اون لحظه خود واقعیش بود و انقدر از دیدن من شوکه شده بود که نتونست تظاهر کنه و به خودش و احساساتش مسلط باشه..
واسه همین خیلی راحت تونستم.. عمق دلتنگی لونه کرده تو اون چشمای درشت تیره اش و تشخیص بدم و یه نفس راحت بکشم از این که.. میون احساساتش.. پای هیچ نفرتی وسط نیست!
فکر کردن به همین چیزا باعث شد انگیزه بگیرم و به جای اون سیگار.. خودم به خودم کمک کردم تا آروم بشم و از وسط برزخ دربیام.
همین چند لحظه پیش تا چند قدمی مرگ رفتم ولی حالا.. فهمیدم که مرگ تو این شرایط حق من نیست.. حق منی که یک سال جهنمی رو گذروندم تا به این روز و این لحظه برسم.. نیست!
انگیزه ای که من باهاش تونستم خودم و از روی تخت بیمارستان بلند کنم.. انقدری قوی بود و هست.. که به همین راحتی.. با دیدن یه جوجه تازه سر از تخم درآورده.. پا پس نکشم.
حتی اگه درین به طور کامل من و از ذهن و قلب و زندگیش بیرون کرده باشه.. مطمئنم که به همین زودی ها.. برام جایگزین پیدا نکرده و من.. هنوز فرصت دارم که جایگاه خودم و پس بگیرم..
برای پس گرفتنش هم.. هر کاری لازم باشه انجام می دم.. اول با زبون خوش.. اگه جواب نداد.. با روشی که خودم خیلی بهش علاقه دارم!
×××××
«امروز چه کاره ایه؟»
داشتم برای خودم قهوه دم می کردم که پیام امیرعلی رو صفحه گوشیم ظاهر شد و بعد از این که یه دور همه برنامه هام و توی ذهنم مرور کردم قهوه رو توی فنجونم ریختم و نوشتم:
«یه سر می رم شرکت.. بعدش کاری ندارم!»
«اوکی.. میام دم شرکت دنبالت.. بعد از ظهرت و خالی کن!»
خواستم بنویسم واسه چی؟ چون می دونستم این روزا سرش تو آموزشگاه خیلی شلوغه و جز تلفنی حرف زدن جور دیگه ای نتونستیم با هم ارتباط داشته باشیم.
ولی خب.. پرسیدنم معنایی نداشت.. چون از همون پارسال.. وقتی دوستیمون شکل گرفت.. امیرعلی بهم گفت که به خاطر تنها بودنم توی روز تولدم خیلی ناراحته و سال بعد حتماً برام جبران می کنه..
حالا امروز.. روز تولدم بود و امیرعلی.. انقدر حافظه خوبی داشت که این روز و یادش بمونه و نذاره خاطره تلخ پارسال که تو تنهایی و مریضی گذشت.. تکرار بشه!
در جوابش یه باشه نوشتم و بعد از برداشتن گوشی و فنجون قهوه ام رفتم سمت اتاق تا حاضر شم و برم شرکت که این بار صدای زنگ تماسش بلند شد و با دیدن اسم و عکس آفرین که داشت تماس تصویری برقرار می کرد.. لبخندی رو لبم نشست و بعد از تکیه دادن گوشی به آینه روی میزم.. تماس و برقرار کردم..
هنوز سلام نداده.. چشمم به یه بادکنک خورد که جلوی دوربین گوشی ترکید و همزمان با ترکیدنش صدای جیغ آفرین بلند شد:
– تولدت مبــــــــــــــارک!
با صدای بلند به این دیوونه بازی های تموم نشدنیش که از راه دور هم باید حتماً به نمایش می ذاشت خندیدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم:
– خلی به خدا!
– خاک تو سرت کنن! یه سال بزرگتر شدی.. هنوز ادب یاد نگرفتی که جواب تبریک تولد و عین آدم بدی؟!
نفهمیدم چرا.. ولی حس خنده و خوشحالی از وجودم پر کشید.. چون با دیدنش تازه فهمیدم چقدر دلتنگشم که با نهایت دلخوری و بغض گفتم:
– اگه عین آدم می اومدی ایران و رو در رو بهم تبریک می گفتی.. منم جوابت و می دادم!
– خب حالا.. آبغوره نگیر تو سالروز ننگین تولدت.. می خواستم کادوت و برات پست کنم.. ولی دختر خوبی باشی تا یه ماه دیگه خودم میارم و تحویلت می دم!
اولش متوجه منظورش نشدم و با همون دلخوری توی آینه مشغول آرایش کردن بودم.. که یهو دستم از حرکت وایستاد و با بهت زل زدم به صفحه گوشیم..
– راست می گی؟ دارید برمی گردید؟
نیشش تا بناگوش باز شد و سرش و به تایید تکون داد.. ولی قبل از این که خوش حال بشم.. با یاد دفعه قبلی که اومد و بعد از دو ماه دوباره برگشت بادم خوابید و پرسیدم:
– این اومدنا به درد عمه ات می خوره.. تا میام یه کم بهت عادت کنم دوباره مثل کش شلوار در می ری!
امروز همه برنامهها رو میران میریزه بهم. اول به بهانه قطعات و معاملهای که کردن میاردش شرکتش، بعد براش تولد میگیره برنامه امیرعلی رو میریزه بهم.
یا عصر میره سراغ درین، میبینه با امیرعلیه رم میکنه. برنامههای امیرعلی رو به نفع خودش مصادره میکنه
دستتون درد نکنه که منظم و تقریبا هر روز میگزارید😍,ولی نمیشه یه کم بیشترش کنید?!🤗آخه به خدا کمه,خودتون بخونید…😥