رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 173

4
(4)

 

 

 

 

 

عمو منصور دستش را میکشد تا بنشاند و میگوید:

-باشه پسرم… اومد… بشین!

 

خنده ام را به سختی فرو میدهم و به خدا که جواب مثبت دادن به این آدم، مساوی ست با سوژه شدنم تا آخرِ عمر! همین را میخواهد… نه؟!!

 

-سلام…

 

همه جوابم را میدهند. و بهادر همانطور خیره خیره نگاهم میکند! حتی در این حالت هم عوضی و… خاص است! چرا؟!!

 

دست و صورتم را میشویم و از دستشوییِ انتهای راهرو بیرون می آیم و بالاخره جواب نگاه منتظرش را میدهم.

 

-بفرمایید خواهش میکنم!

 

با چشم و ابرو اشاره ی بامزه ای به روبرویش میکند:

-شما بفرما…

 

چشمانم در حدقه چرخ میخورند و می نشینم. چه صبحانه ای هم تدارک دیده! نان سنگک تازه و پنیر و کره و عسل و خامه و… کله پاچه!

 

که زبانِ درسته را توی بشقاب من میگذارد و میگوید:

-تقدیم!

 

آب گلویم را سخت فرو میدهم و به زبانِ گوسفندی که توی آب کله پاچه شناور است، خیره میمانم. راستش تا به حال لب به کله پاچه نزده ام!

 

بویش… ریخت و قیافه اش… اسمش… خوردنش… بیش از حد بی کلاسی نیست؟!! اصلا به شان و شخصیت من میخورد که کله پاچه خور باشم؟! برایم اُفت دارد و قیافه ای در هم میکنم و میگویم:

 

-نه ممنون… من از این چیزا دوست ندارم!

 

خنده ی بهادر به آنی جمع میشود!

 

-نه… جانِ من! دوستش نداری؟! داری به کلپچِ عزیزم توهین میکنی…

 

با تعجب نگاهش میکنم و مهلت نمیدهد چیزی بگویم.

-اصلا تاحالا خوردی؟!

 

گلویی صاف میکنم و نگاهی به جمع میکنم و خدایا چه گیری کرده ام! لبخند جدی ای میزنم و خیره به چشمانش میگویم:

 

-نه… و ریسک نمیکنم بخورم…

 

-حالا یه امتحان بکن… نخورده چطوری میگی دوست نداری؟ یه لقمه بزن… جانِ بها… یه لقمه بزن؟ به عشق خودت رفتم گشتم پیدا کردم… زِبون خوشمزه ترین قسمت کله پاچه س که برات جدا کردم… دستمو رد نکن!

 

همه با حیرت نگاهش میکنیم و چطور اینهمه جمله را پشت سرِ هم ردیف میکند و حتی یک ذره رودربایستی ندارد؟!!

 

و چرا نگاهش… انقدر جدی است؟!!

 

 

 

 

-ممنون… ولی…

 

-بذار خودم یه لقمه بگیرم…

 

خیز برمیدارد و جلوی نگاه متحیرمان، بشقاب را از جلوی دستم برمیدارد. تکه ای گوشت لای نان سنگک میگذارد و لقمه میکند و به سمتم میگیرد… با همان نگاهِ جدی!

 

-این یه لقمه رو بزن… اگه بد بود، دیگه نخور…

 

پلک میزنم و نگاه شرمزده ام بین همه جابجا میشود. بهادر دوباره اصرار میکند:

 

-بخور… باور کن این یدونه رو بخوری، دیگه عاشقش میشی و کلاس گذاشتن یادت میره… جانِ بها رد نکن، رو پایه بودنت حساب کردم…

 

به خاطر اینکه دیگر بیشتر از این خود را صمیمی نشان ندهد، لقمه را میگیرم و با کلافگی میگویم:

 

-خیله خب… باشه… ممنون…

 

لبخند رضایتمندی میزند و میگوید:

-نوش جون…

 

با نفس بلندی چشم از جمع میگیرم و گازی به لقمه میزنم. همه انگار منتظرند تا من نظرم را درمورد مزه اش بگویم و خب… مجبور به کله پاچه خوردن هم شدم و بد نیست و با لبخند نیم بندی جواب نگاههای منتظر را میدهم:

 

-خوبه…

 

بهادر قبل از همه عکس العمل نشان میدهد و بلند و با ذوق میگوید:

 

-ایول! دیدی گفتم خوشِت میاد؟ حال کردی؟!

 

بشقابم را جلوی دستم میگذارد.

-حالا همه رو بخور!

 

یکی به او بگوید که خواستگار است، نه پسرخاله!!

 

مادرش میگوید:

-بهادر جان پسرم… شما هم بخور!

 

و لبخندی که به روی پدر و مادرم میزند، کاملا با خجالت همراه است. مثلِ عمو منصور که خنده ای میکند و میگوید:

 

-عاشقه دیگه… ذوق داره…

 

اینبار حتی من هم خنده ام میگیرد و ذوق و عشقش بخورد توی فرق سرِ من و خودِ هپل و داغون و مسخره و بیشعورش… که  قرار است جواب مثبت بشنود و بعد ردَم کند… هه!

