رمان تارگت پارت 9

4
(4)

سوار ماشین شدم و خواستم بدون معطلی ماشین و روشن کنم و راه بیفتم سمت خونه اش ولی پشیمون شدم و قبلش شماره مدیر چاپلوس رستوران و از روی کارتی که اون شب بهم داده بود تا واسه قرارهای فوری به جای رستوران به خودش زنگ بزنم و برداشتم و تماس و برقرار کردم!
می تونستم بعداً همینجوری هم بگم آدرس خونه اش و از صاحبکارش گرفتم ولی.. نباید مو لا درز نقشه ام می رفت.. ممکن بود دختره بره ازش بپرسه و اونم انکار کنه.. پس باید حساب شده عمل می کردم!
– بله؟
– سلام.. آقای سمیع؟!
– خودم هستم.. بفرمایید؟
– من میران محمدی هستم!
احتیاجی به توضیح اضافه نبود و خیلی سریع شناخت..
– سلام جناب.. عرض ادب! بفرمایید.. در خدمتم!
منم بدون معطلی رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
– آدرس خونه یکی از پرسنلتون و می خواستم.. همون خانومی که امشب مسئول رسیدگی به سفارشات ما بود.. خانومِ… کاشانی اگه اشتباه نکنم!
– ببخشید برای چه کاری؟
– داشتم از هتل برمی گشتم که دیدم تو یکی از کوچه ها بیهوش افتادن رو زمین.. اگه آدرس و بدید تا زودتر برسونمشون خونه ممنون می شم!
– جناب.. من.. واقعاً شرمنده ام! ولی می تونید.. می تونید از گوشیش استفاده کنید و به خانواده اش خبر بدید..
دستم و محکم کشیدم رو صورتم.. حالا اینم داشت واسه من موش می دوئوند!
– گوشیشون و پیدا نکردم.. احتمالاً ازش زدن.. شما آدرس و بدید.. با مسئولیت من!
یه کم مکث کردم و برای اینکه شرمنده اش کنم ادامه دادم:
– مطمئن باشید اگه قرار بود بدزدمشون آدرس خونه اشون و لازم نداشتم!
– نه نه قربان! این چه حرفیه.. جسارت نشه.. منظوری نداشتم! چشم همین الآن آدرس و به همین شماره اس ام اس می کنم..
تماس و قطع کردم و با یه نیم نگاه به دختره که هنوز بیهوش بود و علائمی حتی به اندازه یه پلک زدن از خودش نشون نمی داد.. نفسم و فوت کردم و اینبار به شماره اون عوضی اس ام اس فرستادم:
«دهن خودت و دار و دسته ات امشب سرویسه حروم لقمه!»
بلافاصله پیام داد:
«چرا آقا چی شده مگه؟»
«گفتم دستت بهش نمی خوره! گفتم فقط می ترسونیش! نگفتم؟!»
«گفتید آقا ولی جور دیگه ای نمی شد.. خیلی سرتق بازی درآورد!»
«سرتق بازی اصلی و امشب من بهت نشون میدم تا یاد بگیری.. وقتی یه حرفی می زنم اون حرف یعنی حکم.. یعنی دستور.. حق سرپیچی نداری!»
گوشی و پرت کردم تو کنسول و پام و گذاشتم رو گاز.. از اینکه خللی تو برنامه هام پیش می اومد عصبی می شدم و حالا.. ترجیح می دادم دختره فعلاً بیدار نشه چون با این حجم از کلافگی و عصبانیتم.. سخت می تونستم فرو برم تو مود نقشم..

