..نذار این جا برگم..
..طعمه زردی پاییز بشه..
..فصل آخر بی تو..
..قصه ای تلخ و غم انگیز بشه..
..دلبر مغرورم..
..عشق بی دردم..
..ای تموم قصه ها..
..بگو بر می گردم..
نفس عمیق و کلافه ای کشیدم و با درد زمزمه کردم:
– بگو بر می گردم!
آهنگ که تموم شد و برعکس همیشه هیچ تاثیری تو آروم شدنم نداشت.. ناچار شدم به آخرین طنابی که برام مونده بود چنگ بزنم..
هرچند که می تونست در آن واحد حکم طناب دار هم برام داشته باشه.. ولی فعلاً نمی خواستم به اون مسئله فکر کنم و فقط به عنوان چیزی که بتونه من و از این فکر و خیال خلاص کنه رفتم سراغش.
با حساسیت های جدید مهناز.. می دونستم که وقتی من نیستم ممکنه اتاقم و بگرده.. واسه همین یه قسمت از تشک تخت و پاره کرده بودم و ازش به عنوان جاساز استفاده کرده بودم واسه قایم کردن سیگاری که توسط دکتر اونم با تاکید زیاد برام ممنوع شده بود و بعضی وقتا مثل الآن.. مغزم فرمان دیگه ای جز استفاده از همین عاملی که می تونست باعث مرگم بشه بهم نمی داد.
من امروز وسط اون خیابون.. یه بار مرگ و تجربه کردم.. وقتی مجبور شدم درینم و کنار اون عوضی ول کنم و راه بیفتم برم..
وقتی حس کردم دست و بالم انقدر بسته اس که حتی نمی تونم از اون بی شرف زهر چشم بگیرم چون.. این جوری فقط فاصله ام با درین بیشتر می شد.
پس دیگه چه فرقی می کرد یه بار دیگه با دست خودم تا یه قدمی مرگ پیش برم یا نه.. واسه همین یه نخ سیگار و گذاشتم بین لبام و بعد از یک سال و نیم که به طور کامل از زندگیم خطش زده بودم.. روشنش کردم.
پک اول به دوم نرسیده.. حس کردم همه خون بدنم توی صورتم جمع شد و دو تا دست محکم از داخل ریه هام و فشار داد.. طوری که تا چند ثانیه ذره ای اکسیژن نتونستم واردشون کنم.
وقتی بالاخره موفق شدم و دودی که توشون گیر کرده بود و با بدبختی بیرون فرستادم.. دیگه هوای اتاق به درد ریه های مریض و داغون شده من نمی خورد و هر لحظه بیشتر به خفگی نزدیک می شدم..
خودم و از روی تخت پرت کردم پایین و همون طور که با صدای وحشتناکی که از دستگاه تنفسیم خارج می شد سعی می کردم همچنان نفس بکشم.. خودم و به میز کنار تخت رسوندم و در کمدی که زیرش بود و باز کردم..
دیگه توان دستامم داشت نابود می شد و چشمام سیاهی رفت که بالاخره تونستم ماسک اکسیژن و روی صورتم بذارم و شیرش و باز کنم تا هوای داخلش به جای هوای آلوده اتاق.. وارد ریه هام بشه!
از لای چشمای خمار شده و نیمه بازم.. نگاهم رو سیگاری گیر کرد که اصلاً نفهمیدم کی توی دستم مچاله شده بود و حالا افتاده بود پایین تخت..
این یه بسته رو قایم کرده بودم چون.. فکر نمی کردم تاکید دکتر انقدر جدی باشه و تا الآنم امتحانش نکردم چون.. تا این حد بهش نیاز پیدا نکرده بودم.
ولی حالا دیگه باید به کل دورش و خط می کشیدم و به فکر یه راهکار دیگه.. برای آروم گرفتن مغزم که مطمئناً در آینده بیشتر از این تحت تاثیر اتفاقات قرار می گرفت باشم.
