رمان افگار پارت 13

4
(1)

 

حنا با دیدن اقدس سگ‌دست،زیرچشمی نگاهی به جانا انداخت و مجبور شد بین بد و بدتر،بد را انتخاب کند.
در نتیجه بدون آنکه فرصت را از دست بدهد دست سپیده را گرفت و در لابه‌لای جمعیت گم شد.یک قربانی بهتر از سه قربانی بود. با اینکه دلش برای جانا می‌سوخت اما نمی‌خواست ثواب کرده کباب شود.

اقدس نگاه جدی و پرجبروتش را یک‌دور کامل مابین جمعیت گرداند و در آخر نگاهش خیره‌ی نگاه وحشت زده‌ی دخترک تازه وارد شد.
جانا ماندگار.

می‌شناختش،آمارش را همان روزهای اول که آمده بود داده بودند.با دیدن نگاه دختر پوزخندی به روی صورتش نقش بست.

چشمان آبی رنگ دختر او را به یاد ذغال،گربه خانگی‌اش انداخت.
فِق فِق ملیحه که اعصابش را خط انداخت نگاه بُرنده‌اش را از جانا گرفت و تیز به ملیحه نگاه کرد.
ملیحه که نگاه عصبانی اقدس را دید،دست و پایش جمع شد. اشک تمساح را بس و خفه‌خون گرفته سر به زیر ایستاد.

نگاه پرمعنای اقدس به روی جانا برگشت و با صدایی سرد و آرام که لرز به تن آدم می‌انداخت گفت:

– خب خب،بذار ببینم اینجا چی داریم؟یه گربه‌ی ملوس که معلومه هنوز پنجولاش کوتاه نشده!

و بی هیچ مقدمه‌ای داد زد.

– فکر کردین خونه خاله‌تونه که معرکه راه انداختین تو بند؟هان!

از صدای بلند زن تکانی خورد و ترسیده چشمانش را بست،دستانش هم بی اختیار مشت شد.
با پیچیدن درد وحشتناکی در مچ دستش بی طاقت دستش را به حالت اولش برگرداند و نالان انگشتان دست دیگرش را آرام به دور مچش حصار کرد تا شاید دردش کم‌تر شود.

ملیحه که با شنیدن صدای عصبانی اقدس دست و پایش را گم کرده بود با سیاه بازی گفت:

– ب…به خدا آقا ما کاری نکردیم.همه‌اش تقصیر این دختره‌ی سلیطه‌اس، تا نوک انگشتمون بهش خورد آنچنان با چندش خودش و کنار کشید که انگار من نجستم و یه تیکه گُه بهش دست زده!دختره‌ی پتیاره فکر کرده خودش چه گوهیِ که…

– بسه.

با صدای برنده اقدس ادامه کلام در دهانش ماسید و با حرص نگاهش را به دختر دوخت.
نگاه سگ‌شده اقدس به روی جانا برگشت و آهسته به طرفش قدم بداشت.

یکی باید حساب کار را به دست این گربه اشرافی می‌داد و چه کسی بهتر از او که تخصصش رام کردن بود و بس!
بالاخره بالای سر جانا توقف کرد و از بالا نگاهش را به دختر دوخت.

با احساس سنگینی نگاه اقدس همان‌طور که همچون گنجشکی ترسیده دل می‌زد ناچار سرش بلند کرد و نگاه درمانده‌اش را به بولیز اقدس دوخت.

اقدس با کج‌خند یکی از ابروهایش را بالا فرستاد.جلوی دخترک روی دو زانو نشست و دستش را بند چانه‌ی خوش تراش جانا کرد.
سرگرم شده نگاهش را به روی اجزای بی‌نقص صورت جانا چرخاند.

با دیدن رنگ و روی پریده و لرزش دخترک در زیر دستانش که هر لحظه محسوس‌تر می‌شد، پوزخندی زد و با فشار چانه‌ی دخترک را رها کرد.

– ببینم.وقتی داداشت و می‌کشتی هم،همین طوری می‌لرزیدی؟

مات مانده از حرف زن،پلک‌هایش را با درد برهم فشرد و سرش را پایین انداخت.

