رمان تارگت پارت 10

4.3
(3)

اینبار راضی بودم از زن داییم هرچند واسه اینکه داییم زیادی قضیه مربوط به من و بزرگ نکنه داشت اینجوری می گفت ولی.. همینکه من و نجات می داد از این پیله کردن ها و منفی نگری های دایی خوب بود.. دایی هم مثل همیشه حرف زنش براش حجت بود که پوف کلافه ای کشید و نشست رو مبل..
منم می خواستم دیگه کم کم پاشم برم تو خونه خودم که زن داییم برگشت سمتم و با پچ پچ گفت:
– آشنا شدی باهاش؟
مات و مبهوت زل زدم بهش..
– با کی؟
لبخندی موذیانه رو لبش نشست که مثلاً بگه خودت و نزن به اون راه.. ولی وقتی دید جدی جدی گیجم و متعجب لب زد:
– با همونی که تا اینجا آوردت دیگه!
آب دهنم و قورت دادم و نگاهم بین چشماش جا به جا شد.. حتی نخواست بدونه من با کی اومدم.. طرف کیه.. چیکاره اس.. چند سالشه.. اصلاً مجرده یا متاهل.. اونم تو این شرایط من که هنوز بدنم داشت از ترس اون چند دقیقه می لرزید.. اصلاً فکر می کرد من باید با هر آدمی که سر راهم قرار می گیره آشنا بشم؟
فکر کردن به این چیزا انقدر عصبیم کرد که خواستم اینبار رودرواسی و این کوتاه بودن زبونم و کنار بذارم و بتوپم به زن داییم که خودش گفت:
– چقدر گیجی تو دختر.. آقا علیرضا رو میگم دیگه.. خواهرزاده حاج خانوم! خبرش و دارم که قراره با هم بیشتر آشنا بشید..
تازه تازه داشت دوزاری کج که هیچ.. کاملاً مچاله شدم می افتاد و فهمیدم چی شد! زن دایی حتی در جریان قرار امروزم با علیرضا بود و فکر کرده اون من و از دست دزدا نجات داده و تا اینجا آورده!
پوزخندی به خیالاتش که فکر می کرد نقشه اش بدون کوچکترین نقصی داره پیش میره و لحظه لحظه بیشتر به هدفش یعنی بیرون کردن من از این خونه نزدیک می شه زدم و گفتم:
– من.. من با ایشون نیومدم! یعنی اصلاً ندیدمشون!
با این حرف لبخند از رو لبش پر کشید و اخماش رفت تو هم..
– یعنی چی؟ من یه ساعت پیش با خانوم فرجی حرف زدم گفت خواهر زاده اش رفته دم هتل دنبال تو!
اون لحظه عصبانیتم متوجه زن داییم و خانوم فرجی نبود.. همه حرص و خشمم خود علیرضا رو نشونه گرفته بود که با سن بالاش بازم تا این حد تحت امر خاله اش بود و ریز به ریز کاراش و واسه اون شرح می داد.. شاید از اول قرار و توافقمون این بود که با فیلم بازی کردن این دو نفر و گول بزنیم ولی.. اینجوری سر کردن دیگه واقعاً واسه من سخت بود!
اینکه زن داییم مدام من و رفت و آمدام و زیر نظر بگیره و بخواد با این سوالا سر از کارم در بیاره و بفهمه چه حرفایی بینمون رد و بدل شده سخت بود!

