رمان افگار پارت 25

1.7
(3)

 

مقابل آینه ایستاد.
دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید.
طول کراوات زغال سنگی را بر روی گردنش تنظیم و مشغول گره زدن شد.
جلیقه اش را تن زد .

دکمه سر آستین های دستساز تیتانیومش را بست و برای لحظه ای کوتاه نگاهش به مرد ۳۰ ساله ی درون آینه افتاد.

پوزخندش اجتناب ناپذیر بود.
دلش می‌خواست آن کراوات لعنتی را در بیاورد.

در آن مدل kiton k50* که سرتاپایش را قاب گرفته و بیشتر از آن که باید بر روی تنش نشسته بود احساس خفگی می‌کرد.

نگاه سردش را از تصویر بی‌نقص اما پوشالی مرد درون آینه گرفت.

قدمی زده و با نیم نگاهی بدون اتلاف وقت کفش های مارک A.Testoni*اش را پوشید.
قدمی کوتاه و..

این بار رگال ساعت ها بود که در تیر راس نگاهش قرار گرفت.
و برنده این رقابت Jaeger lecoultre ساعت خوش دست دو میلیون دلاری بود که بر روی مچ دستش جاگیر شد.

جلوی آینه برگشت.
کت را از تن مانکن جدا کرده و Show Time*که بیننده‌ای جز خودش نداشت را با اسپری کردن ادکلن Lalique* اش خاتمه داد .

دیگر حتی همان نیم نگاه به آینه را هم نیاز نداشت …
الحق که تیپ چند صد میلیاردی اش شایسته لقبی بود که به تازگی در رسانه ها به او نسبت داده بودند…
*Prince of Persia …
*شاهزاده ایرانی…

راس ساعت ۱۱ ظهر صدای قدم های بلند و سنگینش بر روی پله های مارپیچ مرمرین همچون زنگ هشداری برای خدمه عمل کرد و این مرد زیادی on timeبود.

نگاهش برای لحظه ای کوتاه از
دکمه های به زور بسته شده ی لباس فرم آناستاژیا
دامن بسیار کوتاه دورِتی
و کفش های پاشنه بلند قرمز رنگ فِلور که با رژ لب سرخ رنگش سِت شده بود،گذشت.

الحق که پدرش از این بیشتر نمی توانست دست و دلبازی کند…

خدمتکار که نه ..بهتر است بگوید عروسک های روسی ،هلندی و ایتالیایی اش ..
دخترانی که شاید آرزوی هر مردی بودند الا او …

خاطره ی تسبیح و استغفرالله گفتن های حاج یونس موقع انتخاب خدمتکار ها نیشخندی محو گوشه ی لبش نشاند و در آخر بی تفاوتی تنها چیزی بود که عاید آن سه جفت نگاه منتظر شد..

به طرف در سالن راه افتاد و در حالی که روی صحبتش با تام سرخدمتکار عمارت بود گفت:

-Je veux que les bagages soient à l’aéroport dans 5 heures
-میخوام تا ساعت ۵ چمدون هام تو فرودگاه آماده باشه ..

از پله های سنگی عمارت که به بوگاتی آماده‌ی سواری‌اش منتهی می‌شد،پایین آمد و take off(تیک آف) آزاد شده از میان اگزوز و لاستیک های ماشینش،مهر پایانی شد بر حضورش در آن عمارت طاعون زده.

شیشه را کمی پایین داد و هوای شرجی رود سن را به ریه کشید.Take Me To Church از Hozier موسیقی زمینه‌ای بود که هنگام عبور از خیابان Rue de Rivoli*
خداحافظی اش از این شهر را تکمیل می کرد.

پاریس،شهری که برای همه پر از شگفتی و خاطرات خاطره انگیز بود
و برای او پر شده بود ازسردرگمی های تمام نشدنی ،تمرین های طاقت فرسای توان بخشی،جلسات روان درمانی و مشت مشت قرص خوردن ..

ودر آخر پاریس برای او نماد مردی بود که هیچ شناختی از او نداشت و هر دفعه که در آیینه نگاه میکرد مجبور بود به خود یادآوری کند که این مرد جاافتاده درون آیینه همان خود ۱۹ ساله اش است.

در پارکینگ کنسولگری ایران پارک کرد.
پس از سه هفته تلاش بی وقفه برای سر و سامان دادن به کارهای بی وقفه اش بالاخره روز برگشتش به ایران فرا رسیده بود..

ایرانی که خاطرات ۵ سال از بهترین روز های جوانی اش را در خود دفن کرده بود.

