رمان تارگت پارت 266

5
(3)

 

 

 

 

 

با همین فکر.. از جام بلند شدم و رفتم سمت درین که کف دستاش و به زمین چسبونده بود و بین دستاش روی زمین خیس آب شده بود توسط اشکایی که قطره قطره از چشماش پایین می چکید..

پشت سرش وایستادم و زیر بازوهاش و گرفتم و بلندش کردم.. تا وقتی تو همون وضعیت از اتاق ببرمش بیرون کاری نکرد و به گریه اش ادامه داد..

ولی بعدش شروع کرد به مشت و لگد پرت کردن و وقتی ولش کردم پر خشم غرید:

– این انتقام مسخره و بی پایه و اساست.. تا کی ادامه داره؟

نگاه تند و عصبیم و ازش گرفتم و بدون جواب راه افتادم سمت پله ها.. که با قدم های بلند دنبالم اومد و راهم و سد کرد:

– با تو دارم حرف می زنم.. جوابم و بده.. تا کی می خوای من و به جرم اشتباهات گذشته مامانم مجازات کنی؟

نفس عمیقی کشیدم و با نقاب خونسردی که سعی داشتم باهاش درون پر از تلاطمم و قایم کنم لب زدم:

– برای من هیچ اهمیتی نداره که خودت یا مادرت تو این سال ها چی کشیدید.. اگه بدبخت بودید.. مسببش من نبودم.. بازم کارا و بی فکری های خود مادرت بود.. پس انتقامم و تا جایی ادامه می دادم که با فکر به اون زن همه وجودم پر از خشم نشه و آروم بگیرم.

پوزخندی زد و عصبی و ناباور گفت:

– پس بگو تا آخر عمرت!

شونه ای بالا انداختم و تو همون ژست بی تفاوتیم باقی موندم..

– مطمئن باش اگه اینجوری باشه.. به خاطر حس دلسوزیم واسه توئه.. وگرنه اگه بخوام اون روی بی رحمم و که هیچ چیز و هیچ کس براش مهم نیست فعال کنم.. دیگه حتی برات حق انتخاب قائل نمی شم و مستقیم می رم سراغ داییت و همه چیز و براش رو می کنم.. اینجوری حتی اگه خودتم از سر دلسوزی نخوای با اون زن حرف بزنی.. صد در صد داییت این کار و می کنه و خبر کثافت کاری های گذشته مامانت.. نه فقط به گوش خودش که تو کل فامیل و دوست و آشناهاتون می چرخه.. اینجوری منم دلم خنک می شه.

 

 

 

 

دستم و بلند کردم و با پشت انگشت گونه خیسش و نوازش کردم:

– پس اگه دوست نداری این اتفاق بیفته.. دعا کن که همیشه تو همین مود مهربونم باقی بمونم و هیچ وقت انقدری حوصله ام سر نره که یهو به سرم بزنه همچین کاری کنم. حتی اگه این وضعیت تا آخر عمرم هم طول بکشه.. فکر می کنم بیشتر از راه دوم به نفعته! نه؟

دستم و از روی صورتش پس زد و پرسید:

– بعدش چی؟ مادرت زنده می شه؟

– نه.. من دلم بعد از پونزده سال آروم می گیره..

– شک دارم.. شک دارم به آروم گرفتنت.. تازه بدبختیات شروع می شه.. چون از حالا به بعد.. درگیر یه حس مزخرف دیگه می شی.. به خاطر تباه کردن زندگی تنها آدمی که می تونستی به جای مادرت کنار خودت داشته باشیش و تو.. کینه و عقده ات و بهش ترجیح دادی..

درین کجای کار بود.. تعجب می کرد اگه می گفتم من همین الآنشم درگیر همچین حس مزخرفی هستم و تو کل شبانه روز فقط سعی دارم از ذهنم دورش کنم؟

ولی دیگه چاره ای نبود.. وقتی همه پل های پشت سرم و خراب کرده بودم و می دونستم هیچ راهی برای عقب گرد نیست.. باید چشم بسته تو همین راه جلو می رفتم..

حتی اگه تهش.. به نقطه ای برسم که مجبور بشم با سر.. خودم و پرت کنم تو یه دره پر از چاقو و خنجر.. که با کوچکترین تکونی.. یکیش تو بدنم فرو بره..

