رمان آوای نیاز تو پارت 265

3
(4)

 

 

قلپ ديگه ای از آب ليمو نمک ترشم خوردم و خواستم برم تو اتاقم که صدای جاويد

باعث شد نگاهم و به ته سالن پذيرايی بدم

_بيا اين جا

متعجب نگاهش ميکردم که اشاره ای به مبل رو به روش کرد و جدی تر گفت:

_با توام!

با ترديد سمتی که گفت رفتم و روبه روش ايستادم که ادامه داد

 

_بشين

بدون حرف متعجب و کنجکاو نشستم

يعنی جاويدی که تو اين يک هفته کلامی با من حرف نزده بود الان چيکارم داشت؟!

خيره بهش بودم که خيره ی تو صورتم شد

_کمتر از چند ماه ديگه بخوايم نخوايم مادر پدر میشيم

من دلم نميخواد بچم تو يه محيط پر سر و صدا و کينه و نفرت بزرگ شه

و با کنايه ادامه داد

_يه محيطی مثل بين من و تو!

میدونم يه بچه هم به مادر احتياح داره هم به پدر اما شرايط من و تو بد يا خوب الان

همينی که ميبينی و اتفاقايی که نبايد ميفتاده افتاده پس زندگی باهم نداريم يعنی…

نميتونيم داشته باشيم

از طرفی من نميتونم بچم و جايی بزارم که دور از چشمم بزرگ شه!

فقط تو سکوت نگاهش ميکردم و حرفاش بوی خوبی نميداد و من فقط میخواستم

ببينم ته اين حرفا به کجا میرسه

_درکل میخوام بگم بهتر منطقی تصميم بگيريم و از الان تکليف اين بچه رو

مشخص کنيم!

ببين من خيلی فکر کردم خيلی با خودم کلنجار رفتم اما در آخر تصميم گرفتم منطقی

باشم بهتره چند هفته بعد تولدش از هم جدا شيم!

درست مثل سابق اما بهتره که بچه پيش من بمونه!!

مات زده… نه نه کيشو مات شده نيشخندی زدم و گفتم:

_بچه من پيش من میمونه

کمی خيره نگاهم کرد و چشمام داشت میسوخت نه؟

 

لبش رو گاز گرفت و آروم گفت:

_من پدرشم

نيشخندی زدم

_منم مادرشم!

_آره اما… اما منم که ميتونم از همه نظر تامينش کنم!

نمیخواستم کوتاه بيام؛ نبايد گريه میکردم

_اگه منظورت از نظر مادی و پول بايد ياد اوری کنم منم الان يک دونگ اون

شرکت و…

پريد وسط حرفم

_اون سهام در اصل مال فرزانه… هر وقتم بخواد از دستت در مياره و از طرفی

من بچم و به يه آدم سالم و بالغ نمیسپرم چه برسه اون مريض روانی

تو چی با خودت فکر کردی!؟

آوا بهونه نيار خودتم میدونی منم که ميتونم اون بچه رو تامينش کنم و براش امنيت

بيارم خودتم ميدونی!

ببين بزار منطقی و بدون بحث و دعوا تصميم بگيريم و کارمون به دادگاه و اين بحثا

نرسه چون انجام اين کارا دست و پا زدنای بيخودی و وقت تلف کردنه!

هر چند تا الانم قانونی و شرعی و هر جور بگی حزانت بچه رو يه جورايی گرفتم

و تقريبا اين و بگم با گذشته ای که داشتی و وضعيت الانت حزانتش و دادگاه به من

ميده چون ميتونم همه جوره ساپرتش کنم و از طرفی خودتم ميدونی من زندگی بهتری

میتونم براش درست کنم چون حداقل من زندگيم يه روند ثابت داره!!

روند ثابت؟! منظورش خونه به خونه شدنم بود؟

دستام مشت شده بود و صدای يه چيزی میاومد! آخ صدای شکسته شدن قلبم بود.

چرا نمیشنيد؟

_اينم آوردم ببينی که شک و ترديدات از بين بره

با پايان جملش جلو چشمای ناباور و مات زده من از رو ميز پوشه ای و برداشت که

روش نوشته بود سامانه خدمات قضايی و اين يعنی همه حرفاش راست بوده و قانونی

پی همه چی رفته!… بدون اين که دست دراز کنم پوشه رو ازش بگيرم خيره تو

صورتش و چشماش مونده بودم و با فکر اين که ديگه با جاويد زندگی ندارم و از

طرفی بچمم قراره ازم جدا کنه قطره اشکی رو صورتم ريخت و من آدم ضعيف اين

داستان بودم اما اين بار ديگه نه!