اینکه زن داییم مدام من و رفت و آمدام و زیر نظر بگیره و بخواد با این سوالا سر از کارم در بیاره و بفهمه چه حرفایی بینمون رد و بدل شده سخت بود!
شاید بهتر بود با علیرضا حرف می زدم و ازش می خواستم یکی دیگه رو واسه نقش اصلی این نمایش انتخاب کنه.. البته قبلش باید می فهمیدم.. چرا وقتی بهش پیام دادم که کارم دیر تموم می شه و نیا دنبالم.. بازم اومده بود دم هتل یا شایدم.. به دروغ خاله اش و قانع کرده بود که اومده!
با همه اینا من اون شب هیچ تمایل و حوصله ای واسه نقش بازی کردن نداشتم که رو به زن داییم با خونسردی که مطمئن بودم عصبیش می کنه گفتم:
– نه زن دایی! من با یکی از مشتری های رستوران.. که خیلی آدم خوب و با شخصیتیه اومدم خونه..
پوزخندی زد و گفت:
– خوب و با شخصیت بودنش و تو همین چند دقیقه فهمیدی؟
– نه اتفاقاً از مشتری های ثابت رستورانه و من خیلی وقته که این و فهمیدم. حداقل این و می دونم با وجود سن کمش.. انقدر توانایی و جربزه داره که هم تو کارش رو پای خودش وایسته و هم خودش واسه زندگی شخصیش تصمیم بگیره.. نه اینکه بخواد افسارش و بده دست دو نفر دیگه تا هر جور دلشون می خواد بازیش بدن و با وجود چهل سال سن این و اون براش زن انتخاب کنن!
بی اهمیت به نگاه خیره و مات مونده زن داییم بلند شدم و راه افتادم سمت در..
– من دیگه برم.. شبتون بخیر!
زن داییم هنوز تو شوک حرفی بود که بارش کردم و اصلاً از گفتنش پشیمون نبودم.. واسه همین جوابم و نداد و داییم بود که گفت:
– درین جان مشکلی بود بیا بهمون بگو.. تعارف نکنی!
– چشم دایی! بازم ببخشید نگرانتون کردم.. شب بخیر!
رفتم بیرون ولی قیافه ناباور و دلخور زن داییم هنوز جلوی چشمم بود.. چه اهمیتی داشت؟ اینهمه اون من و دلخور کرده بود.. با همین نقشه هایی که غیر مستقیم بهم می فهموند دغدغه ای جز بیرون کردن من نداره.. یه بارم من یه چیزی بگم که ناراحت بشه.. به جایی بر می خورد؟
بلکه بفهمه منم راضی نیستم از این حس سربار بودن که با همه رفتارا و حرفاش بهم القا می کنه و از شانس و بخت و اقبال بدم.. فعلاً کاری نمی تونم براش انجام بدم!

وارد خونه که شدم.. خواستم اول برم حموم و از شر این لباس های کثیف و خاکی شده خلاص بشم که قبلش گوشیم و درآوردم و رفتم سراغ پیامام.. به هوای اینکه شاید پیامم به علیرضا ارسال نشده بود!
ولی پیام ارسال شده بود و بعد از اون علیرضا پیام داده بود:
«مهم نیست! هر ساعتی باشه من می تونم بیام! فقط قرار به هم نخوره چون به خاله ام گفتم!»
دندونام و محکم به هم فشار دادم و نفس کلافه ام و از راه بینیم بیرون فرستادم. واقعاً خوب بود که فقط یه قرار واسه نقش بازی کردن اونم تو دو سه جلسه با هم گذاشته بودیم.. چون تحمل همچین آدمی.. که یه کم اراده و قدرت از خودش نداره.. واقعاً واسه ام سخت بود و اگه این آشنایی می خواست واقعی باشه.. همینجا تمومش می کردم!
هرچند که الآنم تمایل شدیدی به این کار داشتم.. ولی به خاطر قولی که دادم.. نمی تونستم بزنم زیرش و بهتر بود یه چند باری.. تحملش کنم!
با دیدن دو تا تماسی که گرفته بود و ساعتش همون حدودا بود که از هتل دراومدم.. شماره اش و گرفتم تا یه توضیحی بدم بابت این اتفاق و اینکه نه تونستم اس ام اسش و بخونم و نه جواب تماسش و بدم.. ولی در نهایت تعجب گوشیش خاموش بود!
یعنی.. یعنی قهر کرده بود؟ با توجه به رفتارهایی که ازش دیدم.. رفتارهایی که از سن و سالش بعید بود.. احتمال قهر کردنش انقدری هم کم و ناچیز به نظر نمی رسید.. ولی.. به هر حال باید صبر می کرد تا منم یه توضیحی واسه غیب شدن یهوییم بهش می دادم یا نه!
انقدر خسته بودم که دیگه نتونم بیشتر از این به رفتارهای عجیب غریبش فکر کنم.. شونه ای با بی تفاوتی بالا انداختم و همونطور که می رفتم سمت حموم با خودم فکر کردم فردا زمان بهتریه واسه حرف زدن!
امشب هرچی دیدم و شنیدم.. چه از اون دزدای عوضی.. چه از زن داییم.. چه از سمیع.. چه حتی از.. میران محمدی.. برام کافی بود! دیگه اعصابی برای حرف زدن با علیرضا و فکر کردن به رفتاراش برام نمونده بود.
ولی در عوض.. با وجود اینهمه خستگی روحی و جسمی.. قابلیت این و داشتم که تا خود صبح.. به میران محمدی و رفتاراش فکر کنم.. به این آدمی که انگار.. قصدش.. اومدن و رفتن نبود.. می خواست بمونه و من این و خیلی راحت از نگاهش تشخیص می دادم!
آدمی که شماره تلفنش توی کیفم جا خوش کرده بود و خیلی خونسرد و دستوری ازم خواست بهش زنگ بزنم و من.. واقعاً نمی دونستم واکنشم در برابر رفتار مغرورانه اش چی باید باشه..
رفتاری که شاید سرد به نظر می رسید ولی توجهات ریزی داشت که می تونست هر دختری رو.. تحت تاثیر قرار بده و خب.. من چرا باید سعی کنم تا یکی از همون دخترای تحت تاثیر قرار گرفته نباشم؟

