رمان الفبای سکوت پارت 92

3.5
(2)

 

تارخ زمزمه‌ی او را شنید که خنده‌ی بی‌صدایش شدت گرفته و باعث شد تا شانه‌هایش بلرزد. دست خودش نبود. وقتی کنار افرا بود حال عجیب و خوشی را تجربه می‌کرد. انگار زمانی که کنار افرا بود خندیدن آسان می‌شد.
_ افرا زود برگرد. منتظرتم.

افرا همانطور که پشت به او داشت به سمت خانه‌شان می‌رفت دستش را بالا برده و در هوا تکان داد.
_ خب بابا…

آیفون خانه‌شان را به صدا درآورد و به صحرا گفت که تارخ به دنبالش آمده است و به دنبال اسکای بیاید. صحرا جیغ خفیفی کشید و سریع خودش را به پایین رساند. همانطور که به اسکای اشاره کرد تا به داخل بیاید به افرا چشمکی زد.
_ خوش بگذره.

افرا با لبخندی که از کنترلش خارج شده بود از صحرا خداحافظی کرده و دوباره کنار تارخ که همچنان سر جای قبلی‌اش ایستاده بود بازگشت و لبخندش را فروخورد تا تارخ از متوجه رضایتش از همراهی با او نشود.
_ بریم.

تارخ سر تکان داد. به سمت در سمت شاگرد رفت و مودبانه در را برای افرا باز کرد.

افرا متعجب به حرکات او خیره شد.
_ جنتلمن شدین جناب نامدار!

تارخ به صندلی اشاره کرد.
_ بشین بچه‌جون. کم تیکه بپرون.
افرا که نشست و در را بست خودش هم پشت فرمان نشسته و کمربندش را بست. در حین بستن کمربندش نگاهش روی شلوار جین گشاد و پاره پوره‌ی افرا گره خورد. تازه روی تیپ او متمرکز شده بود. حتی مدل لباس پوشیدن افرا هم با او فرق می‌کرد‌. تفاوت بینشان گاها بیش از حد خودش را به رخ می‌‌کشید. دخترکی شاد و لباس‌هایی که نشان از بی‌پروا بودن او داشت در کنار مردی که اکثر لباس‌هایش رسمی‌تر بودند.
_ اسکای بهت حمله کرده؟

افرا رد نگاه او را گرفته و وقتی متوجه شد منظور او چیست اخم کرد.
_ ترجیح می‌دم فکر کنم شوخی کردی! شلوارم خیلیم قشنگه. بعدشم تو به همه چی گیر می‌دی!

تارخ شانه بالا انداخت.
_ لباسی که دیشب پوشیده بودی خوشگل‌تر بود. بیشتر بهت میومد. گیر ندادم. به قدری جنتلمن هستم که بدونم حق ندارم راجع به پوششت نظر بدم. الانم بامزه شدی!

افرا با رضایت سر تکان داد. البته که در دلش کیلو کیلو قند در حال آب شدن بود، اما به روی خودش نیاورد.
_ تیپ تو هم بد نیست!

تارخ نیمچه لبخندی زده و راه افتاد. به یاد شیرینی‌های مختلفی افتاد که برای افرا خریده بود، اما نمی‌دانست چگونه باید این موضوع را به او می‌گفت. احساس می‌کرد که اگر افرا می‌فهمید تمام آن شیرینی‌ها را برای او خریده است مسخره‌اش می‌‌کرد! دنبال راه حل بود که افرا آفتاب گیر را پایین زد تا چتری‌هایش را مرتب کند و از آیینه‌ی آفتاب‌گیر نگاش به جعبه‌های شکلات و شیرینی روی صندلی عقب افتاده و ابروهایش بالا رفتند.
_ مهمونی دارین؟

تارخ گیج از سوال ناگهانی او پرسید:
_ چی؟

افرا آفتاب گیر را بالا زد. سرش را به سمت صندلی عقب چرخاند و به جعبه‌های شیرینی اشاره کرد.
_ بخاطر این جعبه‌های شیرینی می‌پرسم.