همینطورم شد و دیگه تقریباً نزدیک خونه اشون بودیم که چشماش و باز کرد و یه کم رو صندلی جا به جا شد.. سریع ماشین و کشیدم کنار و یه نیم چرخ به سمتش زدم.. که بعد از چند تا پلک نگاه گیج شده اش و به صورتم دوخت و یهو عین برق گرفته ها سیخ سر جاش نشست و به نفس نفس افتاد..
– چی.. چی می خوای؟
چراغ ماشین و روشن کردم و خیره شدم به چهره ترسیده اش..
– خوبی خانوم؟
چشماش و که در اثر نور چراغ بسته بود آروم باز کرد و انگار تازه تونست چهره ام و تشخیص بده ولی باز چیزی از تعجبش کم نکرد و نگاهش و اینبار به خیابون دوخت..
– من.. باید برم.. اینجا چیکار می کنم؟ دیرم شده.. بـ… ببخشید..
دستش رفت سمت دستگیره ماشین که سریع مچ باریک اون یکی دستش و گرفتم و با یه فشار و کشیدنش به عقب مجبورش کردم تو ماشین بمونه و با جدیت گفتم:
– نمی ذارم با این وضع بری! به قدر کافی من و ترسوندی با حال و روزت.. اگه تا چند دقیقه دیگه بهوش نمی اومدی می بردمت بیمارستان!
رنگ و روش به شدت پریده بود و لبای خشک شده اش می لرزید.. نمی دونم شاید.. شاید زیاد بود براش ترسی که امشب بهش وارد کردم.
هرچند که تقصیر اون عوضی شد و من نمی خواستم تا مرز سکته کردن پیش بره.. فقط.. قرار بود یه قهرمان بشم توی ذهنش! یه آدم قابل احترام! یه کسی که توجهش و بیشتر از قبل به خودش جلب کنه.. همین!
دستم و دراز کردم و از تو زیپ پشت صندلی عقب.. بطری آبی که واسه همین کار اونجا گذاشته بودم و برداشتم و گرفتم سمتش..
– بیا یه کم بخور حالت جا بیاد!
انگار خیلی بهش احتیاج داشت که دستم و رد نکرد.. ولی حتی نتونست با یه فشار کوچیک در پلمپ بطری و باز کنه انقدر ضعیف و ناتوان شده بود..
واسه همین دوباره ازش گرفتم و بعد از باز کردن در پسش دادم.. زیر نگاه خیره من که قصدی واسه گرفتنش نداشتم آب خوردن هم مسلماً دیگه کار راحتی محسوب نمی شد.. واسه همین فقط چند قلپ خورد و با همون دستای لرزون بطری و بهم برگردوند..
– مرسی!
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که خودش پرسید:
– کار شما بود؟
یه لحظه ماتم برد.. منظورش چی بود؟ یعنی فهمید؟ نه.. ممکن نیست! هیچ دلیلی نداره که بخواد همچین حدسی بزنه.. با این حال می دونستم این سکوت شک بر انگیزه براش که تا خواستم چیزی بگم سرش و بلند کرد و خیره تو چشمای متعجبم گفت:
– شما من و.. نجات دادی از دستشون؟

