با لبخند میگوید:
-منم همینو میخوام… اما در کنارش از توام خوشم میاد!
میخواهم جواب بدی بدهم که او با چشمکی میگوید:
-حیف که تو از بهادر خوشِت میاد…
قلبم هری پایین می افتد. با دهان باز مانده، پر از حرص میغرم:
-چرا کسشِ…
حیرت میکند و من سریع و بلند میگویم:
-نه بی ادبِ بی کلاس! میگم چرا چرت و پرت میگی؟! نمیذاری احترام سن و سالت رو داشته باشم… منو عصبانی میکنی!!
اتابک متعجب میخندد و خوشش می آید و میگوید:
-خیله خب آروم باش… چرا داغ میکنی… آب انارتو بخور…
چشم میبندم و واقعا عصبی شده ام. با صدای ضعیفی میگویم:
-عذرخواهی میکنم آقای اتابک…
و بعد آب انار را سر میکشم. اتابک با آرامش میگوید:
-اما هرچی به من نزدیکتر بشی، بیشتر عصبانی میشه…
جا میخورم.
-بهادر؟!
-بهادر نه و آیدین…
ثانیه ای از تعجب سکوت میکنم و سپس میپرسم:
-آیدین کیه؟!
شانه ای بالا می اندازد:
-اسمش آیدینه…
و بعد آب انارش را تا ته سر میکشد. چند ثانیه ای در سکوت نگاهش میکنم. آیدین… اسم چه کسی؟! وقتی می بینم حرفی نمیزند، با کنجکاوی میپرسم:
-اسمِ کی؟!
با تمسخر میگوید:
-همون بچه لاتِ پررو که فکر میکنه خیلی شاخ شده، اسم واسه خودش گذاشته…
نمیتوانم قبول کنم و بهت زده میپرسم:
-منظورت… بهادره؟!
سری تکان میدهد:
-اسم اصلیش آیدینه… اما چون واسه ش اُفت داره و این اسمِ سوسول به سر و ریخت و هیکلش نمیاد، گذاشته بهادر…
-آیدین؟!!
تایید میکند:
-آیدین!
تکخندی پر حیرت میزنم:
-بهادر!!
فقط میخندد. خنده ام وسعت میگیرد:
-اسمش آیدینه؟!! اسم اصلیش؟! یعنی آیدین… جون؟! ای جون… آیدین… چه ناز!
اتابک همراهی ام میکند:
-همینقدر ناز… انقدر از این اسم بدش میاد که انگار فحش ناموسه واسه ش… بچه سوسولِ ناناز الان شده گنده لات مثلا با یه اسم عوض کردن…
زیاد به حرفهای اتابک توجه نمیکنم و نمیتوانم بهادر را با اسم “آیدین” تصور کنم. خنده ام میگیرد. صدای خنده ام بلند میشود. این اسم اصلا به آن پشمکِ سیکس پکِ شلوار کردی نمی آید و آیدین؟!
-واقعا آیدین؟!
قهقهه ام به هوا میرود و کف دستم را به رانم میکوبم.
-آ خودا آیدین… با اون موهای فرفری و تیپ و قیافه، آیدین…
برایم انقدر خنده دار و دور از تصور است که با هربار تکرارش، از خنده منفجر میشوم. اتابک هم پا به پایم میخندد و از سوپرایز کردنِ من به شدت خوشحال است!
-آ قربون خنده هات… خوشِت اومد؟
سرم را با خنده ای که نمیتوانم کنترل کنم، بالا و پایین میکنم و میان خنده به سختی میگویم:
-خیلی خوب بود… اما داری سر به سرم میذاری… سرِ کارم گذاشتی…
اتابک به عمد تکرار ادامه میدهد:
-سربه سر چیه؟ اسمشه… آیدین خان…
و من بازهم از خنده غش میکنم.
-بس کن… این اسم به اون غولِ لات با اون خروسش نمیاد…
اما اتابک دست برنمیدارد.
-ولی واقعیت همینه… باور نمیکنی، از خودش بپرس!
