رمان افگار پارت 27

3
(2)

 

دقیقه ای هردو خیره به عکس مردی که اسمش به عنوان یکی ازجوانترین و موفق ترین تاجرها و اقتصاددان های ایران و خاورمیانه بر روی جلد مجله اقتصاد ثبت شده است سکوت میکنند.

حنا با هیجان باری دیگر نوشته بزرگ حک شده بر روی جلد را تیتر وار میخواند:

-Prince of Persia …
-اووووففف…خواهر و مادر …
خدایی جانا کوفتت بشه عجب چیزی تور کردی..!
لعنتی چه حسی داری به شوهرت میگن شاهزاده ایران؟
خدا شاهده اگر عکس تون و نمیدیدم عمرا که باورم میشد تو زن این عنتر کاریزماتیک باشی ال ..

-خفه شو

از تشر جانا نه، بلکه با دیدن جانایی که چشمانش از شدت خشم به سیاهی میزند برای لحظه ای خفه خون می گیرد.

اما چه کند که سندرم زبان بی قرار دارد و جانا هم به خوبی از این امر آگاه است که عاصی شده میغرد:

-به خداوندی خدا حنا بخوای یک کلمه دیگه زر مفت بزنی دیگه نه من نه تو …!
ببینم حالت خوشه تو..؟

آن آینه دق را از جلوی چشمانش برداشته و وسط سلول پرتش میکند :

-خودت خنده ات نمیگیره از چیزی که میگی؟ شوهر..؟
اصلا تو دهنت میچرخه این کلمه؟
کدوم شوهر..؟

جنون زده از جایش بلند میشود و در مقابل چشمان حیرت زده حنا چرخی میزند:

-من و ببین..!
خم میشود و مجله را از روی موکت بر میدارد و کنار خودش نگه میدارد:
-حالا به این مرد نگاه کن..

نگاهش از موهای کوتاه جانا به روی رکابی مشکی و شلوار شش جیب خاکی رنگی که اندام موزونش را قاب گرفته،به روی مرد پوشیده در کت شلوار زغالی که با نگاهی ناخوانا به دوربین خیره شده است کشیده میشود و ثانیه ای بعد بی خیال شانه ای بالا میاندازد:

-خب که چی؟چه ربطی داره..؟

بی اعصاب از نفهمی حنا با دو دست موهای کوتاهش را به عقب میراند:

-ببینم حنا تو واقعا نمیفهمی؟
یا خودتو زدی به نفهمی؟
یه نگاه به خودمون کن..به جایی که الان ایستادیم..!
اصلا درک میکنی حال من و؟
به چی اون مرد میخوره شوهر من باشه؟
د آخه درد خودم برای خودم بسه دیگه ..تو که از همه چی خبر داری لااقل نمک نپاش به زخمم…

از رمق افتاده همانجا روی زمین مینشیند و تکیه اش را به میله فلزی تخت میدهد و گرفته لب میزند:

– از خواب خرگوشی بلند شو توروخدا..
من حتی دیگه شک دارم اون مرد اسم من و یادش باشه .
بعد تو میگی شوهر..؟

قلبش بی جان میتپد:
-اون عوضی انقدر نامرد و بیشرف بود که تو این چند سال حتی به خودش زحمت نداد یه خبر بده بگه زنده ام..

مکث می‌کند
بینی اش تیر میکشد اما با حرص داندان هایش را بهم می فشارد و اشک هایش را عقب می راند. گریه کردن هم حتی دیگر برای آن مرد در نظرش حرام است.