دستامو بهم کوبيدم و با لبخند تلخی براش آروم کف زدم:

_آفرين آفرين

سری تکون دادم و اون نگاهش رو ازم گرفت و

لب زدم:

_داری چيو ثابت ميکنی بهم!؟

اين که رفتی پی اين که چطوری همه جوره بچم و همه چيزی که دارم و ازم جدا

کنی!؟ نيازی نبود سند و مدرک بياری برام معلومه تو کشوری که قانونش با پول

ويرايش ميشه دادگاه حق و به کی ميده

اصلا چرا خودتو خسته کردی که برام مدرک بياری جاويد؟ معلومه با جايگاهی که

داری بچه رو ميدن به تو الان سند و مدرک چی آوردی؟

میخوای نشون بدی بچم و ميتونی از جدا کنی؟ مردونگيتو برم بابا با غيرت

سکوت کرده بود که با عجز تمام بدون اين که غروری بزارم برای خودم به خاطر

بچم به خاطر زندگيمون حتی شايد خودم گفتم:

_جاويد نکن ببين من دوست دارم…! اومدم درست کنم زندگيمون و يه جوری يه

طوری درستش کنم اما تو داری خرابش ميکنی!

ببين منم ناراحتم منم کينه دارم منم دلخورم منم گاهی ازت بدم مياد اما ميشه درستش

کرد به خاطر خودمون نه به خاطر بچمون به خاطر دخترمون!

پوشه تو دستش و آورد پايين و با مکث لب زد

_من يک بار… فقط يک بار تو عمرم تصميم احساسی گرفتم و تورو انتخاب کردم

نتيجش خوب نشد آوا!

از انتخاب پشيمون بود؟!

سری به چپ و راست تکون داد

_ببين بزار تصميم منطقی بگيريم رابطه من و تو پايه هاش شکسته… نميگم نميشه

ديگه درستش کرد نه دارم ميگم من ديگه نميتونم! نميتونم اين ريسک و کنم تا بچم

بين اين رابطه خراب بزرگ شه

اشکام فقط رو صورتم میريخت و ديگه حرفی نداشتم

 

زندگی با من رو ديگه هيچ جوره نمیخواست!خيلی حرف داشتم

مثل اين که من يه زن تنهارو میخوای ول کنی بری؟

يه زن که قانون پشتش نيست

يه زن که داره تو اوج احساسات منفی مادر میشه

اما سکوت کردم و نگاهم پر گلايه بود!

اصلا وقتی زبون قادر به حرف نبود چشما بودن که حرف ميزدن.

نگاه پر از حرفمو که ديد ادامه داد

_ميتونی هر موقع خواستی هر ساعت که خواستی بيای ببينيش اما فکر اين که بزارم

ازم جداشه و نکن!

عصبی خنده ای کردم و دفاع رو اين بار انتخاب کردم

_تو خواب… تو خواب ميبينی!

از جام بلند شدم و سرگردون دنبال گوشيم بودم تا زنگ بزنم به تنها کسی که

میتونست کمکم کنه

شايد تنها کسی که داشتم!

حالم بد بود؛ خيلی بد انگار که چاقوی تيزی رو فرو کرده باشن تو قلبم اما قلبم هنوز

ميتپيد…

و با هر تپش درد به جای خون تو کل تنم ميپيچيد!

از طرفی گوشيم رو پيدا نمیکردم و مثل ديوونه ها اشک میريختم و دور خودم

میچرخيدم ولی هر جا رو نگاه میکردم گوشيم نبود تا زنگ بزنم به فرزانی که

میتونست از پس اين مرد خودخواه بر بياد و نزاره بچم و ازم جدا کنه!

همه جارو زيرو رو ميکردم و با جيغ مثل طوطی فقط میگفتم:

_کجاست!؟… گوشيم کو!؟

و جاويد پاسخی نداشت نگاهم و دادم به جاويد و با گريه گفتم:

_گوشيم و کجا گذاشتی!؟ گوشيم و بده!