با شنیدن حرف‌های اقدس زندان را همهمه‌ای فرا گرفت‌.
هرجرمی به دختر می‌آمد الا همین یک قلم…

یکی از زندانی ها به نام مرجان به خود جرئت داد و حیرت زده پرسید:
– آقا،مرگ من راست میگی؟

اقدس سرگرم شده نگاهش بین زنان گشت و رو به مرجان گفت:

– چیه؟باور نمی‌کنی همچین عروسکی بتونه کسی و بکشه؟
تاکید کرد.

– تازه اونم نه هرکسی؛برادرشو!حق داری منم که قیافه‌شو دیدم گفتم ته تهش به خاطر چک برگشتی افتاده هلفدونی.

به آنی پوزخندش رنگ باخت، جدی شده به روی دخترک خم شد و انگشتش را روی شقیقه ی دختر قرارداد و همراه با هرکلمه ای که از ما بین دندان های بهم چفت شده اش خارج می شد ضربه ای هم به پیشانی جانا وارد می‌کرد.

-وقتی ..دارم..باهات…حرف میزنم…باید …به من نگاه کنی…شیرفهم شد؟

ضربه ی آخر زن که با سرش برخورد کرد،آنقدر شدید بود که جسم رو به زوالش تاب نیاورد و با کتف به روی زمین افتاد.

اقدس عصبانی از اَدا،اطوار های دختر،از قصد دستش را بند مچ آسیب دیده‌ی جانا کرد و با ضرب بلندش کرد.

از شدت درد وحشتناکی که در مچ دستش پیچید چشمانش سیاهی رفت و صدای جیر جیر ناله ی آرامش در میان کلمات زن گم شد.

-برای من تیاتر بازی میکنی؟فکر کردی منم مثل اون هم سلولی های ک..خل مشنگتم که گول این موش مردگی ها تو بخورم ؟ فکر کردی خبرش به گوشم نرسیده با همین خاله بازی ها گوسفند شون کردی تا حمالی تو بکنن ؟
کارت به جایی رسیده که برای مَلی و امثال من قیافه میگیری؟

و در حالی که ازعمد مچش را فشار میداد،به سمت ملیحه کشیدش.

-باید بگی گوه خوردم ،دفعه ی آخرمه که همچین غلطی میکنم.

حرف های اقدس را می‌شنید و کاری از دستش برنمی‌آمد.‌
درد دستش آنقدر شدید بود که نفس در سینه اش گره خورده چون مار برخود‌می‌پیچید و گویی زن خودش را به کوری زده بود که پر پر زدن دختر را زیر دستانش نمی‌دید …

اقدس حرصی از سرتقی دختر فشار انگشتانش را بیشتر کرد و فریاد کشید:

-مگه کری دختره ی پتیاره.
میگی گه خوردم ملیحه خانوم یا بدم جوری چوب به همه جات کنن که تا آخر عمر نتونی صاف راه بری؟

جانا با بدنی لمس شده از درد،دو زانو به روی زمین نشست.
دیگر تحمل درد را نداشت..
حاضر بود هر کاری کند تا آن زن دست از شکنجه کردنش بردارد..
از شدت ناتوانی هقی زد و با التماس به پای زن افتاد و دست آزادش را بند دامن زن کرد ..
در آن شرایط آنقدر درمانده بود که اگر زن میخواست حاضر بود پایش را هم ببوسد.

بی جان به روی پاهای زن خم شد که ناگاه فشار از روی مچ دستش برداشته و دستش بی حس شده با ضرب کنارش افتاد.
و پشت بندش صدای غرای شیما در بند پیچید:
-دفعه ی آخرته که دستت به این دختر میخوره…
**

زیر نگاه های سنگین و پرنفوذ مرد که سر تاپایش را با دقت می‌کاوید حتی جرئت سر بلند کردن را هم نداشت …

از لحظه ای که کاوه مجد به عنوان وکیلش پا در اتاق گذاشته بود تنها عکس العملی که توانسته بود از خود نشان دهد پیچیدن پارچه چادری آهار دار،همچون زره ای به دور تن لرزانش بود .