با حالی خراب از میان دندان های بهم قفل شده اش نال میزند:

-تو نمیفهمی من و حنا..
من هنوز داغم..
داغ دار برادر جوون مرگ شده ام..
داغ دار بابایی که دلم پر میکشه برای شنیدن صداش ..
داغ دار مرگ شوهری ام که اگه میخواست جونمم فداش میکردم..
اون شوهری که تو داری ازش حرف میزنی همون پنج سال پیش با برادر و بابام مرد حنا..مرد…

خیره به چشمان شاهزاده ی مغرور درحالیکه دهانش طعم بغض گرفته است دندان می ساید:

– اما تو جناب مجد..
تو قرار تقاص پس بدی..
تقاص تمام شب زنده داری هام و ..
تقاص همه ی اون اشک ها و از دلتنگی دق کردن هارو..
تقاص تک تک روزایی که بی گناه اینجا به امید برگشتنت صبر کردم و..
تقاص همه چیزایی که ازم گرفتی و باید پس بدی آبان مجد …

هردو ساکت شده اند حنا دیگر حرفی برای گفتن ندارد و جانا توانی برای حرف زدن..

-میخوای چیکار کنی؟
با سوال حنا در فکر فرو میرود.
ذهنش آنقدر شلوغ و در هم و برهم است که نمیتواند جوابی برای سوال حنا پیدا کند.
-هنوز نمیدونم.

نیاز دارد فکر کند،به همه چیز به همه کس …
در 38 روز گذشته درست از زمانی که مرد را سالم و سلامت در اخبار دیده بود شاید روزی هزار بار آن گذشته لعنتی را زیر و رو کرده بود.

از روز اول آشنایی شان بگیر تا همان لحظه ای که با جسد خونین مرد روبه رو شده بود را.

تک تک خاطراتش را مرور کرده بود شاید که بتواند فقط و فقط یک دلیل قانع کننده برای قانع کردن خود بیابد.

که چه شد که این شد؟
که کجای راه را اشتباه رفته بود..
که کجا گول علاقه دروغین مرد را خورده و بازیچه اش شده بود..

و نتیجه تمام سیگار دود کردن ها و فسفر سوزاندن هایش شده بود یک هیچ بزرگ ..

البته تقصیری هم نداشت او داشت در مورد آبان فکر میکرد.
کسی که روزگاری شاید به احساس خود شک میکرد ولی به عشق و علاقه او هرگز.
مردی که بارها و بارها عشقش را به او اثبات کرده بود.

واقعیت این بود که آنها آسان بهم نرسیده بودند که حالا او بتواند به راحتی عشق آبان را زیر سوال ببرد.

از همان لحظه اولی که به تنهایی پابه خواستگاری اش گذاشته بود و پدرش اورا از خانه بیرون انداخته بود بگیر تا عاق والدین و تهدید به محروم شدن از سهم الارث و شب در خیابان ماندنش…

چگونه میتوانست به عشق کسی که به خاطر او از همه چیز و حتی خانواده اش گذشته بود شک کند؟

باید آن عشق آتشین را باور میکرد یا آن مردی که پس از پنج سال بی خبری در اخبار دیده بود را؟کسی که با حضور یکباره اش خط بطلان کشیده بود به روی آن آبان عاشق ..

احساس میکرد تب کرده است.
به این چیز ها که فکر میکرد دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد.
بی طاقت از جایش بلند شد.

حنا با بلند شدن جانا از جایش پرید:
-کجا ؟
چپ چپ به دخترک فضول نگاه کرد:
-به توچه
حنا ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت:
-هیچ خبر داری کپنت داره پر میشه؟نداشتی هم از الان در جریان باش که به زودی قرار ببافمت.

با قدمی کوتاه خودش را به پیراهنی که سر میخ آویزان است میرساند.
این روزها آنقدر پرخاشگر و غیر قابل تحمل شده است ک همه را فراری داده است.
نمیخواهد حنا را دلخور کند پس همانطور که پیراهن را تن میزند میگوید:

-میخوام برم سیگار بخرم اگر میای که پاشو بریم

حنا حیرت زده از پررویی جانا لب میزند:
-تو غلط میکنی که میخوای سیگار بخری دختره ی احمق .
هی هیچی نمیگم بدتر میشه انگار ..
خیلی ریه گذاشتی برای خودت برو سیگارم بکش ..
که بعد دم به دقیقه نئش تو از زیر چارت اکسیژن جمع کنن .