 

 

 

 

 

 

 

آخرین ظرف را توی آبچکان میگذارم و دستکش ها را از دستم درمی آورم. نگاه گذرایی به بیرون آشپزخانه میکنم و می بینم که جناب یک پایش را از زانو جمع کرده و دستش را به زانو تکیه زده و درحال خوردنِ چایِ دومش است!

 

هنوز با همان شلوار کردی است و روی زیرپیرهنش، پیرهن زردش را پوشیده، بدون اینکه دکمه هایش را ببندد.

 

مامان و مامان بهادر درحال صحبت هستند و بابا و عمو منصور هم…

 

و او چند دقیقه هست که سکوت اختیار کرده و چه عجیب و ترسناک!

 

همان لحظه نگاهم را شکار میکند و با چشم و ابرو اشاره ای میکند! به چه و کجا؟! چه بدانم! فقط تابلو بودنش حرصم میدهد و البته که به عمد است! علت سکوتش همین بود نه؟!

 

با اخم و نفرت قیافه ای میگیرم و چشم میگیرم و موبایلم را از روی کانتر برمیدارم. یک ربع پیش پیام داده:

 

-حوری سریع جمع کن بریم بیرون… کلی حرف دارم باهات از نقشه ی خفنم!

 

هوف! همان لحظه پیام بعدی اش می رسد:

-هرچقدر میخوای قیافه بگیر… ناهار مهمون خودتم دختر مشهدی!

 

نیست که همین حالا هم مهمان نیست! پیام میدهم:

-راحتی شما؟!

 

به یک دقیقه نمیکشد که بلند میگوید:

-حوری خانوم داری ناهار درست میکنی؟!

 

متعجب برمیگردم و درحال بیرون آمدن از آشپزخانه نگاهش میکنم. حرفهایی میزند که واقعا جواب پیدا کردن برایشان سخت است!

 

-چطور… مگه؟!

 

فنجان خالی اش را روی میز مقابلش میگذارد و نگاه خاصش با لبخند خاص تری همراه است.

 

-دیدم خیلی وقته موندی تو آشپزخونه، گفتم شاید داری زحمت میکِشی واسه ناهار…

 

و منی که فقط ده دقیقه توی آشپزخانه بودم! بازدمم را بیرون میفرستم و آرام میگویم:

-زحمتی نیست…

 

-حالا چی قراره درست کنی؟

 

رویش را خداوندا!

 

 

 

 

 

 

-شما چی دوست دارید؟

 

خنده اش عمیق تر میشود و اصلا هم که رودربایستی ندارد!

-هرچی شوما درست کنی، عشق میکنم باهاش!

 

چرا انقدر زیبا چندش میشود؟!! به تمسخر خودم را برایش لوس میکنم:

-آخی… چه رمانتیک!

 

چشمکی میزند:

-خوشِت اومد؟

 

-دلم ضعف کرد!

 

تا میخواهد جوابی بدهد، بابا به نشانه ی اعتراض صدایی از خود درمی آورد.

 

-عجب از بچه های این دوره زمونه…

 

عمو منصور هم با شرم میخندد:

-از دست این پسر…

 

چشمانم روی نگاه تخس بهادر باریک میشوند و طعنه وار تایید میکنم:

-از دست عمو منصور و شازده پسرشون!

 

ثانیه ای سکوت میشود و سپس عمو منصور با شرمندگی میگوید:

-دخترم من همه رو جبران میکنم!

 

دقیقا چه چیزی را؟! کدام قسمت را؟! کدام دروغ و فریب را؟! کدام نقش بازی کردن و مهربانیِ پرهدف و بخشندگیِ مسخره اش را؟!

 

از اولین روز تا آخری روز را… و دقیقا تا همین جا را میخواهد جبران کند؟! بی اراده و لب بسته پوزخندی میزنم.

 

بهادر نمیگذارد پدرش زیاد شرمنده بماند و مامان و بابا بیش از این با شک نگاهمان کنند. با تُن بلندتر رو به من میپرسد:

 

-ناهار که تدارک ندیدی؟

 

من که جوابی ندارم و او هم منتظر جواب من نیست. رو به مامان میکند:

 

-حاج خانوم ما ناهار نمی مونیم… تورو خدا زحمت نکشید… مامان و بابا که رفع زحمت میکنن، منم که واسه خودم برنامه دارم!

 

و بدون مکث رو به من میکند و ادامه میدهد:

-حوری خانوم افتخار میدین؟!

 

عزیزم چقدر محترم! تبسمی روی لبم می آید و میپرسم:

-که ناهار مهمونِ من باشید؟

 

مثل خودم میگوید:

-که یه چرخ تو شَهرِت مهمونم کنی…

 

نگاه گوشه ای ام به سمت مامان و بابا کشیده میشود و با نگاه خیره شان روبرو میشوم.

 

 

 

 

 

 

 

بهادر رو به من همانطور میگوید:

 

– ناهار درست نکن حوری خانوم… با اینکه دلم میخواد از اون کوفته و قیمه ها درست کنی و من بخورم، اما امروزه رو دندون رو جیگر میذارم و میگذرم… وقت واسه چشیدن دستپخت معرکه ت زیاده!