چشم درشت میکنم و تصور میکنم که اگر او را آیدین صدا بزنم، چه شکلی میشود؟!
-نه!!
-آره… شدیدا هم به این اسم آلرژی داره…
خنده ام رها میشود و به یاد وقت هایی می افتم که من را حوری صدا میزد!
-مثل من که به اسم حوریه آلرژی دارم! و اون همش صدام میزنه حوری… حوریه… حوریِ بهشتیِ…
بقیه ی حرفم را فرو میدهم و دائم و الباکره و مادام العمر بماند در دلم!
-واقعا هم شبیهِ حوریِ بهشتی میمونی دخترکِ شیرین زبون و خوش خنده…
در یک لحظه بدنم جوری مور مور میشود که به خود میلرزم!
-ایییح!
-چی شد؟!! سردت شد حورا؟!
به سختی به خود مسلط میشوم و میگویم:
-نه فقط… حالم بد شد… واقعا اسمش آیدینه؟
لیوان آب انار را از دستم میگیرد و میگوید:
-دیگه از این نخور… خیلی ترشه، دلتو میزنه..
دوباره میپرسم:
-اسم واقعیش اینه؟!
میخندد:
-آره همینه… پاشو بریم یه بستنی بخوریم، چرخ و فلک سوار شیم… یکم بگردیم…
اُه زیباست! در فکر میگویم:
-که اینطور…
-حالا پا میشی بریم یه چرخ بزنیم؟
لبهایم خود به خود کش می آیند.
-نه! میشه برگردیم خونه؟
مات می ماند. و من دلم میخواهد تنها باشم! اصلا دلم میخواهد بروم خانه و ببینم که او در چه حال است؟!
-خیلی زوده… دلت نمیخواد بیشتر درمورد بهادر و این بازی و هم تیم بودنمون حرف بزنیم؟
دلم میخواهد! و در عین حال، دلم میخواهد خودم تنهایی کلی فکر کنم… کلی نقشه بچینم… کلی قیافه ی بهادر را تماشا کنم… کلی آیدین صدایش بزنم و بخندم!
-نمیدونم…
اتابک بلند میشود و میگوید:
-بلند شو بریم یه دوری بزنیم، یکم خوش بگذرونیم… حرف بزنیم… غروب برمیگردیم… الان برگردی خونه، میفهمه که چیزی بین ما نیست…
سرم را بالا میگیرم و به حرفهایش فکر میکنم. او ادامه میدهد:
-بذار فکر کنه واقعا چیزی بین ما هست… مطمئن باش اینطوری براش سخت تر میشه…
لبخند پر کینه ای روی لبم می نشیند و میگویم:
-نمیخوام مطمئن باشه… میخوام گیجش کنم… جوری باشه که نتونه سردربیاره که تو راهنمای منی، یا دوست، یا نزدیکتر از دوست… و آبتین هم این وسط هست!
اتابک اخمی میکند و کنجکاو میپرسد:
-آبتین این وسط چیکاره ست حورا؟!
غرق در فکر، آرام میگویم:
-اونم تو تیمِ منه!
-یعنی چی؟!
جوابش را نمیدهم و بلند میشوم. و میگویم:
-راست میگی… الان خیلی زوده که برگردیم…
راه می افتم… کنارم قدم برمیدارد. باهم حرف میزنیم. هرچه اصرار میکند، سوار چرخ و فلک نمیشوم و سمت هیچ بازی ای نمیروم.
میخواهم کاملا درک کند که هدفم از بودن و همراه شدن باهاش، فقط برای چیست و روی همان تمرکز داشته باشیم. حرف و موضوعی جز بهادر نمیخواهم و این را هر لحظه برایش یادآوری میکنم.
به رستوران میرویم… غذا میخوریم… با ماشین چرخی در خیابانها میزنیم… بستنی میخرد… پشمک میخرد… تنقلات… همچنان حرف میزنیم و دلم میخواهد هرچه بیشتر درمورد بهادر بدانم.