نه تنها او بلکه هرکه از حضور وکیل مجدها در زندان خبر دار شده بود ناباور انگشت به دهان مانده بود.
آنقدر خانواده سرشناس و معروفی بودند که کم پیش میامد کسی آوازه نامشان را نشنیده باشد.تا حدی که حسینی رئیس وقت زندان خودش کاوه مجد را تا اتاق ملاقات همراهی کرده و حال او بدون حضور هیچ نگهبان و ماموری در برابر این مرد جوان اما پرنفوذ نشسته و و حتی نفس هایش هم رنگی از اضطراب داشت.

حتی جرئت اینکه لحظه ای به چشمان مرد نگاه کند را هم نداشت.
نه اینکه از این مرد بترسد ها!نه..
دلیل داشت برای نگاه نکردن به صورت جدی و پرجبروتش…

کاوه اما ناباور تنها نگاه می‌کرد .
مطمئن بودند که اورا به اتاق درست آورده اند؟
با حیرت به دختری که روبه‌رویش نشسته بود،اما هیچ نشانی ازآن جانایی که او میشناخت نداشت نگاه کرد و آخر هم طاقت نیاورد و با تردید پرسید:
-جانا…خودتی؟
تلخندی محو با سوال کاوه کنج لبش نشست.
یعنی آنقدر تغییر کرده بود که کاوه اورا نشناخته بود؟

-چه بلایی سرت اومده..!

سوال دوم کاوه و ..چه سوال به جایی واقعا…!
کاوه با سگرمه هایی درهم به دختری که حتی سرش را بلند نمیکرد تا صورتش را ببیند چه برسد به جواب دادن نگاه کرد و کلافه روی صندلی اش جابه جا شد.
آرنج هایش را به روی میز چوبی تکیه داد و سعی کرد تا صدای سراسر از حیرتش را بپوشاند و مکالمه را دوباره و اصولی شروع کند.
گلویش را با تک سرفه ای صاف کرد :

-با این که دیر شده اما بابت فوت جاوید تسلیت میگم،میخوام که مارو تو غم از دست دادن برادرت شریک بدونی…

مکثی کرد.برای گفتن ادامه حرفش تردید داشت وگویی خودش هم به چیزی که می‌خواست بگوید باور نداشت با این حال ادامه داد:

– عموجان خودشون می‌خواستن شخصا خدمت برسن برای عرض تسلیت،اما امیدوارم درک کنی که …یعنی شرایط ومیدونی…

نگاهش که به پوزخند نشسته به روی لب های جانا افتاد،کلافه صحبتش را قطع کرد.
خودش هم می‌دانست که دارد چرت می‌گوید و لعنت به او که در رودربایستی عموجانش گیر کرده و این پرونده را قبول کرده بود…

با حرف کاوه، نتوانسته بود جلوی پررنگ شدن پوزخندش را بگیرد.
جک سال را تعریف کرده بود دیگر؟
حاج یونس بزرگ می‌خواست برای عرض تسلیت شخصا به خدمتش برسد؟آن هم در این مکان…؟خدمت او؟
آفتاب از کدام طرف درآمده بود؟
حاج یونس مجد کجا و اوی حقیر کجا؟
از مطبوعات نمی‌ترسید؟
از اینکه قرار است چه درباره اش بنویسند؟
ناخوداگاه سرتیتر روزنامه ها جلوی چشمانش نقش بست:
-دیدار حاج یونس مجد با عروسش در زندان ..

و ثانیه ای نگذشته خط ابطال کشیده شد بر روی نوشته های مقابل دیدگانش..
زیرا کسی اورا به عنوان عروس حاج یونس مجد نمی‌شناخت که…

پوزخند روی صورتش رنگ باخت و سر تیتر عوض شد:

– دیدار حمایتیِ حاج یونس مجد از زندان زنان قرچک…

تیک سبزی کنار سرتیتر در خیالاتش کشیده شد وشاید حالا می‌توانست اندکی حرف کاوه را باور کند.