×××××
ماشین و با همون دقت همیشگی تو حیاط سوله قدیمی بابام.. جایی که با رحیم و دار و دسته اش قرار گذاشته بودم پارک کردم و پیاده شدم..
عصبانیتی که به زور پیش دختره کنترلش کرده بودم و یه کم.. فروکش کرده بود! حالا با نزدیک شدنم به اینجا و تکرار دوباره وضعیتی که اون دختر و توش دیدم و رد دستای این حرومزاده روی صورتش.. به نهایت خودش رسید و همون باعث شد با قدم های بلند و عصبی راه بیفتم سمت سوله..
همینکه نزدیک شدم و صدای بلند خنده اشون به گوشم خورد.. همه زورم و جمع کردم تو پام و قبل از اینکه منتظر شم یکی بیاد در و برام باز کنه.. لگد محکمی به در کوبوندم و.. از صدای بلندش همه اشون ساکت شدن و با بهت و تعجب زل زدن به منی که مطمئناً میزان خشم و عصبانیتم از چهره ام کاملاً مشخص بود!
رحیم زودتر از بقیه به خودش اومد و سریع با چند قدم بلند خودش و بهم رسوند منم حین باز و بسته کردن مشتم بهش نزدیک شدم..
– سلام آقا! چرا خبر ندادید نزدیکید بچه ها رو بفرستم بیان در حیاط و براتون…
به یه قدمیم که رسید ضربه محکم مشتم جوری زیر شکمش کوبونده شد که نعره ای کشید و هیکل گنده اش رو زانوهاش فرود اومد..
اهمیتی به صورت کبود شده اش ندادم و انگشتام و توی ریش بلندش فرو کردم و جوری کشیدمشون که ناله دومش بلند شد و برای اینکه بیشتر از این کشیده نشه مجبور شد رو پاهاش بلند شه..
– پدرسگ نسناس من وقتی داشتم اون قرار و باهات می ذاشتم بهت چی گفتم؟
– آقا.. آقا خدا شاهده من..
– بهت چی گفتـــــــــــــم؟!
چشماش و محکم بست از صدای بلندم که توی سوله خالی می پیچید و بلند تر به نظر می رسید.. بقیه کپ کرده بودن و صداشون در نمی اومد.. منم طرف حسابم فقط همین رحیم بی همه چیز بود که موقع پول گرفتن بله و چشم گفتن از دهنش نمی افتاد و وقت عمل که رسید.. پاش و از گلیمش درازتر کرده بود!
دواباره ریشش و محکم تکون دادم و داد کشیدم:
– یالا بنــــــــــــال!