واسه همین در جواب درین لب زدم:

– زندگی همینه.. انقدر بی رحمه که اگه بخواد یه چیزی بهت بده.. یه چیز دیگه رو ازت می گیره.. پس تو یا نباید هیچ وقت چیزی بخوای.. یا باید با این از دست دادن ها.. هرطور شده کنار بیای..

نگاه بارونیش می گفت که هنوز خیلی حرفا داره که احتمالاً برای منصرف کردن من از ادامه این راه به زبون بیاره.. ولی من دیگه مهلتی بهش ندادم و از کنارش رد شدم و رفتم پایین..

با تعریف کردن ماجرا.. یه باری از رو دوشم برداشته شد.. هرچند واکنش درین.. چیزی نبود که دلم می خواست و حالا که مطمئن شده بود.. خودش مستقیماً هیچ کاری انجام نداده که مستحق همچین مجازاتی باشه.. دیگه هیچ جوره نمی تونست من و درک کنه..

منم هیچ جوره نمی تونستم امید داشته باشم که یه روزی بابت همه این کارا ببخشدم و حالا.. انگار باید دنبال یه راه های دیگه می گشتم برای زودتر خلاص شدن جفتمون از این گندابی که برخلاف حرف چند دقیقه پیشم.. خوب می دونستم که نمی شه تا آخر عمر.. توش موند و بیرون نیومد!

 

 

 

 

×××××

بعد از ظهر بود که بالاخره تصمیم به رفتن گرفتم.. بعد از حرف زدن با میران.. دیگه دلم حتی یک ثانیه موندن تو این خونه رو نمی خواست..

ولی لباسایی که شسته بودمشون تا گند و کثافت بازداشتگاه از روشون برداشته بشه.. طول کشید تا خشک بشه و من تمام این مدت.. از اتاق مهمون بیرون نیومدم تا یه بار دیگه با میران.. چشم تو چشم نشم.

هنوز رابطه دیشبمون و هضم نکرده بودم و از فکر اشتباهی که مرتکب شدم خوابم نبرد.. که بعد حرفای میران و شنیدم و این بی میلی واسه دیدنش.. چند برابر شد.

دروغ چرا.. دیشب بعد از اون رابطه.. که جدا از پشیمونی بعدش.. کمک بزرگی کرد به منحرف شدن ذهنم از اتفاقات مزخرفی که افتاده بود.. حس کردم می شه میران و تغییر داد..

میرانی که من و از شر بزرگترین معضل زندگیم.. البته به جز خودش.. خلاص کرده بود و حتی دیشب پا به پام اومد و سعی نکرد با رفتارهای سادیسمیش اذیتم کنه.. پتانسیل تغییر کردن و داشت..

نه اینکه بعد از تغییر من دیگه مشکلی با این رابطه نداشته باشم و بخوام با میل خودم باهاش بمونم.. نه! فقط یه کم امیدوار شدم به اینکه شاید اگه ملایمت بیشتری به خرج بدم.. زودتر دلش به حالم بسوزه و بذاره برم پی زندگی و بدبختی خودم..

ولی این امید.. خیلی سریع کور شد با حرفایی که امروز ازش شنیدم.

درسته که شنیدن همچین داستانی.. هرکسی رو می تونست متاثر کنه و به پسری که مرگ و جون دادن مادرش و.. اونم به وحشتناک ترین شکل ممکن جلوی چشم خودش دیده حق بده که هر کاری ازش بربیاد.. ولی منی که خودم قربانی بودم وسط این ماجرای پیچ در پیچ و پر از ناعدالتی.. هیچ وقت نمی تونستم همچین حقی براش قائل باشم.

من حتی.. تقریباً مطمئن بودم که مادرم توی گذشته اش آدم پاکی نبوده و مثل میران بارها و بارها به این فکر کرده بودم که برای سرپوش گذاشتن روی گناه خودش.. همچین تصمیم عجیب غریبی گرفته بود و ترجیح داده بود که خودش و به جایی برسونه که دیگه هیچ کس نتونه برای سوال و جواب نزدیکش بشه.

 

 

 

 

با همه اینا طول می کشید تا هضم کنم این حرفایی رو که شنیده بودم چون.. منم مثل میران هرموقع بهش فکر می کردم.. تنها چیزی که به ذهنم می رسید.. رابطه نامشروع بود ولی.. این گناه دزدیدن اون بچه.. در نظرم چندین و چند برابر بیشتر از چیزی بود که توی فکر من می چرخید.