با چند تا پلک نگاه خیره ام و گرفتم و سریع به خودم اومدم..
– آره من.. داشتم برمی گشتم خونه.. که دیدم تو کوچه شلوغ پلوغه! راستش اول نمی خواستم برام دردسر بشه و بدون اینکه بفهمم قضیه چیه رفتم.. ولی بعد پشیمون شدم!
نگاهم یه لحظه روی صورتش که حالا کبودیش بیشتر شده بود افتاد و اینبار صادقانه با اشاره به صورتش گفتم:
– اگه زودتر می اومدم به این روز نمی افتادی!
– همینکه اومدید خوبه.. چون.. وضع داشت.. بدتر می شد.. یکیشون چاقو داشت.. من.. خیلی ترسیده بودم اصلاً.. اصلاً تا حالا همچین.. موردی پیش نیومده بود که بدونم باید.. چیکار کنم!
با بلند شدن صدای گریه اش لب پایینم و تو دهنم کشیدم و خیره به خیابون نفسم و از بینیم بیرون فرستادم.. چاقو!! اون عوضی چاقو هم با خودش آورده بود؟ دیگه تا کجا می خواست پیش بره؟ یعنی من خوب و دقیق روشنش نکرده بودم؟ یعنی به اندازه کافی تفهیم نشده بود؟ یا با خلاقیت خودش زیرآبی رفته!
نه.. دیگه وقت اعتراف بود.. مثل اینکه جدی جدی بی عقلی کرده بودم با اعتماد به اون ولد زنا! هرچند که خوب می دونستم چیکار کنم باهاش!
سرم و که به سمتش برگردوندم هنوز داشت گریه می کرد.. اصلاً اعصاب دخترایی که دم به دقیقه آبغوره می گرفتن و نداشتم و چقدر سخت بود تو این شرایط تبدیل شدن به یکی دیگه!
از تو داشبورد جعبه دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش که حین بالا کشیدن بینیش یه برگ برداشت و آروم مشغول پاک کردن صورتش شد که یه لحظه دستش از حرکت وایستاد و با بهت اینور اونور و پایین صندلیش و نگاه کرد..
– وسایلم.. وسایلم کو؟ همش موند همونجا؟
از رو صندلی عقب کیفش و برداشتم و گذاشتم رو پاش..
– گوشیت و پیدا نکردم!
بازدمش و با خیال راحت بیرون فرستاد و دست کرد از تو جیب مانتوش گوشیش و درآورد..
– اینجاست!
بعد از روشن کردن صفحه اش.. احتمالاً با دیدن پیام های بی پاسخ سریع و هولزده.. با صدای گرفته و خشدار شده اش گفت:
– من.. دیگه باید برم.. خیلی دیرم شده.. مرسی بابتِ…
وسط حرفاش همینکه دید ماشین و دوباره به حرکت درآوردم ساکت شد و با تعجب بهم زل زد که گفتم:
– اگه قرار بود اینجا پیاده ات کنم می ذاشتم همونجا می موندی دیگه واسه چی با خودم آوردمت؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و وقتی دیدم هنوز گیجه و متعجب لب زدم:
– می رسونمت!
با این حرف تازه نگاهش به خیابونایی که مطمئناً به چشمش آشنا بود افتاد و آروم پرسید:
– شما.. آدرس من و.. از کجا آوردید؟
– زنگ زدم از صاحبکارت گرفتم!

دیگه چیزی نپرسید.. انگار خودشم می دونست صاحبکارش محاله به من آدرس نده.. فقط سرش و انداخت پایین با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
– زحمت شد براتون! یه عمر مدیونتونم.. اگه نبودید..
– خواهش می کنم!
از قصد حرفش و قطع کردم چون دیگه واقعاً دلم نمی خواست ادامه بده! این.. این یکی دو درصد پشیمونی وجودم بدجوری داشت فعالیت می کرد.. انقدری که دیگه دلم نمی خواست دختره.. بابت این اتفاقی که همچین ترس و وحشتی تو دلش انداخت.. ازم تشکر کنه!
نمی دونم شایدم داشتم زیادی ملایمت به خرج می دادم به هر حال.. نقشه های بعدیم.. ممکن بود خیلی بیشتر از این بهش صدمه بزنه و من دیگه باید این حس دلسوزی رو تو خودم می کشتم!
نباید گول این ظاهر مظلوم و معصوم و می خوردم و هر روز به خودم یادآوری می کردم که.. مادر این دختر.. چی به سر روح و روانم آورد! اینجوری مطمئناً کارام خیلی راحت تر پیش می رفت!
به سر کوچه اشون که رسیدم.. برای اینکه تابلو نکنم چندین بار تا اینجا اومدم سرعتم و کم کردم و مثلاً مشغول خوندن اسم کوچه ها شدم که با دست به کوچه بالایی اشاره کرد و گفت:
– اون کوچه اس.. اگه همونجا نگه دارید و داخل نرید ممنون می شم!
اصرار بیخود نکردم و ماشین و سر کوچه نگه داشتم.. ولی پیاده نشد و حین بازی با انگشتاش لب زد:
– نمی دونم چه جوری می شه.. لطفتون و جبران کرد! اگه.. اگه خودتون چیزی مد نظرتونه واسه جبران.. بهم بگید لطفاً..
پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. خیلی دلم می خواست می تونستم بگم به وقتش جبران می کنی اونم از راه هایی که حتی به فکرتم نمی رسه ولی فقط گفتم:
– جبران لازم نیست! هرکی جای من بود همین کار و می کرد!
– نه نمی کرد! خیلیا اول به دردسر خودشون فکر می کنن!
– منم اولش به همین فکر کردم!
– ولی پشیمون شدید!
حالا که انقدر اصرار داشت من و قهرمان نشون بده چرا بیخودی با تعارف تیکه پاره کردن پای خودم و از قضیه بکشم بیرون.. منم که از اول همین و می خواستم.. یه لطف در حق این دختر واسه تثبیت دائمی خودم توی ذهنش.. یه چیزی فراتر از برخوردامون توی اون رستوران!

