رو فرستادی؟

جاويد با ترديد نگاهی بهم کرد و میدونستم الان ميگه نه اما نميدونم چی تو قيافه من

ديد که روبه شهرزاد گفت:

_چرا که نه حتما!

 

وا رفتم احساس ميکردم داره تلافی میکنه! حالم واقعا بد شد و سرم و انداختم پايين

و خودم و مشغول تايپ نشون دادم که صدای شهرزاد با ذوق به گوشم رسيد

_پس من منتظرتما

با پايان جملش صدای بسته شدن در و شنيدم و فهميدم شهرزاد خارج شده…! منتظر

بودم جاويد حرفی برنه و دليلی برای قبول کردن شام امشب بياره اما هيچی نگفت

انگار که هيچی نشده بود!

شايد هم واقعا هيچی نشده بود مگه خود جاويد نگفت به من حسی نداره؟

شايد واقعا برای اون هيچ اتفاق خاصی نيفتاده بود… با اخم بهش خيره بودم اما اون

اصلا برق حسادت و تو چشمای من نديد يعنی واقعا اين درست بود من ازش حامله

باشم و اون با يه دختر ديگه قرار شام بزاره!؟

خيره بودم به جاويدی که کارش با شهرزاد تموم نمیشد و کنار ميز منشی ايستاده

بودن و سر هر دوشون تو لپتاپ خم بود.

کلافه نگاهم و تو سالن چرخوندم و نگاهم به آيدين رسيد که از دفترش بيرون اومد

و با ديدنم سمتم اومد و با لبخندی سلام داد اما اخمی کردم و نگاهم و ازش گرفتم.

رفتارهای اواخرش قبل اين که جاويد بفهمه بچه از اون باهام خوب نبود و دلخور

بودم از دستش…

گوشه فکشو خاروند و گفت:

_دوستم قهری؟

نيم نگاهی بهش کردم و ادامه داد

_يه ببخشيد بهت بدهکارم من… زود قضاوت کردم و ازت عذرمیخوام

فقط بايد بگم اميد وارم بتونم جبران کنم

آدما فرق میکردن و آيدين جز دسته ای بود که راحت اشتباهشو میتونست قبول کنه

و راحت عذرخواهی کنه… يه جورايی کلمه ی ببخشيد و باعث خورد شدن غرورش

نمیدونست برعکس جاويد!

شايد هم خودم…

سکوتم م که ديد خواست بره که سريع گفتم:

_ديگه بهم نميگی جوجه ماشينی؟

نگاهش دوباره روی صورتم نشست و لبخندی زد و دوباره لحن شوخش رو شد

_به نظرت با اين هيلکل جديدت ميشه بهت گفت جوجه ماشينی؟

به چاقيم اشاره ای زد و خب اون آيدين بود و با همه چيز شوخی میکرد و بايد جنبتو

کنارش میبردی بالا و ادامه داد:

_بعضيا سرشون خوب گرمه ها

با پايان جملش نگاهش و داد به شهرزاد و جاويد…خيره بهشون شدم و نميدونم درباره

چه کاری بحث میکردن اما هر چی بود انگار به اتمام رسيد چون منشی پرونده های

رو ميزش و جمع کرد ولی جاويد سمت ما برنگشت و با شهرزاد سمت آسانسور

رفتن و برای يه لحظه خون تو کل بدنم يخ زد…! يعتی حضور من و يادش رفته

بود!؟

يعنی يادش رفته بود آوا نامی يا حتی مادر بچش تو اين شرکته و بايد با اون برگرده

خونه!؟ يعنی اين قدر بی ارزش بودم براش!؟ اصلا من هيچی بچش چی!؟

اين قدر راحت ول کرد و رفت تا به قرار شامشون برسن!

تو ذهنم پشت سر هم سناريو میچيدم و در آسانسور که باز شد خواستن باهم وارد

شن تو يه تصميم آنی با فکر اين که عمراً بزارم جاويد امشب با اون شهرزاد بيرون

بره جيغ الکی زدم و نمايشگرانه چهرم و از درد جمع کردم و بازوی آيدينی که کنارم

بود و چنگ زدم و خم شدم!

به ثانيه نکشيد که صدای قدمای محکمی که میدونستم مال جاويد رو شنيدم و بعد

صدای هول شده و نگران آيدينو

_چی شد چت شد آوا!؟

 

 

دستم و رو شکمم گذاشتم و همون لحظه از جانان به خاطر اين نمايش الکی که راه

انداخته بودم عذرخواهی کردم اما خب چاره ای هم نداشتم جز اين راه يا حداقل چيز

ديگه ای به ذهنم نمیرسيد جز اين راه!

چهرم و بيشتر درهم کردم و با ناله همون طور که خم بودم گفتم:

_بچه بچم!