سری به چپ و راست تکون داد و من مطمعن تر شدم که گوشيم و برداشته

فکر همه جارو کرده بود؛ هميشه به فکر بود اما من تو افکارش فقط عروسک آرام

بخش دوست داشتنيه بودم انگار…

سمتش رفتم و با جيغ ادامه دادم

_بدش من! جاويد بدش من ميخوام ازين جهنم خلاص شم… بدش من جاويد

هيچی نمیگفت و فقط خيره بهم بود که هق هقم شکست و بدو سمت در خونه رفتم و

دستگيرش و بالا پايين کردم اما درم قفل بود! سريع رمز در و وارد کردم اما در باز

نشد… تو پذيرايی برگشتم و وسط خونه افتادم و گفتم:

_نامردی…! نامردی!

نگاهش و ازم گرفت که با عجز ادامه دادم

_بزار برم ميخوام برم

بازم هيچی نگفت و ديگه نگاهشم بهم نميداد که با خشم ادامه دادم

 

_حتی سر سوزنی از فرزان بوی مردونگی نبردی!

تو يه عــــوضــــی تو يه آشغــــالــــی حيوونی رذلــــی پــــستــــی تو…

_بــــــــــــــــس کــــــــــــــــــــــــــــن آوا!

با صدای هواری که زد ديگه ادامه ندادم اما با نفرت نگاهش میکردم…

و عشق و نفرت داستان ها حقيقی بود انگار…

از جاش بلند شد و خطاب بهم گفت:

_چرا نمیفهمی اين راه برای بچمون بهترين راه؟

سری به چپ و راست تکون دادم

_نه نه آقای آريانمهر اشتباه نکن اين برای تو بهترين راهحله

اين راه برای تويی که نميخوای درگير احساسات شی بهتره!

اين جوری هم به بچت ميرسی هم به خواسته هات… ديگه سايه منم بالا زندگيت

نمیمونه و از شرم خلاص ميشی اين راهی که ميگی فقط به نفع توهه خودخواه

تويی که هنوزم جاويد قبلی و همون قدر خودخواه و خودبين

دوست داشتم به جای اين حرفا جلوش زار بزنم؛ بيفتم حتی به پاشو بگم لعنتی خرابش

نکن، من میخوام با تو و بچم زندگی کنم اما يکی انگار در گوشم میگفت:

)قوی بمون؛ هنوز داستانت تموم نشده(

انگار که هر داستانی از زندگی آدما نويسنده ای داشت و الان هم نويسنده داستان من

داشت در گوشم لب ميزد آوا قوی بمون

شونه ای انداختم بالا و خطاب بهش که سکوت اختيار کرده بود ادامه دادم:

_سکوتت يعنی حرفام حقه مگه نه؟

اما اين وسط من چی جاويد؟

من یه زنم… با اين شرايطمون احساساتم داره منو میکشه جاويد… حالا ميگی بچم

و ول کنم برم و تنها سهمم از داشتنش بشه ديدنش!؟

کلافه بود اما نه مثل من

_آوا من نمیتونم!

نمیتونم باهات بمونم خودمم موندم چرا اما نمیتونم باهات زندگی بسازم خودمم با

خودم درگيرم قلبم ميگه بزار همه چی همين طوری پيش بره اما مغزم منطقم عقلم

ميگه نميخوام بچم تو همچين زندگی که از اولش پايه هاش لقه زندگی کنه و بزرگ

شه… من سر دخترم قمار نمیکنم

جيغ زدم:

_پــــس مــــــــن چــــی!؟ چرا سر من قمار کردی و باختی؟ چرا؟

جوابی نداد و فقط نگاهم میکرد که ادامه دادم

ِ _من به عنوان زن و مادر بچت و دوست قديمی و معشوقه سابقتم نه

من به عنوان يه آدم تو زندگی تو هيچ حقی ندارم؟!

مگه من دستگاه جوجه کشيم برای تو؟ نه منم آدمم

جاويد من به خاطر بازی زندگی مادرم و از دست دادم تورو از دست دادم فرزان و

الان ندارم آتنا و ندارم نزار بچمم نداشته باشم ميخوام بالا سرش باشم بزرگش کنم

خيالات تو ذهنم و حقيقی کنم ازم بگيريش خودم و میکشم!

هر چند قلبه تو از سنگ شده مردن من که نبايد مهم باشه اما ميخوام بدونم فردا

چطوری روت ميشه تو صورت دخترت بگی مادرت چرا خودش و خلاص کرد

بازم سکوت کرده بود و انگار توقع صحبتای جدی و محکممو نداشت!

نيشخندی زدم و ادامه دادم

_ديگه تو هم بهتر از هر کسی بايد بدونی ماه پشت ابر نمیمونه!

