والله با این حجم از خلاقیت در مخ زنی، اصلا جانم هم برایش می رود… دل که چیزی نیست!!
پرتمسخر و بی اراده بلغور میکنم:
-آره بابا، تازه برات می…
به خودم می آیم و… اتابک متعجب میپرسد :
-برام چی؟!
دهانم را میبندم و حرفم را با صدا قورت میدهم و ثانیه ای دیگر میگویم :
-بعد از تعطیلات عید همدیگه رو میبینیم.
فراموش میکند! خوشحال میگوید:
-حتما! بی صبرانه منتظر دیدنتم…
اگر بهادر بود تا فردا شب اسیر این حمله ی نصفه و نیمه بودم! اما مکالمه ام را با اتابک تمام میکنم و او بعد از خداحافظی پیام میدهد :
-به محض برگشتن به تهران خبرم کن… حتی نصفه شبم باشه خودمو برای دیدنت میرسونم… میخوام بدونی که هیچکس به اندازه ی من مشتاق دیدن روی زیبای تو نیست شیطونکم!
تبسم نرمی روی لبم می آید و «شیطونکم» هم جدید بود!
****
روبروی آینه مینشینم و موهایم را شانه میزنم. توی این ساختمان فقط من و او هستیم. یک دیوار فاصله، بین من و او…
میشود به او فکر نکرد، وقتی هنوز گونه هایم، داغ است؟! هنوز رد لبهایش را روی پوست صورتم حس میکنم… و هنوز قلبم میلرزد از یادآوری ثانیه به ثانیه ی لحظاتی که با او میگذرد.
هنوز از خانه بیرون نرفته… میدانم… هنوز همین جاست…
سکوت کرده… درست مثل من… چرا مانده؟!
حالایی که ساعت از دوازده نیمه شب میگذرد.
او هم به آن لحظهها فکر میکند؟! یا فقط به بازی؟ یا اصلا فکر نمیکند؟! یعنی آنقدر برایش بی اهمیت هست که فکرش را مشعول نکند؟!
پس چرا من یک لحظه هم فکرم از او و تماما او، منحرف نمیشود؟
اصلا ممکن است آنقدری که من خودکشی میکنم، برای او هم مهم باشد؟! یا نه؟ فقط یک تفریح است و صدها تفریح مثل این دارد؟
هرچه میگذرد، افکار ناراحت کننده بیشتر میشود و همین باعث میشود بیشتر بخواهم که او را نخواهم!
نفس بلندی میکشم و موهایم را گیس میکنم. لباسهایم را با تاپ و شلوارک راحتی تعویض میکنم. به رختخواب میروم و آباژور کنار تخت را خاموش میکنم. چشم میبندم… من نباید اهمیت دهم، وقتی او آنقدر اهمیت…
هنوز فکرم کامل نشده، صدای آهنگ بلند میشود!
یعنی خیلی بلند!!
چشمانم از هم باز میشوند. از خانه ی بهادر است دیگر… نه؟!!
ساعت یک نیمه شب… چرا؟!
آهنگ مسخره و گوش خراشی گذاشته و صدا تا دینش زیاد است.
مینشینم. به دیوار روبرو چشم میدوزم. بیماری جدیدش است؟!!
خب… پنج دقيقه ای میگذرد و منتظرم خسته شود و تمام کند. اما در کمال تعجب میبینیم که ول کن ماجرا نیست!
ده دقیقه دیگر هم میگذرد… نخیر! بیخیال نمیشود.
متعجب از مشنگ بازی شبانه اش، بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. روی مبل، رو به دیوار روبرویی مینشینم. صدای آهنگ دارد عصبی ام میکند و چه مرگش شده؟!!
هی میخواهم به رویم نیاورم، هی میخواهم اهمیت ندهم، اما انگار قرار نیست این دیوانه بازی را تمام کند. قطعا یک هدفی دارد… اما هدفش چیست؟! خدا میداند و این بنده ی ناقص العقلش…
و اینکه نمیدانم هدفش چیست، بیشتر عصبی ام میکند. قطع بر یقین برای تحریک اعصاب من است دیگر… وگرنه نصفه شبی وقت این مسخره بازیهاست؟!
یک ساعت میگذرد و مغزم دارد توی دهانم می آید. دیگر تحمل نمیکنم و با حرص بلند میشوم. من میدانم دیگر… قرار نیست بگذارد امشب آرامش داشته باشم!
در را باز میکنم و صدای آهنگ بیشتر میشود. در کمال تعجب می بینم که در خانه اش باز است!
و وقتی سرک میکشم، می بینم که به چهارچوبِ در خانه اش تکیه داده و نگاهش مستقیم.. به من است!
صورتی برافروخته… اخمهایی در هم… چشمانی خسته و به شدت عصبی… و بالاتنه ی برهنه و دستی که داخل جیبِ شلوارش کرده! یعنی… منتظرم بود انگار!!