۵ سالی که به جای خاطرات تنها یک علامت سوال بزرگ در ذهنش باقی گذاشته بود…
ایرانی که به او آبانِ۲۴ ساله ی سالم را بدهکار بود .

-به به آبان جان،چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد!
کجایی تو مرد؟
من گفتم دیگه به یُمن فامیل شدن مون بیشتر میتونیم از حضور و مساعدتت بهره ببریم باباجان،نکه بعد چند هفته اونم به خاطر پاسپورت بتونیم ببینیمت..!

با صدای امینی نگاهش را از پاسپورتش جدا کرد و به احترام از جایش بلند شد.

سری به نشانه سلام تکان داد و همانطور که دست دراز شده ی مرد را در دست می فشرد لب زد:

-به خاطر فشردگی کارها و مشغله زیاد فرصتی پیش نیومد که بخوام به حضور برسم ،ولی از طریق ساره احوال پرس تون بودم .

امینی با لبخند دستی به بازوی دامادش کوبید و درحالی که مینشست مکالمه شان را اینگونه شروع کرد:
-سلامت باشی ،چه خبر از مجد بزرگ؟ برای انتقال بودجه به مشکل بر نخوردین؟…
***
ساعاتی بعد نشسته در جت شخصی اش با نگاهی خاموش،به محو شدن پاریس در میان ابر ها خیره شده بود..

-As-tu besoin de quelque chose?
– به چیزی احتیاج دارید؟

بدون نگاه به مهماندار سری به نشانه نفی تکان داد و برای لحظه ای نگاهش به ساره که پس از خوردن قرص زد تهوع در صندلی مقابلش به خواب رفته بود افتاد.

هنگامی که در فرودگاه ساره را چمدان به دست در انتظار خود دید چاره ای جز پذیرفتن همراهی اش برایش باقی نماند.

گاهی اوقات از این همه تلاش ساره برای نزدیک شدنشان در عجب می‌ماند.
اگر شخصیت ساره را به خوبی نمیشناخت حتی ممکن بود علاقه خیالی که هر لحظه دخترک از آن دم میزد را باور کند .

اینکه دخترک به او جذب شده بود را کتمان نمیکرد اما قبول عشق و علاقه اش برای او به همین سادگی ها نبود..

نگاهش به صورت آرام و غرق در خواب ساره خیره شد.
میان لب هایش اندازه نخودی کوچک فاصله افتاد بود.

شاید نمیتوانست خیلی چیزها را حس کند اما اوهم راه های مخصوص خودش را برای فهمیدن احساسات دیگران داشت .

برای مثال هرگاه با تابان صحبت میکرد برق افتادن نگاه و چین های ریزی که بر اثر لبخندی محو بر میمک صورتش مینشست را به عینه میدید واین ترکیب صورت برایش تداعی کننده علاقه و صمیمیت خواهرش نسبت به او بود.

یا هر وقت به مادرش نگاه میکرد مردک های لرزان و آن هاله براقی که هنگام دیدن او در چشمانش می افتاد،برایش تنها یاداور علاقه ای مملو از دلسوزی بود…

یا نگاه سخت و پر از غرور پدرش که چیزی فراتر از حس پدر فرزندی بود
و…

در این چند سال یاد گرفته بود به راحتی احساسات دیگران را از چشم ها،میمک صورت و حتی تن صدای افراد بخواند.

و حال برای همین عشق و علاقه ساره برایش قابل درک نبود ..
شاید هم نگاه و احساسات دختر از جنس متفاوتی بود که او هنوز نمیتوانست اسم مناسبی برای آن بگذارد..
اما هرچه که بود،عشق نام مناسبی برای تعریف احساسات ساره نبود.

پس از سه ساعت خواب بی وقفه با کش و غوص تکانی به بدنش داده پس از خمیازه ای کوتاه نگاهش به طرف نامزد فراری اش کشیده شد.

چشمان بسته و ژست شق و رق آبان را که دید با ابروهایی بالا رفته نیشش باز شد.
این بشر حتی در موقع خواب هم پرستیژ و جدیتش را حفظ میکرد.

سرخوش سری تکان داده و همانطور که صندلی اش را به مقصد سرویس بهداشتی ترک میکرد با شیطنت رو به مرد مغرورش لب زد:

-به نفعته تا قبل از اینکه من برگردم و بخوام دست به کار بشم خودت بیدار بشی جناب مجد…

ده دقیقه بعد با میکاپی شارژ شده خرامان به جایگاهش برگشت.
کیف دستی اش را روی صندلی انداخت و در آرام ترین حالات ممکن در حالیکه سعی میکرد هیچ
سرو و صدایی ایجاد نکند به روی دسته صندلی آبان نشست .