تارخ لب گزید.
_ هان؟ نه.
برای اینکه خورش را از تک و تا نیاندازد ادامه داد:
_ همینطوری گرفتم. باز کن بخوریم.

افرا کامل به طرف او چرخید. مشکوک به نیم‌رخ او خیره شد.
_ شما می‌رین شیرینی فروشی همینطوری دویست تا جعبه شیرینی می‌گیرین؟ عجب!

تارخ از رو نرفت.
_ شما شیرینی نمی‌خرین احیانا؟

افرا با چشم غره نگاهش کرد.
_ اینهمه؟

تارخ بی‌تفاوت و با خونسردی شانه بالا انداخت.
_خب چشه مگه؟
سکوت افرا و نگاه سنگینش باعث شد سد مقاومتش بشکند. انکار کردن بی‌فایده بود آن هم وقتی تقریبا خودش را لو داده بود! نفسش را بیرون داد و تسلیم شد.
_ فکر کردم شیرینی دوست داری نمی‌دونستم کدوم مدل! حالا خیالت راحت شد مهندس ملکی؟
ملکی را با یک حرص خوشایندی زمزمه کرده بود.

افرا نتوانست لبخندش را پنهان کند. حتی برای اولین بار در زندگی‌اش از ی چسبیده به آخر فامیلی‌اش بدش نیامد! حدس می‌زد تارخ عمدا او را ملکی صدا زده که عصبی‌اش کرده تا بحث قبلی فراموشش شود‌. همین حدس باعث شد تا خبیثانه و واضح بپرسد:
_ یعنی واقعا همه‌ی اینارو بخاطر من خریدی؟
نگذاشت تارخ جواب دهد. از حرص خوردن او لذت می‌برد برای همین خودش با خونسردی و اعتماد بنفس ادامه داد:
_ خب جواب اینکه مشخصه. آره، اما می‌شه بپرسم چی شده که تحقیق کردی تا بفهمی چی دوست دارم تا برام بخریش؟

تارخ ابروهایش را بالا داد. از شیطنت افرا لبخند تا پشت لب‌هایش آمد. او هم با شوخی جوابش را داد.
_ تحقیق نمی‌خواد. دیشب تو مهمونی یه ریز چشمت دنبال شیرینی بود! گفتم برات بخرم تا مشکلی برات پیش نیومده.

موفق شد حرص افرا را درآورد. چون او اخم کرد. با پوزخند گفت:
_ دیشب بدترین مهمونی کل عمرم بود! لطف کن یادم ننداز!

تارخ سرش را به سمت او چرخانده و کوتاه نگاهش کرد. دست از اذیت کردن او برداشت.
_ می‌دونستم شیرینی دوست داری. امروز پرچم صلح دستمه… بیا چند ساعت به هیچی فکر نکنیم خب؟
آه غلیظی که افرا کشید باعث شد تا نگاهش کند. صورت آویزان و پر حرف افرا را که دید راهنما زد و ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کرد. یکی از جعبه‌های شیرینی خامه‌ای را از پشت برداشت و آن را روی پای افرا گذاشت.
_ بازش کن.

افرا خیره به جعبه‌ی طلایی رنگ شیرینی آرام لب زد:
_ پس اومدی شیرینی بخوریم و وانمود کنیم چیزی نشده؟

تارخ سر تکان داد.
_ اوهوم… البته یه کار دیگه‌م هست که باید انجام بدیم.

افرا با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
_ چه کاری؟

تارخ خودش دست بکار شد و جعبه را باز کرد.
_ یکم صبر کنی می‌فهمی‌.