با همون ماسک روی تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم.. خیلی زود وا داده بودم.. هنوز هیچی مشخص نبود. ازدواجی این وسط شکل نگرفته بود و همه چیز خلاصه می شد تو یه دوستی ساده..
حالا باید می فهمیدم که این دوستی دقیقاً تا چه مرحله ای پیش رفته و مطمئناً به هر جایی که رسیده باشه.. منم هنوز شانس برای دوباره جلو کشیدن خودم داشتم!
این تازه شروع ماجرا بود و اصلاً دلم نمی خواست انقدر سریع تسلیم بشم و عقب نشینی کنم.. اونم وقتی حالت چشمای درین و نگاهش.. اون روزی که برای اولین بار خودم و بهش نشون دادم.. هنوز از ذهنم بیرون نرفته بود..
رمان رو تا اخر ادامه میدی دیگه؟
یه دف وسطای رمان ولش نکنی بری ها
اگر به جای این همه حرفی که تو مُخِش میزنه، میرفت قشنگ اوضاع رو برا درین شرح بده و قشنگ مثل دوتا آدم بالغ باهم حرف بزنن ، همه چی به تموم میشد…
الان چاره فقط عمه بهنازه. پاشه بره خونه درین، اوضاع میران رو شرح بده. مطمئنش کنه هر بار تو یک سال گذشته درد کشیده یا تا پای مرگ رفته تنها یاد درین تونسته سر پا نگهش داره. با تأکید روی این نکته که «به من باشه هر دختری جز تو رو برای پسرم انتخاب میکنم. نه به خاطر خودت، به خاطر دایی آویزون، عموی دزد و کلاش، زن عموی خائن و مامان مرحوم خونه خراب کنت. ولی بچهام عاشقه. و تو ارزش اون عشق رو داری. تو هم بابای بیربط بچه منو ندید بگیر. با هم زندگی کنید»
یه بزرگتر که بزرگتری بلد باشه میتونه این طناب رو گره بزنه
سلام ادمین جان
لطفاً رمان هامین هم پارت گذاری کن قسمت های حساسش شروع شده بود و ….
مرسی فاطمه جون😘
کاش میران مثل بچه آدم بلند می شد میرفت خواستگاری درین خلاصمون میکرد از این پارتای دو خطی
مطمئنی درین با وجود اون دوتا شیطان کنارش و حرفای مزخرفشون ( کوروش و امیر علی ) جواب مثبت میداد ؟ اگرم که گذشته رو میگی خب قصد میران انتقام بود اول عاشقش نبود ولی شد
درین خودشم میران رو دوست داره
اره ولی نمیخواد قبول کنه، اون دو نفرم مانعن
درین که حرف اونا براش ارزش داشت این بار دومش باشه؟اگه الان تو شک و تردیده و میترسه علنا بگه هنوز عاشق میرانه علتش ترسش از میرانه و چون فک میکنه میران باز برای انتقام و آسیب زدن اومده و میترسه به عشقش اعتراف کنه و بازیچه دست میران بشه و مورد تمسخر اطرافیان قرار بگیره اتفاقا منم با دوستمون موافقم میران اگه بره جلو و با صداقت از حسش بگه درین تکلیفش مشخص میشه در ضمن میران نباید انتظار جواب مثبت از درین همون بار اول داشته باشه کم بلا سرش نیاورده که درین به این راحتی باورش کنه اون باید خودش و عشقش و ثابت کنه به درین ولی اعترافش به درین باعث میشه اونم از سر در گمی خارج شه درین خیلی خوب میدونه کوروش سر سوزنی دلش براش نمیسوزه و فقط فکر خودشه پس هیچوقت به حرف اون از میران نمیگذره امیر علی هم از همون اول گفت بهش که درین هیچ وقت مورد تایید خانوادش نیست پس شک نکن با اینکه عاشق درین هست ولی بفهمه دلش با میرانه کمکش هم خواهد کرد ولی میران میخواد غرورش نشکنه و مثل قبل درین و عاشق خودش کنه و این درین باشه که اعتراف کنه
نمیدونم ، شایدم حق با شما باشه