نميدونم چی شد ولی محکم کشيده شدم تو آغوشی که بوی عطرش آشنا ميزد و بعد

صدای نگرانی که هول شده صدام ميزد

_آوا آوا؟…! من و نگاه کن من و ببين آوا

نگاهم و دادم به چشمای مشکيش که دو دو میزد و همين که نگاهم و ديد يکم انگار

خيالش راحت شد

منم انگار اصلا يادم رفت قرار بود فيلم بازی کنم و غرق شدم تو بوی عطرش و

نگاه مشکی رنگش همين طور بهم خيره بوديم که صدای منشی جاويد باعث شد به

خودمون بيايم

_خانم برومند خوبيد چی شد!؟

به خودم اومدم و يکم چهرم و جمع کردم و گفتم:

_زير شکمم يهو بدجور تير کشيد ترسيدم

با پايان جملم جاويد جلو چشمای بهت زده شهرزاد و منشيش من و بلند کرد و در

دفتر پشت سرشم و باز کرد و رفت داخل و زير لب طوری که به سختی شنيدم گفت:

_ببخشيد!

چشمام گرد شد.. گذاشتم رو کاناپه جمع و جور مشکی گوشه دفترش يا شايدم دفترم

و کلافه نگاهی بهم کرد

_خوبی!؟

فقط سری به علامت تاييد تکون دادم که ادامه داد

 

_حواسم نبود اصلا حواسم نبود گشنه تشنه موندی بريم دکتر!؟… بچه خوبه!؟

سری به تاييد تکون دادم که با انگشتاش پيشونيش و يکم مالش داد

_حواست باشه من حواسم نيست تو حواست به خودت باشه مادری تو

اخمی کردم و دلخور گفتم:

_نميخواد نگران شی برو به قرار شامت با شهرزاد برس

انگار که جا خورد

_به قرار شامم با شهرزاد!؟

اين بار حرصی شدم

_آره داشتين ميرفتين ديگه… اگه من مزاحمتون نميشدم که تا الان رفته بودين

با مکث گفت:

_داشتيم ميرفتيم پايين به يه سری از کارا برسيم

ساکت و صامت نگاهش کردم که ادامه داد

_اگه قرار شاميم گذاشته باشم فکر نکنم ايراد داشته باشه

دلم گرفت ازين جملش و نگاهم و ازش گرفتم تا غم توب چشمام و نبينه که با مکث

ادامه داد

_من هيچ اشتباهی نمیبينم که کنار تو و همکارم بيرون شام بخورم

با اين جملش نتونستم جلو دهن و تعجبم و بگيرم…! نگاهم و بهش دادم

_ميخواستی منم با خودتون ببريد!؟

اين بار اون متعجب نگاهم میکرد… شايد واقعا شبيه يه بچه شده بودم که از اين قبيل

سوال ها میکردم اما من اصلا فکرم نرفت سمتی که جاويد ممکنه منم بخواد ببره!

کم کم نگاه متعجبش مشکوک شد و قطعا فهميده بود چی به چيه چون آدم با دقتی بود،

بعد اين که اخماش حسابی رفت توهم گفت:

 

_عجب…! که اين طور فقط حواست و جمع کن آخر عاقبتت نشه عين چوپان

دروغگو با اين کارات

خجالت زده نگاهش میکردم و میدونستم الان حسابی دست ميگيره اما صدای در

که اومد نفس عميقی کشيدم!

جاويد بفرمايی گفت که منشيش همراه شهرزاد داخل اومدن

دست منشيش يه ليوان آب قند بود و شهرزادم متعجب و بهت زده نگاهم میکرد!

سمتمون اومدن و منشی جاويد ليوان حاوی آب قند رو گرفت سمتم

_بخوريد خانم برومند فشارتون بياد سرجاش

خواستم ليوان و از دستش بگيرم چون واقعا احساس ميکردم با اين همه گشنگی که

کشيده بودم نياز داشتم بهش اما جاويد جلو تر ليوان رو گرفت و کوتاه گفت:

_لازم نيست!

با اخم بهش نگاه کردم و به يک باره عصبی شدم! طلب کار گفتم:

_از آدم کار ميکشی

آدمو عصبی میکنی

از صبح تا الانم که بهم گرسنگی دادی يه تيکه نون خشکم نخوردم

الانم نميزاری يه ليوان آب قند بخورم؟ بعد اردم ميدی بچمو سالم ميخوام تو حواستو

جمع کن؟

چشماش با هر جمله ی طلب کارانه ی من گرد تر میشد و با پايان جملم ليوان آب

قند رو گرفت سمتم و گفت:

_بيا بگير حيثيتمون و بردی!