صدای افرا باعث شد سرش را بالا برده و نگاهش کند‌‌. فاصله‌ی صورت‌هایشان بیش از حد کم بود!
_ دقیقا می‌خوای چند ساعت وانمود کنیم که هیچی نشده؟
با دست به شیرینی‌ها اشاره کرد.
_ الان من چه برداشتی از این کارت داشته باشم؟ تارخ نامدار برای همه همچین کاری می‌کنه؟ دنبال خوراکی مورد علاقه‌ی همه می‌ره‌؟
نگاهش را سفت و سخت در چشمان تارخ دوخت.

تارخ درمانده صدایش زد.
_ افرا…

افرا منتظر نگاهش کرد‌ تا او به حرف بیاید. تارخ کمی از او فاصله گرفت.
_ هر برداشتی از کارم داشتی مهم نیست. فقط خواستم چند ساعت کنار هم باشیم و بریم دنبال کاری که واجب بود.

افرا در جعبه را برداشت و به ردیف شیرینی‌های خامه‌ای و هوس انگیز داخل جعبه که رویشان با میوه‌های مختلفی تزیین شده بودند چشم دوخت.
_ پس مشکلی نداری برداشتای شخصی داشته باشم از کارت؟
فرصت نداد تارخ چیزی بگوید. گرچه نگاه تیز او را روی خودش احساس کرد. یکی از شیرینی‌ها که رویش آناناس بود را انتخاب کرد. با چنگال کوچکی که روی شیرینی بود آناناس را همراه با ژله‌ی رویش و خامه جدا کرده و آن را نزدیک دهان تارخ گرفت‌.
_ من این حرکتت رو می‌ذارم پای نخ دادن! ببخشید که رکم!
آرش گفته بود تارخ را تنها نگذارد. گفته بود تارخ به کمکش احتیاج دارد، اما او برای کمک کردن به تارخ باید از خیلی چیزها سر در می‌آورد. برای همین به هر ترفندی برای به حرف درآوردن او چنگ می‌زد.

تارخ چشم‌غره‌ای به سمتش رفت.
_ بچه پررو!
خواست چنگال را از دست او بگیرد که افرا دستش را عقب برد. یک شیطنت خاصی در رفتار دخترک موچتری دیده می‌شد. انگار داشت تمام زورش را می‌زد تا مقاومت او را بشکند. صدایش باعث شد اخم‌هایش درهم شود.
_ دهنتو باز کن.

تارخ با حرص مچ دست او را گرفت.
_ دقیقا تو الان داری چیکار می‌کنی؟ داری به من نخ می‌دی؟

افرا متعجب از رفتار تند او نگاهش کرد‌. فشار دست تارخ دور مچش بیش از حد بود.
_ می‌خواستم ازت تشکر کنم.

لحن صادقانه و کودکانه‌اش که در تضاد با حرکات بی‌پروایش بود باعث شد تارخ با افسوس نگاهش کند. فشار دستش را دور مچ او کم کرد و بعد دهانش را به سمت چنگال کوچک برده و آناناس را میان دندان‌های سفیدش گرفته و از چنگال جدا کرد‌. سرش را عقب برد و همانطور که مچ افرا را در دست داشت و خیره به مقابلش آناناس را جوید و قورت داد.
افرا خواست مچ داغ شده‌اش را از دست او بیرون بیاورد که تارخ اجازه نداد. غرید:
_ دیشب کنفرانس شجاعت برگزار کرده بودی… یه بارم بهت گفتم حواست به رفتارت باشه… اسم بعضی رفتارا شجاعت نیست حماقته.

افرا با عصبانیت دستش را از دست او بیرون آورد‌.
_ منظورت چیه؟

تارخ نگاهش را به سمت او چرخاند.
_ منظورم همین قصه‌ی نخ و نخ‌کشیه. محض اطلاعت همه مثل من نیستن بخاطرت تشنه برن لب چشمه و تشنه‌م برگردن!