کلافه از غرغر های تمام نشدنی حنا پاچه میگیرد:
-تا آدم و به گوه خوردن نندازی بیخیال نمیشی دیگه نه؟
دم و دستگاه خودمه اختیار شو دارم تورو سننه؟

-حیف من که نگران توی خرم..به درکِ جهنم.
انقدر سیگار بکش تا بمیری..

در جواب حنا با پوزخند شانه ای بالا انداخت:
-نترس من سگ جون تر از این حرفام که با دو نخ سیگار ریق رحمت و سر بکشم ..تو نمیخواد نگران من باشی

-خری دیگه..جهنم !
ولی گفته باشم من بهمن دولول نمیکشم یه چی میگیری که بوی فاضلاب نگیریم .آدامسم بگیر هوس آدامس دودی کردم.
حنا این را گفته وبا تنه ای از سلول بیرون رفت.

لحظه ای پوکرفیس به جای خالی دختر خیره ماند.
گاهی اوقات واقعا از پررویی این بشر وا می ماند..

-چیز دیگه ای هم میخواین؟
درجواب زن سری به نشانه نفی تکان داده و خواست حساب کند که حنا تخس گفت:
-من پفکم میخوام ..

نیم نگاهی به پلاستک پر شده از هله هوله انداخت و دیگر کم کم داشت از آوردن حنا به غلط کردن می افتاد.
با این وضعی که دخترک پیش گرفته بود باید کل حقوق ماهش را پای همین آت و آشغال ها میداد.

-از اون پاستیل هام بده آ قربون دستت ..
حنا بی اهمیت به چشم غره جانا با ذوق پلاستیک بزرگ را از روی پیشخوان برداشت و با لبخندی حرص درار روبه جانا گفت:
-حالا میتونی حساب کنی عزیزم..

دهانش را باز میکند تا درشتی بار دخترک کند که با صدای بلندگو حرف در دهانش می ماسد.

-جانا ماندگار هرچه سریع تر خودتو به نگهبانی معرفی کن ملاقاتی داری..

مسخ شده نگاهش را به حنا میدوزد.
اشتباه شنیده است دیگر؟
شاید هم تشابه اسمی است..!

با صدای جیغ هیجان زده حنا از شک در می آید و نگاه ماتش را به دخترک خجسته میدوزد.

حنا با فکری که در سرش جرقه زده درحالی که از شدت شادی در جایش بالا و پایین میپرد جیغ میزند:

-خودشه،وایییی جانا به جون حنا خود خودشه …دیدی گفتم فراموشت نکرده..دیدی گفتم بالاخره میاد..دیدی ..

با شنیدن حرف های حنا برای لحظه ای خشکش می زند و ثانیه ای بعد سوال ها پشت سرهم به ذهنش هجوم می آورند:

اگر دخترک راست میگفت چه؟
اگر واقعا آبان به دیدنش آمده باشد چه….!
اصلا باید چه واکنشی از خود در برابر او نشان دهد؟

حنا با دیدن جانا که خشک شده همچنان اورا نگاه میکند حرصی دستش را چنگ میزند و به طرف بند میکشدش:

-برای چی وایسادی مثل شیربرنج وارفته من و نگاه میکنی تو..؟
د بجنب الان ساعت ملاقات تموم میشه.

نگاهش را دور تا دور مکان میچرخاند.
اولین باری است که در این پنج سال پشت این شیشه ها و تلفن هایی که شبیه اش را در تلویزیون دیده در انتظار فرد ملاقاتی نشسته است.

از شدت اضطراب وهیجان قلبش در دهانش میکوبد.
برای بار هزارم لبش را با زبانش تر میکند و با وسواس کف دست های عرق کرده اش را به روی پارچه چادری میکشد.

از آن شک اولیه کمی خارج شده ولی از اینکه نمیداند در انتظار چه کسی نشسته ،کلافه است.
هیچ پیش زمینه ای از کسی که به ملاقاتش آمده ندارد .
حدس حنا که بیشتر شبیه جک سال است اما فکر خودش سمت خانواده اش میرود
البته اگر هنوز میتوانست لفظ داشتن خانواده را به خود نسبت دهد ..