ولی بازم.. اون بود که همچین جرمی مرتکب شد و با یه تصمیم اشتباه.. زندگی چند نفر.. علی الخصوص دختر خودش و.. به ویرونی کشوند.. پس.. پس من چرا این وسط باید تباه می شدم و تاوان گناهش و پس می دادم؟

میران باید من و بیشتر از هرکسی درک می کرد.. چون اونم مثل من.. از مادری ضربه خورد.. که مسائل دیگه رو به ما ترجیح داد. پس.. پس باید درک می کرد حقم نیست اینجوری مجازات بشم.. هرچند که…

نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون.. دلم یه جای پر از آرامش می خواست که بدون هیچ استرس و تشویشی بشینم و فقط فکر کنم..

هم به مصیبتی که دیروز تو محل کارم پیش اومد و من هنوز نمی دونستم با چه رویی باید دوباره پام و اونجا بذارم یا از سمیع تقاضای بخشش کنم.. هم به این حرفایی که میران زد و من حتی نمی تونستم نسبت به دروغ بودنش اطمینان داشته باشم..

از پله ها که پایین رفتم دیدم میران رو یکی از مبلای سالن نشسته و خیره به یه نقطه نا معلوم غرق افکار خودشه.. که منم از همین فرصت استفاده کردم تا بدون هیچ حرفی برم بیرون که نرسیده به در صداش بلند شد:

– کجا؟

نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.. بدون اینکه مصر باشه برای گرفتن جواب.. سوال بعدیش و پرسید:

– گشنه ات نیست؟ واسه ناهارم که نیومدی بیرون!

پوزخندی زدم و گفتم:

– با حرفایی که بهم زدی.. دیگه از هرچی که فکرش و بکنی سیر شدم.. اشتهایی واسه غذا نمی مونه!

– تازه داری می شی مثل من!

– خدا هیچ وقت روزی رو نیاره که شبیه یه آشغال بی وجدانی مثل تو باشم!

دیدم که نگاهش پر از خشم شد.. ولی اهمیت ندادم و روم و برگردوندم برم و با خودم فکر کردم دیگه هرچی گفت واینستم..

ولی حرفی که زد.. چیزی نبود که بتونم راحت از کنارش رد بشم و بهش توجه نکنم.. دست خودمم نبود که دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم وقتی با لحن خونسرد و آرومش گفت:

– بچه می خوام ازت!

 

 

 

 

درحالیکه ضربان قلبم و نه فقط تو سینه که تو همه اعضای بدنم حس می کردم و چیزی نمونده بود که همونجا بیفتم روی زمین از شدت فشاری که فقط با همین یه جمله به جونم نشست.. با تکیه به دیواری که کنارش وایستاده بودم.. روم و برگردوندم عقب و زل زدم به میرانی که آتیش تو جون من انداخته بود و حالا.. با خیال راحت داشت از تو جعبه روی میز یه سیگار واسه خودش درمی آورد..

خیلی دلم می خواست حرفش و به کل نادیده بگیرم و برم و پشت سرمم نگاه نکنم.. ولی میرانی که تازه تازه شناخته بودمش.. آدمی نبود که رو هوا یه حرفی زده باشه..

به خصوص وقتی لحنش اینجوری خنثی و بی تفاوته.. یعنی به چیزی که گفته.. حسابی فکر کرده و وقتی مطمئن شده از تصمیمش به زبون آورده..

ولی من.. تنها جوابی که تونستم بدم.. یه سوال پر از بهت بود.. با این امید که به کل.. حرفش و اشتباه شنیده باشم یا منظورش چیز دیگه ای باشه:

– چی؟

برعکس من.. با نهایت آرامش یه سیگار گذاشت گوشه لبش و حین فندک زدن گفت:

– مگه نخواستی دست از سرت بردارم؟ خودت گفتی دیگه.. همین چند ساعت پیش.. مگه نه؟

سرم اتوماتیک وار به تایید تکون خورد که ادامه داد:

– خب پس.. منم نشستم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.. یه بچه شکل خودت تحویلم بده.. بعد هر قبرستونی که دلت خواست برو! دیگه کاری به کارت ندارم.. زندگیتم مال خودت! منم همینکه.. دیگه تنها نباشم و یکی و از وجود خودم داشته باشم که از قضا.. شبیه تو هم هست.. برام کافیه. دیگه به تو توی این زندگی احتیاجی نیست!