 

خب… درک میکنم که قرار به لو دادن است و باید بروم! در نگاه خیره مامان و بابا میپرسم:

-قبول کنم؟

 

مامان با نگاهش تهدیدم میکند و بابا متاسف است. بهادر رو به آن دو میگوید:

 

-با اجازه ی شما بریم یه چرخی بزنیم و دو کلوم حرف بزنیم مِن باب آشنایی با حوری خانومِ بهشتی! بالاخره حرف از آینده و خواسته ها زیاده… رضایت میدید؟

 

وقتی جوابی در مقابل ما ندارند، شانه ای رو به بهادر بالا می اندازم:

-قبول!

 

و درست مقابل نگاه ناباور و نسبتا عصبیِ مامان و بابا، آماده میشوم و با او همراه میشوم. که نشان دهم از نقشه اش استقبال کرده ام و مشتاقم برای شنیدنِ حرفهایش درموردِ بله دادنِ خودم، و تمام شدنِ بازی و با ازدواج نشدن!

 

شاسی بلندِ دوکابینِ عزیزش را روشن میکند و حرکت میکند.

 

-حال میکنم اصلا با پایه بودنت!

 

پوزخندِ آرامی میزنم و میگویم:

-پایه ی دیوونگیای تو، نهایت حماقته…

 

میخندد و با عشق میگوید:

-عاشقتم احمق!

 

و مسخره است که این جمله… قلبم را میلرزاند. تاسف برانگیزم، نه؟!

 

-به خاطر همین دیگه نمیخوام احمق باشم… خاک بر سرِ من که تو عاشقِ منی!

 

به ظاهر بهش برمیخورد و میگوید:

-نمیخوای عشقِ من باشی؟

 

ظاهرش که نشان میدهد دارد تفریح میکند! با نفرت و تمسخر میگویم:

-دارم از خواستن می میرم!

 

-جدی یا مسخره؟

 

به خدا که دستم انداخته! زیر لب میگویم:

-برو بابا…

 

دستم را میگیرد تا بار دیگر نگاهش کنم.

-ببین من‌و… نمیخوای احمق باشی که من عاشقت باشم؟

 

گیج و عصبی میگویم:

-نه!

 

-گربه چی؟ پیشیِ من میشی؟!

دهانم از بی نفسی باز میماند و این دیگر چه کوفتی بود که گفت؟!!

 

 

 

 

 

 

وقتی می بیند لال شده ام، میپرسد:

-نمیشی؟!

 

دهانم را میبندم. او دستم را میفشارد و میخواهد:

-یدونه میو کن واسه عمو!

 

با حرص دستم را عقب میکشم و میگویم:

-برو عمو ولم کن!

 

میخندد و میگوید:

-میو کن حوری… گربه شو!

 

اخم میکنم و میگویم:

 

-فکر کنم همون عاشق حماقتم شدی، کافیه… دیگه نمیخوام عاشق گربه ی درونمم بشی…

 

-تو میو کن، من قول میدم عاشقت نشم!

 

دیوانه! قری به گردنم میدهم و با لحن لوسی میگویم:

-حسرت میو رو به دلت میذارم بها!

 

با ناراحتی میگوید:

 

-نامرد… اصلا خدا رو خوش نمیاد که یه جوونِ عاشق رو حسرت به دل بذاری… یه میو چیه که دریغ میکنی؟ یه بارم واسه دلِ من پیشی شو، چی میشه؟ به کجای دنیا برمیخوره؟

 

یک تای ابرویم را برایش بالا میفرستم و دست به سینه میشوم.

 

-خواهش های نفسانیت داره به جاهای باریک کشیده میشه آقای بهادر…

 

به روبرو نگاه میکند و آرام و مسخره میگوید:

 

-ای داد راست میگی… حوریِ بهشتیِ دائم والباکره ای که پیشی بشه و میو کنه، شـــهو تِ آماده ی برانگیخته شدنِ ما رو بیدار میکنه و اونوقت کی اینو میخوابونه؟

 

با زمزمه هایش قلبم میلرزد و صورتم داغ میشود! او نگاهی به من و لپهای سرخ و لبهای سرخ و براقم میکند و با اخم دوباره به روبرو خیره میشود:

 

-نچ لعنت بر شیطون! فکر کن با این لباش میو هم بکنه… اُه اُه دیگه با همون لبا باید بخوابونه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
....F
....F
1 سال قبل

خیلی عالیه فقط دیر ب دیر پارت میدین

یاسی
یاسی
1 سال قبل

نویسنده عزیز رمان شما به جز وجهه طنزش هیچ محتوا و مفهمومی نداره ولی من نمیدونم چرا دارن ادامه میدم/:

یاسی
یاسی
1 سال قبل

طبق روند رمان و این سلیطه بازی شخصیتها
باید اسم رمانو بزارن ریدن بر روی یار 😐😐😐

Mobi
Mobi
1 سال قبل

فقد میتونم بگم واییی😂

Mahnaz
Mahnaz
1 سال قبل

بهادر و عشقه ميخواد دق بده

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x