افرا با حیرت و صورتی گر گرفته به تارخ خیره شد.
_ من فقط خواستم…

تارخ میان حرفش پرید.
_ من احمق نیستم که ندونم تو چی می‌خواستی! خیالت راحت تونستی قند تو دلم آب کنی، هر چند بی‌نتیجه!
اخم‌هایش را در هم کشید. دید که افرا با خجالت و پشیمانی از رفتار چند لحظه قبلش چشم دزدید.
_ خانم شجاع اگه بفهمم از یکی دیگه‌م اینطوری تشکر کردی من می‌دونم و تو! فهمیدی؟

افرا با اخم یکی از شیرینی‌ها را از جعبه بیرون آورد‌. نگاهش را از شیشه‌ی ماشین به بیرون دوخت و قبل از اینکه گازی به شیرینی‌اش زده و سعی کند فضا را عادی جلوه دهد و تپش‌های تند قلبش را پنهان کند زیرلب آرام غر زد:
_ نمی‌گفتی هم از کسی اینطوری تشکر نمیکردم بداخلاق!

تارخ غر زدن زیرلبی او با خودش را شنید که لبخندی زد و راه افتاد. اگر می‌توانست به دخترک موچتری اعتراف می‌کرد که خوشمزه‌ترین آناناس زندگی‌اش را از دست او خورده است!

همانطور که حواسش به خیابان بود گاهی زیرچشمی به افرا نگاه می‌‌کرد که با حرص و غر غر شیرینی‌اش را می‌خورد‌.

این یعنی واقعا عاشق شیرینی بود. سکوت او را دوست نداشت. غرغرهای بلند او را ترجیح می‌داد.
_ خانم مهندس چرا سکوت کردی؟ کنجکاو نیستی ببینی کجا می‌ریم؟

افرا برخلاف میل باطنی‌اش در جعبه‌ی شیرینی را بست و آن را کنار بقیه‌ی جعبه‌ها روی صندلی عقب گذاشت‌. لب‌هایش را تمیز کرد.
_ می‌‌ترسم یه چیزی بگم باز عین پدرای وظیفه‌شناس نصیحتم کنی.

گوشه‌ی چشمان تارخ چین خوردند. اگر افرا به مزرعه باز نمی‌گشت؛ اگر او را نمی‌دید؛ چگونه می‌توانست دلتنگی‌هایش را نادیده گرفته و او را فراموش کند؟ این سوالات غمگینش کردند. افرا سرزنده‌ترین و شادترین کسی بود که در زندگی‌اش سراغ داشت. شاید هم در نگاه او لبخند‌ها و خنده‌های افرا دوست داشتنی و واقعی بود. صدای او حواسش را پرت کرد.

با خمیازه‌ای زمزمه کرد:
_ بیرون رفتن با تو حوصله‌ی آدمو سر می‌بره.

تارخ یک‌ تای ابرویش را بالا داد.
_ کم دروغ بگو! الکی خمیازه نکش. رسیدیم تقریبا.

با جمله‌ی تارخ افرا با دقت به اطرافش نگاه کرد. تقریبا می‌شد گفت که در مرکز شهر بودند. پیاده‌روها شلوغ و مملو از جمعیت بود. خیابان‌ها هم اکثر ترافیک و پر تردد بودند.
_ چرا اومدیم اینجا؟

تارخ با دیدن تابلوی پارکینگ مجتمع تجاری که مقصدش بود با رضایت راهنما زد و به سمت راستش چرخید‌.
_ وایستا…

افرا پوفی کشید.
_ ای بابا بگو دیگه خب…

تارخ با خونسردی ماشین را داخل پارکینگ مجتمع پارک کرد.
_ پیاده شو.
خم شد و داشبورد را باز کرد و یک پاکت پلاستیکی کوچک مشکی رنگ از آن بیرون آورد. افرا کنجکاو به پاکت خیره شد، اما محتویات آن معلوم نبودند‌. بیشتر از آنکه کنجکاو باشد داخل پاکت چیست کنجکاو بود تا بداند برای چه به اینجا آمده‌اند برای همین دیگر چیزی نپرسید و سریع از ماشین پایین آمد.
تارخ هم پیاده شد و همراه هم سوار آسانسور شده و به طبقه‌ی آخر مجتمع رفتند. به محض پیاده شدن از آسانسور افرا نگاه کنجکاوش را در اطراف چرخاند. تا چشم کار می‌کرد در اطراف مغازه‌های گوشی فروشی به چشم می‌خورد. تازه فهمید جریان از چه قرار است.
_ پس بگو… منو آوردی اینجا جبران خسارت کنی!

