رمان انتقام یا عشق (خون آشام)پارت 4

5
(1)

 
همون شخص مرموز بادیدن این عکس مصمم تر شدم برای دیدنش، سرم را روی بالشت می گذارم و نمیفهمم که کی خوابم میبرد.
وقتی چشمانم را باز میکنم با روشنایی صبح روب رو میشوم ب سمت اشپزخانه میروم در اشپزخانه مادربزرگم طبق معمول برایم صبحانه گذاشته و خودش ب بازار رفته اینهارا با دیدن برگه ای رو یخچال متوجه میشوم. بعد از خوردن صبحانه پایین برگع مینوسم
“سلام مامان بزرگ عزیزم
من ب بیرون رفته ام برای ناهار برمیگردم نگران نشو
دوستدارت سینره”
بعد از دیدن عکس تصمیم قطعی ام را گرفته امد باید باید ب دیدن اون شخص مرموز بروم. لباسم را عوض میکنم دوست دارم وقتی ب جنگل میروم لباس دامنی بپوشم لباسی صورتی میپوشم ک بارنگ گچی پوستم تضاد جالبی را ایجاد میکنه. ب سمت جنگل قدم برمیدارم در صبح جنگل واقع دیدن دارد! همیشه در این جنگ از بچگی میگشتم شاید یکی از دلایلی ک مردم از من دوری میکنند همین بود. اما امروز ب ترس خودم غلبه میکنم و بیشتر جلو میروم…….
با دیدن اسمان و خورشیدی ک وسط اسمان هست متوجه میشم بیش از یک ساعته ک در راهم اما نا امید نمیشم من باید بتوانم اون رو ببینم.
و ب امید خدا بعد از تقریبا دو ساعت راه رفتن ب کلبه رسیدم کلبه ای ک قطعا مال همون فرد مرموزه جلوتر میروم در میزنم کسی در. را باز نمیکند.
استرس دارم البته کمی اطراف کلبه را میگیردم. چندین پنجره هست ک بایدن از داخل انها متوجه میشوم ک کسی خانه نیست
باصدای پایی برمیگردم با دیدن همون شخص مرموز نفسم بند می اید انا بر ترسم غلبه میکنم ب جلو میروم
-ســ.. سلام
بدون هیچ حرفی حتی بدون اینکه شنل مزخرفشو جاب جا کنه حرکت میکنه و من پشت سرش راه می افتم
-اعممم میتوانم بدونم اسمتون چیه؟؟
با غضب نگاهم میکند اما من از رو نمی روم دستم رو ب علامت دست دادن جلو میبرم و میگویم
-اسم من سینره هست دوست دارم یکم باهم صحبت کنید
باز هم بدون هیچ حسی نگاهم میکندشاید من قابلیت خواندن حس رو از چشمان اطرافیانم ندارم.
-ببیند ی جورایی من شبیه شما هستم مردم روستا فکر میکنند منارامی اتومم و خب خیلی دوستی ندارم دلم میخاد باهم دوســــ…
با برگشتن یهویش حرفمو میخورم شنلشو عقب می اندازه و قیافه صد البته جذابش نمایان میشه. قیافی ک کمتر کسی میتوانه ب خوبی حقیقتش توصیفش کنه، چشمانی درشت و کشیده ب رنگ قرمز با اطراف در واقع با حاله ای از مشکی. بینی ای قلمی اما متناسب با صورتش. لبانی برجسته و ب قول معروف شتری و خوش رنگ ودر اخر پوستی رنگ پریده یا مثل خودم گچی البته خیلی بیشتر از من گچی هست پوستش. ب صورتم نزدیک میشه و من عقب میرم گردنشو نزدیکتر می اورد و میگوید
_اسمم الکساندر هست
-چــ… چی
-اسممو میگه نپرسیپدی؟؟؟
-چــ. چرا چرا…. خب اقای الکساندر خوشبختم(دستمو ب سمتش دراز کرد) همینطور ک گفتم منم سینره هستم
ب دستم نگاهی کرد و بعد دستمو فشرد با لمس کردن دستم انگار برق بهم وصل کردن دستش از یخم سردتر بود دستمپ کشیدم و او خنده ای کرد و ب سمت در کلبه رفت من مثل جوجه اردک هایی ک دنبال مادرشون راه افتادن دنبالش رفتم و گفتم
-ب چی میخندی؟
-ب تو
-مممن
-اره
-چرا
-شاید چون ت فکر میکین شجاعی اما نیستی
-هستم
-نیستی
-هستم
-ی دلیل بیار ک هستی
-(با پوزخندی ساختگی گفتم) همین ک اینجام خودش دلیل شجاعتمه کسی سمت جنگل نفرین شده و صد البته شما نمییاد
-نه نه خانم شجاع سینره خانم اصلا و ابدا شما شجاع نیستی شما کنجکاوی اگه کنجکاویت نبود الان اینجا نبودی.
-خب شاید بخوام گره کور های مغزمو باز کنم
-نمیدونم شاید
بعد در رو باز کرد و رفت تو منم ک پرو گفتم
-دعوتم میکنی برای ی چای
-چایی حاضر نیست بچه جون، بعدم اینجا چای خونه نیست خانم شجاع، من فقط فقط عصرا چایی مینوشم
-خب حالا اول ب من نگو خانم کوچولو و بچه جون و خانم شجاع وووووو و دوما بروکنار بیینم
زدمش کنار وارد خونه شدم. خونه نبود قصر بود قیافش شبیه کلبه ولی درونش نه مثل کاخ بود. ضاهرمو حفظ کردم و بدون اینکه بخام ب روی خودم بیارم ک سوپرایز شدم نشستم روی مبل داخل سالن. ارام شنلشو دراورد لباسش ی لباس اسپرت بود با ی شلوار جین مشکی. نشست روب روم و گفت
-خب خامم شجاع چرا اینجایی
-گفتم میخام باهم دوست باشیم میخام بدونم دقیقا چ احساسی داری وقتی همه مثل من دورت میزنن
-برام مهم نیست ک دیگران چی میگن و اما ت اولین انسانی نیستی ک انقدر دنبال من امده میدونستی خیلیا امدن اینجا ولی زنده برنگشتن
دروغ چرا ترسیدم زیادم ترسیدم یادمه عتیقه فروشه هم همینا رو گفت اما از رو نرفتم
-ت داری میگی خیلیا مت جزو خیلیا نیستم من سینره هستم سینره ای ک هیچ وقت زیر بار زور نرفت هیچ کسی غیر از روزگار بهش زور نگفت