می دونست دارم درباره چی حرف می زنم و چرا اینجوری آتیشی شدم که سریع منظورم و گرفت و نالید:
– گفتید.. آخخخخخخ… گفتید دستم بهش نخوره!
اینبار خودم صورتم و بهش نزدیک کردم و از لای دندونای کلید شده ام غریدم:
– پس جای انگشتای کدوم دیوث مادر به خطایی روی صورتش بود؟
با عجز و درموندگی تند و هولزده گفت:
– آقا چاره ای نداشتم.. خیلی ورجه وورجه می کرد.. یه ثانیه یه جا بند نمی شد.. داشت مثل قرقی در می رفت از دستمون.. ترسیدم بره قبل از اینکه شما برسی! والا منم نمی دونستم با یه سیلی اون شکلی چپه می شه.. گفتم فقط.. فقط یه کم بترسونمش و یه کم معطل کنم تا بیاید همین!

حرفاش ذره ای از عصبانیتم کم نکرد.. نمی دونم شایدم عصبانیتم از خودم بود و فقط نمی خواستم قبول کنم این کار یه کم زیاد بود واسه اون دختر..
ولی اون لحظه ترجیح می دادم سر یکی دیگه خالیش کنم و به خودم بقبولونم که اگه کارش و درست انجام می داد و دست روش بلند نمی کرد.. یا براش چاقو نمی کشید.. اون دختره هم انقدری نمی ترسید که بخواد به اون حال و روز بیفته و وسط کوچه غش کنه!
با همین فکر لگدم و توی شکمش کوبوندم و همزمان با بلند شدن عربده بعدیش پرتش کردم رو زمین و راه افتادم سمت بقیه که به طرز محسوسی ترسیدن و عقب کشیدن..
– چاقو دست کدومتون بود حرومیــــــــــا؟!
انقدر ترسیده بودن که حتی نتونستن هوای رفیقشون و داشته باشن و فقط می خواستن خشتک خودشون و نگه دارن که باد نبردش.. یکیشون سریع به پسر جوونی که گوشه سوله وایستاده بود اشاره کرد و گفت:
– اون چاقو داره آقا.. خدا شاهده ما هیچی نبرده بودیم با خودمون!
راه افتادم سمتش.. خیلی دلم می خواست یه مشتم تو صورت این بکوبونم ولی بچه تر از اونی بود که فکر می کردم.. هرچند که اونم از گنده ترش دستور گرفته بود..
واسه همین فقط دستم و به سمتش دراز کردم و با چشمایی که بدون شک پر از خون شده بود زل زدم بهش که بدون گرفتن نگاه ترسیده اش.. از تو جیبش چاقوش و درآورد و گذاشت تو دستم..
برگشتم سمت رحیم و رو به روش وایستادم..
– بلند شو ببینم تن لش!
رو زانوهاش نشست و به محض دیدن چاقو توی دستم دوباره صدای ناله اش بلند شد:
– آقا.. آقا ببخشید! غلط کردم آقا! من فکر کردم اینجوری.. اینجوری بهتر کار پیش میره چه می دونستم…
– ببر صداتــــــــو!
ساکت شد و با چشمای وحشتزده زل زد بهم که با همون حالت عصبیم پرسیدم:
– با کدوم دستت زدی تو صورتش؟
– آقا من…
– با کـــــــــــدوم!
صدای بلندم که واسه چندمین بار تو سوله پیچید چشماش و بست و دست چپش و نشونم داد.. سرم و به تایید تکون دادم و چاقو رو به سمت دست راستش دراز کردم..
– خوبه.. بگیرش!
با شک و تردید چاقو رو ازم گرفت و زل زد بهم ببینه چیکار می خوام بکنم که دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم و لب زدم:
– به سلیقه و انتخاب خودت.. یکی از انگشتات و ببر! تا جایی که به استخون برسه کافیه فقط دیگه نمی خوام قابل استفاده باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

ههههه خیلی جالبه خب کاری میکنه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x