 

جاويد*

با تکون خوردنای کتفم نگاهم و دادم آيدين که اخمی کرد

 

_يک ساعته دارم درباره ی اين کارا زر میزنم ولی انگار دارم تو گوش خر ياسين

میخونم! حواست کجاس تو!؟

پوفی کشيدم که حرصی ادامه داد

_اين چند روز اصلا دل به کار نميدی ديگه ببين چی شدی که من دارم به تو گير

ميدم!

انگار اصلا خودت نيستی

نگاهم و به دفتر دستک رو ميزم دادم

_بزارش برای بعد الان حوصله ندارم

_باز چی شده

هيچی نگفتم که ادامه داد

_آوا چرا باز نمياد شرکت!؟

_ماهای اخر حاملگيشه حوصله کار نداره

_آهان

خيره تو صورتش بودم که اخمی کرد و ادامه داد

_پس ايرادی نداره من رمز خونت و دادم آتنا چون اومده ايران ميخواد آوارو

سوپرايز کنه!

با پايان جملش طوری سيستم عصبيم بهم ريخت که تن صدام ديگه دست خودم نبود

_چــــه غلــــطــــی کــــردی!؟

تو الان رمز در خونه من و دادی به اون دخترهی سليطه!؟

اخماش بيشتر رفت توهم که عصبانی ادامه دادم

 

_خونه من بی درو پيکره، طويلس يا بی صاحاب که تو رمز در خونه ی من و به

هر کس و ناکسی ميدی؟!

يعنی خود من زبون دهن فهم شعور نداشتم که آتنا زنگ بزنه و رمز در خونم و از

من بخواد نه تو بی عقل

از جاش بلند شد و با اخم گفت:

_نه… نه فهم داری نه عقل که يه زن حامله رو و زندانی کردی تو يه خونه!

آتنا میتونست از خود آوا بپرسه رمز دره خونتو يا يه جا ديگه با آوا قرار بزاره و

ببينش اما وقتی به من زنگ ميزنه ميگه از آوا خبر نداره در صورتی که باهاش هر

روز در تماس بوده و از طرفی اوام شرکت نمياد مجبور شدم رمز در خونت و بهش

بدم بره ببينه اون دختر بيچاره سالمه از دست تو يا نه.!

تويی که معلوم نيست چته چند روز سردرگمی خودتم حالت خوب نيست

نيشخندی زدم

_خوبه ديگه هر خر و هر نا کسی تو زندگی من دخالت ميکنه

بهش برخورد و کاش کلامم وقتی عصبی میشدم دست خودم بود

_جاويد میفهمی اين زندگی تو نيست فقط؟ زندگی آوا هم هست زندگی اون بچم

هست احساس میکنم ترسيدی!

از پدر شدن از ساختن زندگی ترسيدی و داری تخت گاز ميری جلو تا آخرش بخوری

به يه بن بست

جوابی ندادم و بدون حرفی سوييچ ماشينم و از رو ميزم چنگ زدم و سمت در دفترم

رفتم که صداش اومد

_کجا داری ميری جاويد!؟

×

ميگرنم به حدی رسيده بود که سرم داشت منفجر میشد

رمز درو زدم و با ضرب در و باز کردم… وارد شدم اما خونه تو سکوت بود!

نگران ازين که آوا ممکنه رفته باشه بدو سمت اتاقش رفتم و در اتاق و باز کردم…

ديدن جای خاليش تا مرز ديوونگيم بردتم و يه لحظه با فکر اين که بچمم باهاش رفته

خون به مغزم نرسيد!

از اتاق خارج شدم و هوار زدم

_آوا…! آوا کجــــــــايــــی ميکــــشمــــت خودم ميکــــشمــــت

با صدای باز شدن در اتاق کارم که جديدا تبديل شده بود به يه اتاق ساده بچه سمت

در اتاق برگشتم و با ديدن چهره ی ترسيده و نگران آوا انگار پارچ آب يخ ريختن

روم!

نفس عميقی کشيدم و سمتش رفتم که ترسيده رفت عقب اما اهميتی ندادم و با چند قدم

بلند ديگه خودم و بهش رسوندم و محکم کشيدمش تو آغوشم!

همين که جسمش و حس کردم انگار تاره فهميدم هنوز تو خونمه و نرفته چند بار

نفس عميق کشيدم و سرم و کردم تو موهاش و لب زدم

_فکر کردم رفتی

دستش و رو سينم گذاشت؛ هولم داد عقب که چند قدم عقب رفتم و نگاهی به صورت

قرمز و چشمای افتادش دادم! میدونستم دليل اين حالش منم اما بايد کنار میيومد اين

کار برای بچمون بهتر بود چون من نمیتونستم با شک و ترديد اين که آوارو ميخوام

يا نه باهاش زندگی بسازم

نگاهش و ازم گرفت و بدون حرف دوباره وارد اتاق بچه شد!