سعی کردم با چند تا نفس عمیق به خودم مسلط بشم.. میران.. همین که می فهمید این مسئله می تونه تا حد مرگ من و آزار بده و به خاطر عملی نشدنش حاضرم هر کاری بکنم.. بدتر روش انگشت می ذاشت و کار و به جایی می رسوند که مثل همیشه به جنون برسم.

واسه همین.. خیلی سعی کردم مثل خودش بی تفاوت باشم نسبت به این مسئله و حتی.. حتی با حرفم یه جورایی دستش بندازم تا بفهمه انقدری که فکر می کنه این موضوع برام حاد نیست.

 

 

 

 

با مرور جمله های آخرش توی سرم.. تصمیم گرفتم مسخره ترین حرفی که زد و بولد کنم و بپرسم:

– تو می خوای تضمین کنی که حتماً شبیه منه؟

لبخند عمیقی رو لبش نشست.. درست شکل مردی که جدی جدی داشت درباره بچه دارن شدن با زنش حرف می زد و ذوق می کرد..

ولی خب.. حرفاش ذات اصلی و پلیدش و نشون می داد و نمی تونست کاری براش بکنه:

– به نفعته که توله ات شبیه خودت بشه.. وگرنه یه دونه دیگه می کارم.. واسه من که کاری نداره.. خدا رو شکر چهار ستون بالاتنه و پایین تنه ام سالمه.. تا یکی لنگه خودت تحویلم ندی ولت نمی کنم! دیگه خلاص شدن از دست من به همین راحتی که فکر می کنی هم نیست.. یه کم سختی و مصیبت داره بادوم کوچولو!

به همین سادگی.. تلاش من برای حفظ آرامش و خونسردی رو هیچ کرد و باعث شد همه حسی که اون لحظه وجودم و پر کرده بود.. به زبون بیارم:

– نفرت انگیز ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم!

از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم برداشت..

– همین آدم نفرت انگیز.. قراره تو رو مادر کنه.. دوست نداری؟

آرامشش انقدر روی اعصابم بود که انگار.. فقط دنبال یه راهی بودم که از بین ببرمش و این حرص و خشمی که سلول های تنم و می لرزوند.. به وجود میران هم منتقل کنم..

واسه همین به روش پوزخند زدم و بدون فکر کافی حرف بعدیم و به زبون آوردم:

– چرا اتفاقاً.. همیشه دوست داشتم مادر باشم.. با این فکر که شاید خودم از کسی مادری ندیده باشم.. اما با همه وجودم تلاش می کنم تا به بچه ام نشون بدم که مادر واقعی چه شکلیه..

– خب پس…

پریدم وسط حرفش و با صدای لرزون از خشم ادامه دادم:

– ولی.. مسئله اینجاست که نمی خوام مادر بچه ای باشم که باباش تویی..

حالا اون بود که جا خورد از حرف من و لبخند یواش یواش از صورتش محو شد و جاش و اخم غلیظ روی پیشونیش گرفت..

ولی من اهمیتی بهش ندادم و همچنان در تلاش بودم واسه خالی کردن این حجم از خشم و عصبانیتی که با حرف مسخره اش به جونم انداخت:

– اگه خدا قراره یه روزی من و مادر کنه.. ترجیح میدم باباش هر آدمی باشه به جز تو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکتا
یکتا
1 سال قبل

به نظرم خیلی داره کلیشه ای میشه مثل رمان و فیلم ها پای بچه بیاد و درین بعد تولد بهش وابسته بشه میران ول نکنه و بشن یه خانواده خوشبخت ..امیدوارم اینطوری نشه چون این رمان متفاوت اومده جلو ای کاش متفاوت هم تموم بشه …و واقعا اینجا حق داره بگم میران خیلی بی وجدان و نامرده که همه رو مقصر می‌دونه جز مادرش که مقصر اصلیه ..آخه این مشکلات تو زندگی کی نبوده ؟یعنی بچه دار نشدن یا دزدیدن بچه اش که دیگه مرده مهم تر از آدم های زنده دورش بوده ؟ به درین چه که مامان میران اینقدر خودخواه ضعیف بوده ؟الان حتی دلم برای مادر درین هم سوخت چون به نظرم زجری هایی که کشیده و خفت هایی که خورده حق هیچ انسانی نیست