بدون حرف ليوان رو از دستش گرفتم و جرعه ای ازش خوردم که صدای شهرزاد

باعث شد تو دلم لبخندی بزنم و از کاری که کردم راضی تر باشم

_من نمیدونستم زن و شوهرين

نگاهم و بهش دادم

_دوست نداشتيم کار و زندگيمون قاطی شه و همه بفهمن

شهرزاد سکوت کرد و انگار تو دل من يخ ريخته بودن و يه جورايی دلم حسابی

خنک شده بود!

روزا پشت سر هم میگذشت و من حسابی سنگين شده بودم… از طرفيم فکر میکردم

جاويد باهام داره نرم ميشه اما برخلاف تفکراتم هيچ کاری بهم نداشت طوری که

واقعا احساس میکردم من واقعا کنارش حضور ندارم و تو خونش زندگی نمیکنم!

اين چند روزم که همش به يه گوشه خيره ميشد و میرفت تو فکر و انگار با خودش

درگير بود

پوفی کشيدم و از ليوان آب ليمو نمکی که واس خودم درست کرده بودم قلپی خوردم

و همون موقع جاويد وارد آشپز خونه شد و با ديدن من و ليوان تو دستم اخمی کرد

و کوتاه گفت:

_مراقب فشارت باش!

با پايان جملش سمت يخچال رفت و بطری آبی ازش دراورد و با دهن قلپی از خورد

و بعد بدون اينکه نيم نگاهی بهم کنه از آشپزخونه خارج شد

اخمی کردم و زير لب گفتم:

_کاش اين جمعم مثل جمعه های ديگه ميرفتی ناکجا آباد تا قيافه نحستو نبينم!

 

«اگه امتیاز بدین ب رمان هر روز همینقدر پارت میذارم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
9 ماه قبل

از جاوید متنفرم آشغال عوضی حال آدمو به هم میزنه
فرزان واقعا بیشتر لیاقت آوا رو داشت ولی منتهی آوا عقل نداره

Radin
Radin
9 ماه قبل

دمت گرم خوشحالمون کردی. کاش نویسنده و ادمین رمان دلارای هم آدم میشدن

ستی
ستی
9 ماه قبل

دمت گرم عالی بود 👌🏻😍

زلال
زلال
9 ماه قبل

فاطی کیف کن با این حمایت و امتیازا😂😂ببین چقد ظلم کردین در حقمون مث بچه ها ذوق کردیم برا پارته طولانی🤣🤣🤣🤣من بچم دنیا اومد اینهمه ذوق نکردم

...
...
9 ماه قبل

اوووو امتیازو 😍😍😍😍😍
ببین چقدر طرفدار داره رمانت
لطفا طولانی بزار خواهشااا 🙏🙏🙏🙏🙏🙏

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

ایول بابا❤
دمت گرم

مریم
مریم
9 ماه قبل

خوب عزیزجان همین الان بزار.قربونت ۱۰۰۰ امتیاز

علوی
علوی
9 ماه قبل

آهان!! به این می‌گن پارت دهی!!
ممنون ادمین جان

حمایت حمایت! ✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼.
حمایت حمایت! ✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼✊🏼

✞ΛƬΣПΛ✞
عضو
9 ماه قبل

صلوات ممدیییییییییییییییییییی

علوی
علوی
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
9 ماه قبل

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  علوی
9 ماه قبل

واییییییی

سحر
سحر
9 ماه قبل

واای چشمام😍😍
بی نهایت امتیااااااز

زلال
زلال
9 ماه قبل

وایییییی هزار امتیاز برای شمااااااااا فقط پارت😍😍😍

...
...
9 ماه قبل

اصلا خودم هزار نفر جمع میکنم میفرستم که فقط به رمان امتیاز بدن توروجون جدا فقط پارت بده

آخخخخخخ که خنک شدم آوا دمتتتت گرممممم جاوید خرم یکم آدم کنید 😂
وقتی دیدم پارت اومده خیلی خوشحال شدم خدا خیرتتتتت بدهههه ♥️♥️♥️

صدیقه
صدیقه
9 ماه قبل

ممنون از شما خیلی خوب بود ایول

آهو
آهو
9 ماه قبل

وای توهی پارت بده ما زرت و زرت امتیاز می‌دیم نیکی وپرسش

camellia
camellia
9 ماه قبل

آخیششششششش.دستت درد نکنه.

camellia
camellia
9 ماه قبل

🙇👌👏❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤👏👏👏👏👏🤗😘😘😘😘🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

ریحان
ریحان
9 ماه قبل

ما رو این همه خوشبختی محاله🙂

پریوش😂😂😂
پریوش😂😂😂
9 ماه قبل

وای فاطی ممنونم ازت نمیگی آدم سکته میکنه ی خبرمیدادی قبلش

دسته‌ها

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x