تارخ سرتکان داد.
_ گوشیت رو شکستم باید جبران می‌‌کردم.

افرا همانطور که نگاهش به اطراف بود زمزمه کرد:
_ بهانه‌ی منطقی بوده برای دیدن من!

تارخ از اینکه افرا با سماجت دنبال اعتراف گرفتن از او بود خندید. طوریکه نگاه افرا به سمتش چرخید.
_ چیه؟ چرا می‌خندی؟

تارخ دستش را گرفت.
_ اینقدر سر به هوا نباش. اون زبونت کله‌تو به باد می‌ده.

افرا به دستان گره خورده‌شان اشاره کرد.
_ چطوری تو هر وقت دلت بخواد می‌تونی دستمو بگیری‌. می‌تونی هر چی دلت خواست بگی بعد اونوقت همینکارو من بکنم می‌شه زشت و سر به هوا بودن؟ تقصیر تو نیست که جامعه‌ی مرد سالار اینطوری ناخودآگاه کوفتیتون رو شکل داده!

تارخ دست او را فشار داد.
_ من گفتم کارت زشته؟ می‌گم تو برخورد با آدما بویژه آقایون یکم محتاط‌تر باش. بعدشم بخوایم نخوایم اینجا ایرانه… ظرفیت آدماشم بسته به فرهنگشون با آدمای جاهای دیگه‌ی دنیا فرق داره. با توجه به ظرفیت آدما باهاشون رفتار کن.

افرا پوزخندی زد.
_ به ظرفیت خودت شک داری که هی نصیحتم می‌کنی؟

تارخ پوفی کشید. نچ‌نچی کرد.
_ دارم تجربیاتم رو مفت در اختیارت می‌ذارم. در ثانی فکر می‌‌کردم باهوش‌تر از این حرفا باشی خانم مهندس!

افرا چشم‌غره‌ای به سمتش رفت.
_ منظورت چیه؟

تارخ ایستاد و به سمت او چرخید‌. دست افرا را رها کرده و شانه‌اش را گرفت.
_ دو دقیقه آروم بگیر تا منم از رو منبر بیام پایین خب؟ باشه قبول من امروز به بهانه‌های مختلف اومدم تا ببینمت. الان اکیه؟ می‌تونیم بدون بحث بریم برات گوشی بخریم؟

افرا با رضایت از اعتراف مستقیم تارخ لبخند گل و گشادی زد.
_ نیازی نبودا… من گوشی قدیمم سالمه هنوز. فقط سیم‌کارتمو محبت کنی ممنون می‌شم.

تارخ خیره به لبخند او بی‌اختیار دستش را بالا برده و بینی او را میان دو انگشتش فشار داد.
_ شیطون.
افرا آنقدر در نظرش بامزه آمده بود که نتوانسته بود خودش را کنترل کند.
چشمان گرد شده‌ی افرا که از حرکت و توصیف یک کلمه‌ای‌اش در حیرت بود باعث شد تا سریع از او فاصله گرفته و در حالیکه لبخندی روی لب داشت به سمت یکی از مغازه‌های معروف گوشی فروشی برود.

افرا همانطور که داشت با قدم‌هایی آرام او را دنبال می‌کرد دستش را روی قلبش گذاشت.
_ وای خدا… عجب غلطی کردم بهش گفتم سیب‌زمینی!
چند نفس عمیق و پی‌درپی کشید و به قدم‌هایش سرعت داد تا به تارخ که کنار در یکی از مغازه‌ها منتظرش ایستاده بود برسد.