بهادر… یا در اصل، آیدین!
این اسم عجیب به دلم مزه کرده و هرچه عصبانیت و ناراحتی و غم و دل گرفتگی بود، شست و بُرد!
ساعت شش بعد از ظهر است که بالاخره برمیگردیم.
درست از وقتی که ماشین جلوی در خانه ایست میکند، هرجا و هرلحظه دو چشمِ سیاه و وحشی را تصور میکنم که دارند نگاهم میکنند!
نگاهم به اتابک است و فکر میکنم… آیا منتظرم بود؟ یا هست؟ یا کجاست؟ یا در چه حالی ست؟
-مرسی… خیلی خوش گذشت…
لبخند گرمی تقدیمم میکند.
-به من بیشتر… خیلی بیشتر!
خنده ام را وسعت میدهم و میگویم:
-فکر میکنم از این به بعد بیشتر باهم وقت بگذرونیم…
-باعث افتخار منه… چی از این بهتر واسه خوشحال کردن من؟
انگشت اشاره ام را بالا میگیرم و تاکید میکنم:
-به خاطر هم تیم بودنمون…
سر تکان میدهد:
-همین بزرگترین لذته واسه من حورا…
لذت را میتوانم از نگاه و لحنش بفهمم و ادامه میدهد:
-تو تیم تو بودن، برعلیه بهادر… چیزی بالاتر از اینم میتونه به آدم حال بده؟
سری بالا و پایین میکنم و ته قلبم هر لحظه میلرزد. دلشوره است، یا کینه، یا بی تابی… دلم میخواهد تا ته این بازی را بروم.
-خب… ممنون به خاطر امروز…
دست روی دستگیره میگذارم که با لحن شوخی میگوید:
-تعارفم نمیکنی بیام بالا؟
اخم میکنم و میخندم:
-بالا جایی واسه تو نیست آقای اتابک…
-شاید کمک لازم شدی… بهادر صبح خیلی دیوونه بود… اون کله خره، نمیخوام بهت آسیب بزنه…
قلبم میلرزد و با خنده میگویم:
-از پسش برمیام…
به تحسین میگوید:
-فقط تو از پسش برمیای… عاشق دیوونه بازیاتم دختر خاص…
خداحافظی میکنم و از ماشین پیاده میشوم.
دیوانه بازی… نگاهم میکند؟ من تا این حد دیوانگی را از خودش یاد گرفتم و میخواهم پا به پایش پیش بروم.
عقب میروم و برای اتابک دست تکان میدهم. با کلید در را باز میکنم و داخل میشوم. و اتابک با سرعت دور میشود و در می بندم.
نفس عمیقی میکشم و به سمت حیاط برمیگردم. دور تا دور را از نظر میگذرانم. زیادی سوت و کور است!
نه از مرغ و خروس و کبوتر و چنگیز خبری است، و نه از… خودش؟!
نگاهم را بالا میکشم. توی تراس خانه اش هم نمی بینمش. قلبم از هیجان میکوبد. از یک جایی نگاهم میکند… نمیکند؟! میخواهد غافلگیرم کند… یک حرکت غیر قابل پیش بینی… اینطور نیست؟!
با احتیاط قدم برمیدارم. بیقرارم که ببینمش… صورتش را… حالت نگاهش را… تنها شدنش را… ناراحتی و عصبانیت و دلخوری اش را…
الان… همین الان دلم میخواهد ببینم که در چه حالی ست بعد از رفتن من با اتابک؟
سوار آسانسور میشوم. دکمه ی طبقه ی خودم را میزنم. ذوق دارم که دیوانگی اش را… به خاطر دیوانه بازی ام ببینم! و در عین حال میترسم… البته که این ترس هیجان انگیز است. خود را آماده کرده ام… که نمیدانم چطور میخواهد جواب کارم را بدهد و از کجا غافلگیرم کند.
این دختره چقدر رو مخه جمع کن بابا خودتو از لابه لای پسرها چه خبرته.