واسه همین سرم و تکون دادم و بی رودرواسی گفتم:
– باشه در حقت لطف کردم قبول.. ولی احتیاج به جبران نیست!
بالاخره واسه اولین بار از لحظه ای که بهوش اومد همون لبخندی که انصافاً به چهره اش می اومد رو لبش نشست و دستش رفت سمت دستگیره در..
– ممنونم! ببخشید اگه راهتون دور شد.. شبتون بخیر!
– اسمت درینه؟

با این سوال یهوییم سرش و به سمتم چرخوند و با بهت پرسید:
– بله؟
لبخند کجی زدم و حین خاروندن چونه ام لب زدم:
– همکارت که صدات زد شنیدم!
– آهان.. بله!
کارتم و از جیب کتم درآوردم و گرفتم سمتش..
– اسم منم که می دونی!
انگار هنوز تو شوک اون اتفاق بود و درکی از دور و برش نداشت.. ربات وار کارت و ازم گرفت..
– بله!
– خوبه! زنگ بزن بهم!
– بله؟
تو دلم یه کوفت غلیظ بارش کردم ولی به روش لبخندی زورکی زدم و گفت:
– تو دایره لغتت کلمه دیگه ای نیست؟!
کف دستش و گذاشت رو پیشونیش و با یه نفس عمیق سعی کرد خودش و آروم کنه..
– ببخشید من.. هنوز گیجم!
– مشخصه!
اینبار تعجبش و فقط با نگاه خیره اش نشون داد که کامل به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
– کاری باری؟
با این حرف فهمید که دیگه زیادی داره لفتش میده و سریع در و باز کرد..
– مرسی.. ممنون بازم! لطف کردید.. با اجازه.. خدافظ.. شب بخیر!
در جواب اینهمه حرفی که ردیف کرد فقط سرم و تکون دادم و اونم با قدم های تند.. راه افتاد سمت خونه اشون و من اینبار لبخندی واقعی از تصور درست پیش رفتن قدم بعدیم روی لبم نشست.. شاید یه کم شورتر از چیزی شد که فکر می کردم.. ولی به نفعم تموم شد انگار..
حالا باید منتظر تماسش می شدم که بعید می دونستم زیاد معطلم کنه!
×××××
– بلند شو بریم کلانتری!
نگاه غمگینی به داییم انداختم و جواب دادم:
– بریم کلانتری چی بگیم؟ کلاه سرشون بود.. هوا هم تاریک بود من اصلاً درست حسابی قیافه اشون و ندیدم. الآنم که اتفاقی نیفتاده.. حتی چیزی هم ندزدیدن ازم!
– از کجا معلوم اتفاقی نیفتاده.. حداقل پاشو بریم دکتر!
لیوان آب قندی که زن دایی فریده به زور داشت به خوردم می داد و از جلوی صورتم کنار زدم و رو به دایی که داشت می رفت تا کتش و بپوشه گفتم:
– به خدا خودبم دایی! هیچی نشد! فقط یه دونه زد تو صورتم.. بعد دیگه از حال رفتم انقدر ترسیدم! نه درد دارم نه مشکلی!
وسط راه وایستاد و نگاه پر از شکی بهم انداخت..
– اون یارو که گفتی تا اینجا رسوندت چی؟ اگه وقتی بیهوش بودی یه بلایی…
زن داییم بود که پرید وسط حرفش:
– زبونت و گاز بگیر جمشید! اگه آدم ناسالمی بود که خدای نکرده برمی داشت درین و با خودش می برد.. بنده خدا تا اینجا هم که آوردتش.. مطمئن باش آدم خوبیه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

خوب. بود ولی حیف کوتاهه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x