از دیدنش در آن حال به شدت جا میخورم. قلبم میریزد از نگاهش! که تا به حال او را در این شکل و حال ندیده بودم. یعنی هرچیزی را پیش بینی میکردم، جز این!
با آن چشمان براق و درمانده، میغرد:
-خونه مه! مشکلی داری خوشگله؟!
و این صدای خش گرفته و این لحن که انگار واقعا به دنبال دعواست! آن هم یک دعوای واقعی!!
نمیدانم چه بگویم. او تکیه اش را از چهارچوب میگیرد و قدمی جلو میگذارد. و خسته و بی اعصاب، میگوید:
-ها چیه؟! بگو مشکل داری!
نفسم بالا نمی آید. به سختی میگویم:
-دعوا داری؟!
او قدم دیگری به سمتم بر میدارد و نگاه خماری به سرتاپایم می اندازد.
-دعوا دارم… پایه ای؟!
ته دلم خالی میشود. بی اراده قدمی به عقب برمیدارم.
-چته… بها؟!!
-با اینطوری بودن من مشکل داری نه؟!!
نصفه شبی چه میگوید؟! متحیر نگاهم بین چشمانش جابجا میشود… او روبرویم می ایستد و عصبانی میگوید:
-مشکل داری؟!!
من اصلا با خودِ او… همه ی او… اوی عجیب و پیچیده و مشکل دار، مشکل دارم!
اما به وضوح می بینم که او به دنبال کوچکترین بهانه است. از عاقبتش میترسم و بهانه دستش نمیدهم.
-نه…
صورتش به سرخی میزند و با کلافگی مشهودی میگوید:
-دروغ میگی!
نفس سختی میکشم و سعی میکنم آرامَش کنم:
-بها الان…
اما او میان حرفم داد میزند:
-به من نگو بها!!
با ترس به در بازِ خانه ام میچسبم. او دست روی بازویم میگذارد و بی قرار و ناآرام میگوید:
-تو فقط بگو مشکل داری با من… لج کن باهام… پررویی کن!
نمیدانم از ترس است، یا از هیجان… که بغض میکنم و میگویم:
-چته نصفه شبی؟!
نزدیکتر می آید و با نفس سختی میگوید:
-راضی نیستی؟
اگر بگویم نه… چه میکند؟!! جوابی پیدا نمیکنم. او بازویم را میفشارد و اعصابش به شدت خراب است.
-جواب بده! بگو راضی نیستی… اعتراض کن تا دعوامون بشه…
که بعدش چه شود؟!!
نمیدانم منتظرِ چیست… اما از چشمانش میتوانم بخوانم که منتظرِ یک اعتراض… حتی کم، از طرف من است! میخواهد امشب را به کجا برساند با این نگاهِ داغ و بیتاب؟!
نگاهش را به لبهایم میدهد و سخت تر میگوید:
-بگو…
آب گلویم را با بی نفسیِ تمام فرو میدهم و میگویم:
-اعتراضی ندارم…
بازویم به طرز دردناکی فشرده میشود. و نگاه او… نفس نفس زدنش… لبهای کیپ شده اش، نشان از روان داغونش میدهد.
که چند ثانیه ی دیگر به سمت خانه ام هُلم میدهد و میغرد:
-پس هرّی!
متحیر از حرکتِ خشونت بارش، خود را جمع و جور میکنم و نگاهش میکنم. او شمره و جدی میگوید:
-برو تو و درو ببند!!
دهان باز میکنم بگویم که خیلی وحشی است! اما او نعره میزند:
-همین الان!!!
از ترس جیغ بنفشی میکشم و یک ثانیه نشده، داخل میشود و در را میکوبم! دست روی قلبم میگذارم… هنوز چند ثانیه نگذشته، محکم به در میکوبد و دیوانه وار فریاد میزند:
-خوبه! وجودشم نداری که اعتراض کنی!! تو فقط دهن وا کن، ببین با دهن خوشگلت چیکار میکنم!
و چند لحظه ی دیگر، صدای آهنگ بلندتر میشود!
همان پشت در خشکم زده و مانده ام که این پسر، امشب عجیب زده به سرش!!
صدای آهنگ مغز را میخورد و من غلط بکنم اعتراضی داشته باشم!
و او از خدایش است که من اعتراضی کنم و… چه کند؟! با من چه کند؟! با آن بی تابیِ نگاه و چشمان بیقرار… امشب با من چه کند؟!
من که دوست دارم به شدت این رمانو
متفاوت ترین رمانی که خوندم
همین که نویسنده سعی داره تو هر پارت لبخندی مهمون لب خواننده هاش کنه خیلی با ارزشه به نظرم
رمان عجیبیه وزیادی الکی