کاوه معذب شده از پوزخند معنادار جانا و سنگینیِ سکوتی که اتاق را در بر گرفته بود،گره کراواتش را شل کرد و چه قدر حرف زدن با این دختر داغدار برایش سخت بود…
باید موضوع را عوض میکرد:

-شنیدم آقای ماندگار هم به علت سکته ی قلبی بیمارستان بسترین..

با شنیدن نام پدرش در انتظار شنیدن خبری تازه از حالش،نگاهش با اضطراب از میز کنده و در چشمان کاوه دوخته شد.

دیدن چشمان کاوه همانا و راه افتادن بورانی بی انتها در وجودش همانا…
لحظه ای در مقابل دیدگانش زمان ایستاد
پدرش فراموش شد…
دیگر کاوه ای هم وجود نداشت…
او بود و یه جفت چشم تافی رنگ…
دلتنگ فقط نگاه کرد…

شبنم که در نگاهش نشست بی جان نگاهش را از چشمانی که از همان لحظه ورود کاوه ترس دیدن شان را داشت گرفت و آخ که حالا باید چه میکرد با این دل هوایی شده …

نگاه بی قرار جانا که در نگاهش قفل شد لحظه ای مسخ شده تنها توانست به چشمان مخمور دختر نگاه کند.
چشمانی که در کمال حیرت به رنگ آبی اقیانوسی بودند و به راستی که دخترک چشمان زیبایی داشت.

دلتنگی نشسته در میان آشفتگی های نگاه جانا را که دید کلافه نگاهش را از نگاه دخترک جدا کرد.
به خوبی از شباهت بیش از اندازه چشمان آبان به خود خبر داشت.
پسر عمو بودند وگویی این چشم ها در بین مردان خانواده مجد موروثی بود…

آخر هم نگاه جانا را تاب نیاورد و بر خلاف گفته و تاکید های عمویش که گفته بود حق گفتن هیچ خبری از حال و احوال آبان به جانا را ندارد گفت:

– حالش بهتره،دکترا میگن سطح هوشیاریش بالا اومده اما هنوز هیچ واکنشی نسبت به محرک ها نشون نمیده و اینکه کی به هوش بیاد معلوم نیست…اما خداروشکر خطر مرگ مغزی رفع شده…

بغض کرده به توضیحات کاوه گوش داد و او برایش از آبان گفت،آبانی که زنده بود اما زندگی‌اش به تار مویی بند بود.
آبانی که شاید خودش هم نمی دانست اما جانِ نصف جان شده‌ی جانا هم به همان تار مو بند شده و خدا نمیکرد که برایش اتفاقی بیفتد …

کاوه نفسش را صدا دار خالی کرد. دلش برای حال و روز جانا می سوخت.
آبان همچون برادری تنی برایش عزیز بود و جانا عزیز و همسر آبان بود.
هرچند که خانواده عمویش به دلایلی احمقانه این قضیه را از همه پنهان کرده بودند اما او قصد نداشت خودش را مدیون آبان کند و اگر آبان به هوش می آمد و می فهمید جانا در زندان است او کاری برایش نکرده،حاضر بود قسم بخورد که آبان، تا آخرعمردیگر حتی نام اورا هم به زبان نمی آورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آتاناز🌹🌹
آتاناز🌹🌹
2 سال قبل

اخیش آبان زنده هست توروخدا نکشش و حافظش هم پاک نکن جون هرکس دوست داری این دختر سر جاوید خیلی زجر کشید لطفاً یک کاری کن که آبان صحیح و سالم بمونه و جانا رو دوست داشته باشه لللططفففااا 🥺

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

اخیش آبان زنده هست توروخدا نکشش و حافظش هم پاک نکن جون هرکس دوست داری این دختر سر جاوید خیلی زجر کشید لطفاً یک کاری کن که آبان صحیح و سالم بمونه و جانا رو دوست داشته باشه لللططفففااا 🥺

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x