کیانا
کیانا
پاسخ به  یکتا
1 سال قبل

میدونی تو این تیپ رمانا پسر قصه باید انقدری عقده ای باشه تا حجم خفتی که به دختره میده انقد زیاد شه ک دختره فقط بهش نفرت پیدا کنه … بعده یه مدت حالا پسره پشیمون میشه ولی دختره دیگه نمیخادش…بعد هزارتا کشمکش آخرش یه هپی اندینگ میزنن تنگش .تارگت الان ۴۴ امین رمان از این مدله ک خوندم و حقیقتا خودمم نمیفهمم با این ک ته این تیپ رمانارو میدونم چرا باز میخونمشون🙂😂

Tamana
Tamana
1 سال قبل

حس میکنم الان میزنه تو گوشش😑😂

علوی
علوی
1 سال قبل

خیلی نکبته میران!!
یه بچه که درین بره، یا یه بچه که درین رو همیشه پابند کنه؟؟
درین که نه مادر بی‌مسئولیت خودشه نه مادر مجنون و روانی میران که بتونه بیخیال کسی بشه، اونم کی؟ بچه خودش!!!
اصلاً کسی می‌تونه رو حساب میران یه بچه رو بذاره و بره؟؟! میران بچه رو با سبک فکر و اخلاق مزخرفش مریض و عقده‌ای می‌کنه. حتماً چه زبون باز کرد بچه‌اش می‌خواد بهش بگه نگو مامان! مامان من و تو رو دوست نداشت، ولمون کرد و رفت

Ella
Ella
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

نه ببین به خاطر این نیس
آخرین تلاش میران برا نگه داشتن درین همینه
درین نمیتونه اون بچه رو ول کنه
و میران ع خداشه ک بمونه
از شناختی که ما و میران از درین داریم صد در صد این کارو نمیکنه
اگ میران دست از اذیت کردن درین برداره درین میتونه بمونه پیش اون و بچه اش البته بگم ک فک نمیکنم درین همینجوری قبول کنه صد درصد شرطایی میزاره

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

درین جایی کار و خراب کرد که همه براش مهم بودن جز خودش
و هنوزم با وجود خانواده ای که هیچ سودی نداشتن چه بسا ضرر هم داشتن داره به این میران احمق باج میده
اگه سنگم بود دیگه الان وابسته درین شده بود معلومه که میران دیگه نمیتونه ولش کنه
درین باید یه برگه جدید رو کنه تا بتونه جلوشو بگیره وگرنه بازم برگ برنده دست میرانه
اون برگه جدید میتونه گفتن همه چیز به مادرش و ترک شهر باشه (که درین عرضه نداره)

رویا
1 سال قبل

این رمان فکر کنم طولانی تر از این حرفاست ولی تو رمان های ایرانی وسط کشیدن پای یه بچه دیگه به یه روتین تبدیل شده ولی این واقعا بد اموزی داره درین حتی اگه مجبور بشه همه چیز رو به بقیه بگه نباید بودن این بچه رو قبول کنه اما احتمالا میران باز میره در خونه داییش ودرینم از اون طرف همه چیز رو قبول میکنه دیگه تبدیل به کلیشه شده تو این رمان میران باید یه جایی تقاص رفتارای سادیسمیش رو بده تو رمانا پسره هر بلایی سر دختره میاره ولی دختره هنوز عاشقانه دوستش داره و با یه ببخشید ساده همه چی یادش میره حالا میران ودرین و همین بچه میشن پارت اخر تکرار مکررات

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

باید بهش می گفت هنوز اون قدر بی شرف نشدم که به خاطر نجات خودم یک کس دیگه رو به این دنیا بیارم و بدبخت کنم مثل مادر خودم و خودت که بدون در نظر گرفتن ما از سر خود خواهی شون کاری کردند که ما تاوان گناه شون را پس بدهیم

البته درین هم خوب جواب داد.

یسنا
یسنا
1 سال قبل

جالبش کردی، آفرین ، همین شکل جذاب ادامه بده، موفق باشی

Ella
Ella
1 سال قبل

“باباش هر کی باشه جز تو ”
با این حرفش کبریتو زد زیر میران😂😐

black girl
black girl
1 سال قبل

میران نکبت
یه کم عاشقانش کن همش دعوا و منفوری توشه این😐😐

رهااا
رهااا
1 سال قبل

ممنون واسه پارت طولانی تر
لطفا هرروز پارت بزارین

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x