اتاق بچه ای که تو يک روز جمع و جورش کردم بدون اينکه نظر آوارو بخوام

دنبالش وارد اتاق شدم که سمت تخت گهواره ای صورتی کنج اتاق رفت و کنارش

نشست و گفت:

_نترس بچت و نميبرم!

 

خيره بهش بودم و عذاب وجدان اين چند روز خرم و بد جور گرفته بود اما همش

خودم و قانع میکردم که اين راه بهترين راهه!

لبم و تر کردم و صداش زدم اما جوابی نداد که جلو رفتم و ادامه دادم

_منم هنوز بهت حس دارم

نيم نگاهی بهم کرد که ادامه دادم

_اما حسم بين خواستن و نخواستن گير کرده!

بازم هيچی نگفت؛ حالا چرا من توضيح ميدادم

_ببين آوا میترسم بچم زندگيش يک درصد شبيه زندگی من شه ببين هنوزم اتفاقی

نيفتاده…! اگرم بيفته قرار بر اين نيست تورو از بچت جدا کنم

هر وقت خواستی هر ساعت هر چقدر که خواستی ميتونی بيای و ببينيش

نيشخندی زد

_اون موقعم يه بهونه يه دليل يه برهان مياری تا کم کم حذفم کنی… هميشه همينی يه

دليل مياری و کم کم صورت مسعلرو به جای حل کردن پاک میکنی

من ميخوام بچم و بزرگ کنم نه که ببينمش

هيچی نگفتم که نيشخندی زد و ادامه داد

_ميدونی اون موقع که مامانم با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و منم در به در دنبال

پول عملش بودم… همون موقع ها که پول بيمارستانشم نداشتم يه روز بعد اين که

فهميدم تو جاويد آريانمهری… دقيقا يه روز بعد اين که از خونه فرزان بيرون اومدم

و جای سيگارش رو بازوم حک شد با آتنا رفتم بيمارستان…! بهم گفتن بايد بری

 

خرج و مخارج بيمارستان مادرت و تصفيه کنی!

من ماتم زده شدم همون لحظه و هی اين پا و اون پا کردم اما آخر سر به اصرار آتنا

و دلگرمياش رفتم صندوق ببينم چقدر ميشه خرج بيمارستان مادرم!

 

هر چقدر بود يادم نمياد چون که نداشتم بدم اما اين و يادم که بهم گفتن همه مخارج

مادرم تصفيه شده

لبخند تلخی زد و ادامه داد

_تعجب نکردم چون فکر میکردم تو تصفيه کردی حتی يکم عصبی شدم که تو

دروغگوئه دو رو خرج بيمارستان مادرم و دادی اما ته دلم خيالم راحت شد و يه

نفس عميق کشيدم ازون روز گذشت…! گذشت و گذشت و ثانيه ها تبديل به ساعت

شدن و ساعت ها تبديل به روز و ماه شدن و من با تو خواه يا ناخواه خاطرات خوب

و بد و گذروندم و بهت وابسته و دلبسته شدم… آخر سرم بازم خواه يا ناخواه سر از

خونه فرزان دراوردم!

يه شب که باهم حرف ميزديمگفتم فرزان هنوز جای سيگارت روی بازوم هست

نفس عميقی کشيد و با مکث گفت میدونی که گاهی کنترل روح و روانم دست خودم

نيست گفت که بيمار روحيم و اون روز عجولانه تصميم گرفتم اما فرداش برای

جبران تمام هزينه های مادرت و دادم حتی قرار بر اين بود پول عمل مادرتم بعد اين

که عمل کرد من بدم اما تو رفته بودی با جاويد و مطمعن بودم جاويد از پس هزينه

های مادرت بر مياد!

ناباور خيره بودم بهش که با بغض ادامه داد

_ميدونی میخوام چی بگم؟…! ميخوام بگم من اشتباه انتخاب کردم

من خودم و فروختم و الان دارم نتيجش و ميگيرم…! من چشمام کور شده بود و فکر

میکردم خدا من و نميبينه يعنی اگه يکم ديگه فقط يکم ديگه صبر میکردم بدون اين

که بيام خونه تو و پام تو خونه تو باز شه پول عمل مادرم جور میشد اين طوری

ديگه پام تو خونه تو باز نمیشد اين طوری ديگه وابسته و دلبسته تو نمیشدم اين

طوری ديگه به اين جا نمیرسيدماين طوری شايد زندگيم يه طور ديگه رقم میخورد!