-روزگار؟؟
-اره
-چجوری
-فوت پدر و مادرم
-اها چجوری فوت کردن سینره؟
با صدا زدن اسمم یکم یکم چجوری بگم حس خوبی یهم داد ی حسی ته وجودم بم میگفت بهش علاقه مند شدم اما ب سرعت ب خودم نهب دادعدتنها برای پرسیدن سوال ب این جا امده بودم
-دست روزگار توی ی تصادف اونارو ازم گرفت البته اون تصادف هادی نبودی
-متاسفانه
با غم نگاهش کردم نمیدونم شاید وقتش بود منم ازش سوال بپرسم
-تو تنها زندگی میکنی
-نه
-یعنی مادر و پدرت زنده هستن
-نه میدونم سوال بعدیت چیه با خواهر و برادرام زندگی میکنم اگه کنکجاویات تموم شده برو خونتون بنظرم مادربزرگت دیگه کم کم نگرانت بشه
-هممم شاید اما…. اینجا تلفن دارید
-چطور
-میخام ب کسی زنگ بزنم
-اینجا جنگل آئوکیگاهاراهست دخترک ساده اینجا هیچ وسیله ای کار نمیکنه
-اههممم چ بد
-نه عالیه چون فضولایی مثل ت اینجا نمیمونن
-من فضول نیستم الکساندر
-الکس
-چی
-میتوانی ساندر یا الکس صدام کنی
-این یعنی بازم ب دیدنت بیام
-گفتی ازم سوال داری
-دروغ نگفتم
دستشو ب سمتم گرفت و ادامه داد
-پس خداحافظ تا دیدار بعدی سینره!
دستشو فشوردم و و گفتم
-خدانگهدار ساندر
و ب شسمت در رفتم اما بادیدن باران روب روم ب وحشت افتادم اینجوری قطعا گم میشدم
-اگه قول بدی ازم سوال نپرسی تا خونه میرسونمت
-واقعااا
-اهم
-قول نمیدم ولی باشه
با این سوپرایز بزرگش منو حسابی شاد کرد رفت و دوباره شنلشو پوشید و برگشت و ب سمت خونه راه افتادیم……….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
1 سال قبل

وای عاشق رمانتم
خسته نباشیییییی
میشه یه ذره پارتات طولانی تر باشه؟؟🥹🥹🥹

Yalda. post
پاسخ به  بانو
1 سال قبل

ممنون عزیزم چشم سعی میکنم طولانی تر باشن پارت ها ♥🙃

گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

دقیقا کی پارت گذاری میکنید؟

Narjes Fazali
Narjes Fazali
پاسخ به  گز پسته ای
1 سال قبل

سلام عزیزم
ساعت 10/30اینا پارت گذاری میشه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x