وارد مغازه شدند و با راهنمایی پسر جوانی به سمت میز شیشه‌ای که رویش پر بود از گوشی‌های مدل بالا و گران قیمت رفتند. افرا کلافه به گوشی‌هایی که چند برابر گوشی خودش قیمت داشتند نگاه کرد.
با آرنجش آرام به بازوی تارخ که مشغول بررسی یکی از گوشی‌ها بود زد. نگاه سوالی تارخ به سمتش چرخید.
افرا گوشی را از دستش گرفته و در جای مخصوصش که یک آهن‌ربا داشت گذاشت.
_ بیا بریم‌. اینا خیلی گرونن. گوشی من اصلا از این مارک و مدل نبود که.

تارخ با لبخند از رفتار افرا سرش را پایین برد.
_ نکنه می‌خوای با کارخونه سازنده هماهنگ شم تا از گوشی مدل خودت دوباره بسازن؟
نگاه گیج افرا باعث شد تا ادامه دهد:
_ خط تولید گوشیت با اون مدل بسته شده.

افرا عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد.
_ باشه می‌گردیم تو همون رنج قیمت یه چیزی می‌خریم‌. از خیر طلبی که ازت دارم نگذشتم که… اینا زیادی گرونن.

تارخ کنار گوش او زمزمه کرد:
_ این یه هدیه‌ست افرا… بابت همه‌ی کمکایی که تو مزرعه بهم کردی تو این مدت. پس لطفا بحث نکن باهام. برو بشین بذار خودم انتخاب کنم برات. خب؟

افرا با نارضایتی جواب داد:
_ این هدیه خیلی زیاده‌رویه… من بابت کار تو مزرعه حقوق گرفتم ازت.

تارخ نفس عمیقی گرفت.
_ حتی اگه بدونی قبول کردن این هدیه منو خیلی خوشحال می‌کنه بازم حاضر نیستی قبولش کنی؟
نگاه پر تردید افرا باعث شد تا لبخندی بزند.
_ اینکار منو خوشحال می‌کنه‌‌. خبر داری خوشحالی برای من خیلی قیمتیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ایلین
ایلین
1 سال قبل

پارت جدید کو

shyli
shyli
1 سال قبل

عهههه مگه عکس تارخ رو گذاشتن؟؟؟؟؟
بعد یه چیز دیگه میشه رمتن هایی که وسطه کار کات خوردن رو بردارین ک ملت نرن بخونن فوش بدن؟؟اه الان من چندمین رمانی بود که خودنمو کات خورده بود این من بی تو افگار و… یه سری رمانا هم که نویسنده دلش درد بگیره پارت بذاره مثه صیغه استاد ک واقعا دلم میخواد نویسنده اش رو خفههههه کنم من موندم این انقد زود ب زود پارت میذاره دستش درد نگیره هر ماه ۴ خط نگرانشمممممممم
این رمانم خییییلللییی عالیه البت اکه کات نخوره و پارتا ۲ خطی نشع

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بهترین رمان عالی بود😍👍🏻مرسییییی

Mina Mohamadi
Mina Mohamadi
1 سال قبل

خیلیم عالی مرسی 💓

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

راستی یه چیزی یادم اومد نزار خواهشا تارخ موهاشو بزن
به افرا بگو بهش بگه😑😂😂😂😂😂

ستایش
ستایش
پاسخ به  Rom Rom
1 سال قبل

العان برای خودش یه پا گیسو کمنده😐😂

مانلی
مانلی
پاسخ به  Rom Rom
1 سال قبل

قبلا عکس تارخ رو گذاشتن؟

Rom Rom
Rom Rom
پاسخ به  مانلی
1 سال قبل

ن ولی خودش روز اول گف ک از سفر اومد گف موهاشو کچل کنه 😑

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x