میدونی الان قشنگ معنی خودم کردم که لعنت بر خودم باد و ميفهمم جاويد

نمیدونم چرا حرفاش روحم و به بازی داده بود… نمیدونم چرا برای يک لحظه از

خودم بدم اومد فقط میدونستم با تموم اتفاقای بدی که افتاد حتی تمام لحظات بدی که

برای هم درست کرديم من اگه بازم برمیگشتم عقب آوا رو دوباره وارد زندگيم

ميکردم

شايد به خاطر لحضات خوشی که داشتيم يا آرامشی که ازش ميگرفتم شايدم به خاطر

اين که بخوام نخوام انتخاب قلبم بود

واقعا نمیدونستم احساساتم پيچيده بود بهم طوری که گيج بودم اما تنها حرفايی که به

ذهنم رسيد و گفتم:

_کاری به تو و انتخابای اشتباه تو ندارم من قبول دارم بی معرفت بودم خيليم بودم

اما اگه برگردم عقب تو انتخابم میمونی

نگاهش قفل شد تو چشمام که ادامه دادم

_نميدونم

با اين وضعيتی که الان داريم گاهی ميگم کاش آوايی نبود اصلا اما… اما به خودم

که نميتونم دروغ بگم از درون، از اعماق وجودم ميدونم اگه برگردم عقبم بازم يه

جوری ميکشونمت تو زندگيم

ببين نمیدونم تو ذهت چه جور آدميم اما اگه تو قبول نمیکردی صيغم شی مطمعن

بودم و مطمعن باش بازم خرج عمل مادرت و ميدادم و بعدش دنبال يه راه ديگه

ميگشتم تا بکشونمت وسط زندگيم!

خيره بهم با مکث از جاش بلند شد و چند قدم سمتم اومد

_جاويد با خودت چند چندی؟!

حرفات با کارات تناقض داره!

حرکاتت با لحنات فرق داره اصلا هر روزت با روز ديگت فرق داره

هيچی نگفتم و سکوت کردم چون خودمم نمیدونستم چی ميخوام

پشتم و کردم تا برم اما دستم و که چنگ زد، نگاهم و بهش دادم که با بغض گفت:

_بزار بزرگش کنم خب

 

ببين کاری بهت ندارم من زندگيم هيچ وقت عادی نبوده…! نه مثل دخترای ديگه

طبيعی عاشق شدم نه لباس عروس تنم کردم و اومدم خونه بخت نه بزرگ تری بالا

سرم بوده

الانم اگه تا آخر عمرم فقط اسمم تو شناسنامت باشه ولی در باطن زنت نباشم و بچت

ِ و بزرگ کنم مشکلی ندارم…! نزار بزرگ کردن بچم مثل رزوهای ديگم حسرتش

به دلم بمونه

من بهت کاری ندارم برو با هر کی ميخوای برو هر جا ميخوای ديگه کاری ندارم

فقط بچم و بزرگ میکنم

_آوا من نميتونم بزارم بچم تو اين محيطی که ميگی…

_جــــــــاويــــــــد!

با دادی که زد ساکت شدم که با عجز ادامه داد

_ترو خدا من ميترسم…! ميترسم بچم و ول کنم برم

چند بار پلک زدم و سردرگم گفتم:

_منم ميترسم

ميترسم بچم يک صدم بشه مثل من

يک صدم مثل بچگيام حسرت و عقده بمونه تو دلش يک صدم مثل من تو اوج بچگيش

بزرگ شه

_مــــن مــــهــــم نيستم برات…! هيــــچی؟

تو سکوت نگاهش ميکردم و خواستم دستم و بکشم بيرون که اجازه نداد و حرصی

گفت:

_جــــوابــــم و بــــده

_آوا…

_گفتم جــــوابــــــــــــم و بــــده

 

_هــــســــتــــــــــــی

با دادی که زدم يک قدم رفت عقب که ادامه دادم

_اما بگو من چيکــــار کنــــم!؟

از يه طرف بچم از يه طرف تو از يه طرف خودم دارم ديوونه ميشم

عقلم منطقم فهمم تورو پس ميزنه از طرفی قلبم احساسم تورو پيش ميکشه از يه

طرفم دلم باهات صاف نميشه…! میفهمی؟

 

اينارو ميفهمی تو توی ذکر و فکرم همون دختری بودی که قرار بود من و بسازه

ميفهمی ازت انتظار نداشتم بری…! انتظار نداشتم من و ول کنی

انتظار نداشتم حداقل با فرزان بری

انتظار نداشتم عــــاشــــــــقــــــــش بشی!