اولین بار بود که میتوانست برای مدتی طولانی از این فاصله ی نزدیک به صورتش نگاه کند.
با لبی گزیده انگشت اشاره اش را به روی خط فک استخوانی و مستطیلی شکل کشید.

عطر مرد که با نفسی درون شامه اش نشست با لذت چشم بست و سرش ناخوداگاه به طرف منبع عطر که جایی حوالی نبض تپنده شاهرگ حیات اش بود کشیده شد …

-داری چه غلطی میکنی؟
از صدای خشمگین و بی انعطاف آبان که پر قدرت،پرده گوشش را میلرزاند ترسیده تعادلش را از دست داده و روی زمین می افتد .

افتاده بر زمین نگاه حیرانش برای لحظه ای در نگاه سرد و عصیان زده مرد قفل میشود و برای اولین بار است که حس میکند :
-او واقعا از این مرد میترسد.

از نگاه سنگین آبان تمام وجودش پر از حس حقارت میشود و در حالیکه سعی میکند از جایش بلند شود تا بیشتر از آن که باید در مقابل دیدگان مرد کوچک نشود به سختی لب میکشد :

-ببخشید نمیخواستم اینطوری بیدارت کنم…

و بعد بدون گفتن هیچ کلامی آرام سر جایش می نشیند و خجالت زده نگاه ابری شده اش را به ابر های سفید می دوزد.

متوجه ناراحتی ساره میشود و برایش اهمیتی ندارد..
چرا که ناراحتی دختر در پی رفتار اشتباه خودش است و دخترک باید حد و حدود خودش را بداند!

با نگاهی به ساعتش رو به ساره که بعد از آن اتفاق لام تا کام حرفی نزده و خود را سرگرم تلفنش کرده است اعلام میکند:

-تا 20 دقیقه دیگه فرودگاه امام فرود میایم اگر میخوای لباس هاتو عوض کنی بهتره عجله کنی ..!

ساره با نیم نگاهی به آبان پوزخندی می زند :

-دیگه کم کم داشتم فکر میکردم تو این هواپیما نامرئی ام !
خوش حالم که به میمنت رسیدن به خاک ایران بالاخره نطق جناب عالی باز شد.

بدون آنکه منتظر جواب مرد بماند از جایش بلند میشود و با برداشتن چمدان مسافرتی کوچک اش از قفسه تعبیه شده در بالای صندلی به سمت تک اتاق کوچک آخر جت راه می افتد.

ورودشان به گیت همانا و روبه رو شدنشان با خیل عظیم خبر نگاران همانا..

آبان با دیدن خبرنگاران عصبی می غرد:
-لعنتی کی به اینا خبر داده!
وپس از لحظه ای مکث بی اختیار نگاهش به روی ساره بر میگردد.

ساره اما بی توجه شانه ای بالا انداخته و تخس لب میزند:
-من فقط یه پست ساده آپ کردم ..!

و همانطور که دستش را به دور بازوی مرد حلقه میکند می گوید:
-میدونی که عزیزم…؟
عادت ندارم هیج وقت زیر دِین کسی بمونم !

ساره نبود اگر آن حس مزخرف درون هواپیما را برای آبان جبران نمیکرد…

خشمگین از خودسری ساره کمی خم شده و با صدایی بم شده ای که مو بر تن دخترک راست میکرد پچ زد:

-عواقب کار تو پس میدی دوشیزه امینی ..!

اتمام حجتش را کرده و سپس با قدم هایی محکم و چهره ای غیرقابل انعطاف به سمت سالن انتظار راه می افتد.
***
-گلناز..دختر مگه نگفتم خرمالو های این ظرف و عوض کن نمیبینی له شده ؟
-مهین اتاق آقا و نامزدش آماده شد؟
-ببینم به مش سفر گوش زد کردین حیاط پشتی و رفت و روب کنه یا باز یادتون رفته؟

صدای خاتون بود که از صبح خروس خون به شوق برگشت فرزند عزیز کرده اش پس از 6 سال دوری،در عمارت پیچیده و تا کنون که ساعت 2 نیمه شب را نشان میداد قصد خاموشی نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
elena
elena
2 سال قبل

کاش تند تند پارت هارو بزارید🥺

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

اوف اینا کی همو میبینن؟

Asa
Asa
2 سال قبل

کاش انقد پارتا کم نبود🥲

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x