ناخوداگاه توجه اش جلب نخ آویزان شده از چادرش می‌شود.
میخواهد نخ را بکشد که نشستن کسی را در مقابلش حس میکند.

با تردید نگاهش را بالا میکشد و با دیدن شخص ناباورانه نفس در سینه اش گره میخورد .

خیره در چشمان غبار گرفته ی زن پشت شیشه، ناباور لب میزند و کلمات از میان لب هایش هجا شده بیرون می آیند:

-م..ا..م..ا..ن

زن بدون آن که احساسی در چهره اش پیدا باشد گوشی را روی گوشش گذاشته ومنتظر دخترک می ماند.

جانا لمس شده گوشی را برداشت.
اما آنقدر لرزش دستش زیاد بود که گوشی از دستش رها شده و پایین می افتد.

دستپاچه خم شده و اینبار گوشی را با دو دست کنار گوشش نگه می‌دارد.
جانا خیره به چهره شکسته شده مادرش وفریده به صورت تکیده و پژمرده شده دختر نگاه میکند.

هردو ساکت اند اما دلیل سکوت شان زمین تا آسمان باهم توفیر دارد..
فرید خاموش و پشیمان از آمدنش…
و جانا ساکت و سراپا گوش شده،برای شنیدن صدایی که سال ها از آن محروم مانده است.

اینکه باید چه بگویند و از کجا شروع کنند را هیچ کدام نمیداند.
آخر هم کسی که لب به سخن می گشاید فریده است:
-سلام

با شنیدن صدای سرد و غریب مادرش بغض لابه لای تارهای حنجره اش می پیچد.
سرش به طرفی خم میشود و با دلتنگی نال میزند:
-مامان
صورت زن که از صورتش روی بر می گرداند
آسمان چشمانش صاعقه میزند و دلتنگی است که همچون ابر بهار از چشمانش میبارد.
**
با قدم هایی ناموزون همچون آدم های مست طول دالان را می پیماید ..
گویی در خلا قدم بر میدارد .
نه صدایی میشنود و نه چیزی میبیند.

نمیداند ازسرگیجه شدیدش است یا تنه ی شخص رد شده از کنارش که تعادلش را از دست داده و به روی زمین می افتد.

کتف و لگنش که از درد به ذوق ذوق کردن می افتد.ناخوداگاه زیر خنده میزند..

چند نفری که برای کمک دورش جمع شده اند به تعجب به دختر که با صدای بلند میخنند نگاه میکنند.

صدای سوت بلندی با صدای خنده هایش در می آمیزد:
-چه خبره اونجا؟
برای چی تجمع کرین؟
هرچه سریع تر پخش بشین،زوود..
برزگر است که با تشر همه را پراکنده می کند.

سپس بالای سر دخترک خندان می ایستد و میگوید:
-ماندگار این چه وضعشه؟
چرا معرکه راه انداختی؟ وسط دالان نشستی که چی بشه..!

درحالیکه از شدت خنده به سکسکه افتاده بود درجواب زن تکه تکه لب زد:
-ببخشید..هع ..الان می ..هع…میرم .

دستان ناتوانش را برای بلند شدنش ستون کرده و همین که میخواهد بلند شود آرنجش تا میخورد و دوباره پخش زمین میشود.
بی نفس از خنده ریسه میرود.
الحق که حال و روزش خنده هم دارد.

برزگر با سگرمه هایی درهم، خم شده و بازوی جانا را در دست می گیرد و دختر را با یک ضرب بلند میکند.

جانا تلو تلو خوران با خنده ای ریز سعی میکند روی پاهایش بایستد :
-دست شما ..هع …مرسی .

برزگر با دیدن وضعیت نا به سامان دختر دستش را بند چانه ی جانا میکند و به زور وادارش می کند تا در چشمانش خیره شود.

با دیدن چشمان سرخ و خنده های بی دلیل دختر بی اعصاب از فکری که در سرش جولان میدهد می غرد:

-از کدوم گوری داری بر میگردی؟
چیزی مصرف کردی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
باران
باران
2 سال قبل

عالییی بمونی برامون♡:)

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x