يک قدم ديگه رفت عقب و دستم و ول کرد و با مکث گفت:

_من عاشق فرزان…

_هيچی نگو آوا

_نــــيستــــم!

نيشخندی زدم

_بگو جون جانان هيچ حسی بهش نداری

فقط تو چشمام زل زده بود و دهنش باز و بسته ميشد که نيشخندم عميق تر شد خواستم

برگردم که باز دستم و چنگ زد و گفت:

_هر وقت… هر وقت خواستم به فرزان فکر کنم تو اومدی جلو چشمام نشد…!

خواستم اما نشد

فرزان و دوست دارم اما عاشقش نيستم به جون جانان عاشقش نيستم خواستم بشم

ولی نشد!

با پايان جملش ديگه نيستادم و دستم و از دستش محکم بيرون کشيدم و سمت خروجی

پا تند کردم اما صداش باعث شد سر جام بايستم

_نميخواد جدا کنی

نميخواد بگی و فکر کنی يه طرف منم يه طرف تو و يه طرف بچمون چون هممون

يه طرفيم جاويد!

نفس عميقی کشيدم و بدون اين که برگردم و نيم نگاهی بهش کنم دوباره سمت خروجی

راه افتادم

×

نگاهم به بچه های کوچيک تو پارکی بود که با جيغ و داد دنبال هم ميکردن و صدای

خنده های بیدغدغشون گوش آسمون و کر کرده بود…! نميدونم با چه هدف و نيتی

پاشدم اومدم اين جا اما نگاه بر نميداشتم از خنده رو لب هاشون چقدر تو بچگی

حسرت همين خنده های بیدغدغه رو کشيدم

چقدر تو اوج بچگی زود بزرگ شدم و فهميدم دنيا به قشنگی قصه پريون نيست

زود فهميدم دنيا بی رحمه خيلی زود

يعنی چند نفر مثل من تو اين دنيا بودن که تو اوج بچگی بزرگ شدن و فهميدن اين

دنيا اين زندگی ترس واقعيه!؟

نفس عميقی کشيدم و نگاهم و از بچه های تو پارک گرفتم و زير لب گفتم:

خودتی

ِ _تا چند هفته ديگه خودت پدر ميشی ولی هنوز درگير بچگی

از رو نيمکت پارک به قصد رفت بلند شدم و چند قدم بيشتر برنداشته بودم که يک

دفعه دختر بچه ای که درحال دويدن بود محکم خورد بهم و از پشت افتاد زمين و

صدای گريش بلند شد! متعجب نگاهی بهش کردم و روی زانو نشستم و همين طور

که سعی ميکردم بنشونمش گفتم:

_خوبی!؟

موهای لَ ِ خت بورش و که شلخته وار رو صورتش ريخته بود رو با دست کنار زد و

با لحن بچه گانش گفت:

_عمو حواست کجاس خوردی به من

ابروهام پريد بالا و لبخندی رو لبم اومد که صدای پسر بچه ای باعث شد نگاهم و از

دختر بچه بگيرم

_آوا خوبی!؟… پاشو بابا لوس بازی در نيار بازيه ديگه هی اشکت دم مشکته

دوباره نگاهم و به دختر بچه رو زمين نشسته دادم اسمش و زير لب زمزمه کردم…!

آوا!

مگه يه تشابه اسمی چقدر میتونست قلب من و به تپش بندازه!؟

دختر بچه ای که فهميده بودم اسمش آوا با دستش اشکاش و پس زد و قُد تو صورت

پسر بچه گفت:

_به من نگو لوس

ناخوداگاه يه لحظه ياد خودم و آوا افتادم و لبخندم عميق تر شد… زير بغل دختر بچه

و گرفتم و بلندش کردم

ايستاد و خيره تو صورتم شد که ضربه ای به بينيش زدم

_آوا ازين به بعد جلوتو نگاه کن که نخوری به کسی

شونه ای انداخت بالا و بچگانه و حرصی گفت:

_عمو تو اومدی جلو راه من که خوردم بهت

خيره تو صورتش بودم که نگاهی به پسر بچه کرد و ادامه داد

_اگه تونستی من و بگيری

با پايان جملش دوباره طوری دويد که انگار نه انگار چند دقيقه پيش خورده بود زمين

و اشک میريخت… پسر بچم دونبالش رفت اما من ذهنم هنوز درگير جمله يه بچه

بود

 

“تو اومدی جلو راه من که خوردم بهت”

راست بود حرف حق بود

من خواستم آوا بياد و وارد زندگيم شه من خواستم سر راه آوا قرار بگيرم و حالا هم

میخواستم حذفش کنم از زندگيم…!ناعادلانه بود

×

با صدای کشيده شدن صندلی سرم و بالا آوردم و نگاهم به نگاه عسليش خورد…!

مثل هميشه نگاهش خونسرد بدون حس بود

شک داشتم بياد اما الان روبه روم نشسته بود و خيره بهم بود!

_سلام

سری تکون داد که ادامه دادم:

_فکر نمیکردم بيای

_حرفی بزنم پاش میمونم

_آره اما چند روز پيش…

قبل از اين که جملم و کامل کنم پريد وسط حرفم و گفت:

_چند روز پيش نبودم…! گفتی بيا جوابی ندادم

ديشب گفتی بيا گفتم ميام الانم روبه روتم

خيره تو چشماش ناخوداگاه پرسيدم

_کجا بودی؟

انگار توقع هميچن سوالی نداشت و میدونستم الان با يه به تو چه کوتاه مواجه ميشم

اما خلاف انتظارم گفت:

_شيراز بودم

با شنيدن اسم شيراز متوجه شدم پيش مادرمون بوده و از روی دلتنگی گفتم:

 

_مامان خوبه!؟

سری به تاييد تکون داد

_اگه به وضعيتی که داره ميگی خوب خب خوبه

سکوت سنگينی شد که ادامه داد

_آوا خوبه؟

دستم دور ليوان ماگمای قهوم فشرده شد

_تو که بايد بدونی… هر روز زندگی نامش و برات پيام میکنه

بيخيال حرصی که از درون ميخوردم خونسرد گفت:

_آره ولی تو که بهتر بايد بدونی يه چند روزيه خبری ازش نيست

_پس بايد بگم خوب نيست…! انگار با تو خوشحال تر بود

لبخندی کوچيکی رو لبش نشست و با مکث گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
9 ماه قبل

کاش جاوید بمیره حس می کنم تا الان از یه شخصیت اصلی مرد تو هیچ رمان انقد متنفر نشده بودم

ستی
ستی
9 ماه قبل

وای مرسی لطفا پارت آخرو بفرست کلک بکن😍😍

مری
مری
9 ماه قبل

نویسنده تو رو خدا فردا مثل امروز طولانی بزار تموم شد فردا من که تا فردا دق میکنم خدا کنه جاوید نگه به فرزان بیا اورا با خودت ببر وای خدا کنه سر عقل بیاد این بچه

Setareh
Setareh
9 ماه قبل

اوف جاویدو درکککک نمیکنمممم

مرسی نویسنده

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Setareh narimany
خیزران
خیزران
9 ماه قبل

عرضه دلی خیلی بیشتر از توعه آوا خاک بر سرت

علوی
علوی
9 ماه قبل

خیلی من محوره این جاوید! قطب شمال هم انقدر نمی‌تونه مدعی باشه که دنیا حول من داره می‌چرخه که این جاوید داره ادعا می‌کنه.
فاطمه جان، اگه آخرهای این رمانه و پارت‌ها دستته، روزی یه پارت کمه، بیشتر بذار، همچین خواب و خوراک از ما گرفت

Seliin
Seliin
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

ای دمت گرم خاله فاطی😍😍😍 بزار جان ما تموم بشه این دغدغه ذهنمیون ..لطفاً💕

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

من تموم کردم فاطی

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

فضولیم گل کرددد

پینوکیو
پینوکیو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
9 ماه قبل

وای آره لطفا

سحر
سحر
9 ماه قبل

خداروشکر پارتها طولانی شدن… اینطوری عاااالیه. دمت گرم. جاویدو اگ بم بدن خفش میکنم خیلی بدم ازش میاد یه بی مسئولیت به تمام معناست فقط فرزاااان خوبیه

زلال
زلال
9 ماه قبل

خاک تو سرت جاوید خوبه تو تموم بدی های عالمو در حق آوا کردی هنوزم طلبکاری کاشنمیومد سراغه تو اصلا

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x