رمان تاوان دل پارت 58

5
(1)

 

اینبار نمی دونم چی شد از جاش بلند شد
با دست به صندلی که روش نشسته بود
اشاره کرد در همون حال گفت :
مواظب بابا باش..بیا حالا بشین
صورتش خسته شده بود با چشم های رو هم اومده گفتم :
منم رفتم بخوابم خسته ام
هروقت خسته شدی بهم بگو..
-باشه

دیگه حرفی نزد رفت جای من نشست منم رفتم سر جاش نشستم
و به بابا رسیدم
بابا بی حال شده بود دستم رو بلند کردم و اروم عرق صورتش رو پاک کردم..و شروع کردم به رسیدن بهش..

“اونگ”

سرم رو تکیه دادم به شیشه ی هواپیما و به بیرون خیره شدم به سرنوشت خودم فکر کردم
اینکه داره چه اتفاقی می افته
واقعا سر من چه بلایی می اومد چشم هام رو گذاشتم روی هم وفشار ارومی دادم..

سردرد گرفته بودم یه ترس افتاده بود به جونم برای بابا
اینکه اتفاقی براش بیوفته
واقعا ترسناک بود این اتفاق
بهش فکر کردم اون شیطان رو که داشت این حرف رو می زد از خودم دور کردم و نفهمیدم کی به خواب عمیقی فرو رفتم..

نگاهی به مامان کردم با عصبانیت گفتم :
یعنی چی مامان نباید برم
ارش بره تنها!؟ مگه فقط اون پسرشه!؟
مامان خودش رو کشید جلو و با لب های فشرده شده گفت :
پسرم اروم باش ارش این اطراف رو بهتر می شناسه برای همین گفتم..

نیشخندی زدم دستی توی هوا تکون دادم و گفتم :
همش الکیه مامان شما فقط ارش رو قبول دارید
همین من همون بچه ی سرکوچه ای بودم هستم مامان
بسه دیگه خواهش می کنم بس کنید..
من می رم بخوابم فقط، هر مشکلی برای بابا پیش ا‌ومد به
منم بگید فکر کنم این خبر دادن حق من باشه مامان..
-اونگ صبر کن پسر..

خواستم حرف بزنه که من نموندم با قدم های بلند شده
رفتم سمت اتاق در رو باز کردم و بعد محکم بهم کوبیدم..
عصبانیت و بغض باعث شده بود
که کفری بشم
ارش باز با خود شیرینی که کرده بود حس بدی بهم دست بده..
از خودم متنفر بشم چشم هام رو گذاشتم روی هم و کمی فشار دادم..

با حال بدی گفتم : لعنت بهت بهتتتت…
رفتم سمت تخت و خودم رو روی تخت انداختم و فشار ارومی به خودم اوردم..

****

چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای ول دادم
نگاهم رو توی کل اتاق چرخوندم تازه یادم اومد چی شده
صدای یه چیزی باعث شده بود از جام
بلند شم

سرم رو پایین انداختم و نفس عمیق شده ای
بیرون دادم..
چی شده بود دستی جلوی لبام قرار دادم
نفس عمیق شده ای کشیدم
نگاهی به رو به رو دوختم ارش بود که اومده بود داخل
با نگاه ماتشده ای بهش خیره شدم..
اون اینجا چکار می کرد
مگه نباید بیمارستان باشه اتفاقی برای بابا افتاده بود!؟

سریع رو پوش رو کنار زدم و از جام بلند شدم
با قدم های بلند شده
رفتم سمتش یقه اش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم با چشم های زوم شده بهش نگاه کردم

با داد گفتم : ارش چی شده حرف بزن ببینم..‌‌..بابا براش اتفاقی افتاده چرا حرف نمی زنی…
ارش نگاه خیره ای بهم کرد
انگار خسته بود دستش رو به دستم زدم و با شدت منو به عقب روند
با دندون های ساییده شده گفت :
جو نده هیچ اتفاقی نیوفتاده خسته ام اومدم بخوابم
اگه استراحت کردی بیا ببرمت پیش بابا بمون منم یه ساعت بخوابم

خودم رو ازش فاصله دادم نفسم رو ول دادم
یه لحظه فکر کردم که یه اتفاق برای
بابا افتاده
-فکر کردم اتفاقی افتاده
باشه می یام
خونسرد شده چشم هاش رو تو حلقه چرخوند و گفت : باشه منم می رم لباس می پوشم می یام

اینو گفت و بعد از اتاق بیرون زد
منم رفتم چمدونم در رو باز کردم تا لباس بپوشم و برم

*

نگاهی به بابا انداختم یه مشت دستگاه بهش وصل بود
نفسی تازه کردم و دست هام رو روی شیشه مشت کردم
نگران بابا بودم با لحن ارومی گفتم :
دلم برات تنگ شده بابا..
خوب شو این بیماری رو شکست بده تو باید همون خان زاده باشی

چشم هام رو گذاشتم روی هم و فشار دادم
نمی فهمیدم که باید چکار کنم چشم هام رو
توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای بیرون دادم
نمی فهمیدم که باید چیکار کنم
این همه دل نگرانی داشت منو می کشت

قدمی عقب برداشتم و روی صندلی ها نشستم
توی دلم دعا کردم برای بابام
بابام باید خوب میشد

ولی چرا یه حس می گفت خوب نمیشه!؟
یه حس می گفت خوب نمیشه الکی داری به خودت امید می دی
این حس داشت منو می کشت
اشک ازچشم هام شروع کرد به اومدن
چقدر حس بدی بود : لعنت به این حس..
لعنت به این دنیا که هیچیش موندی نبود..
باید از ادم های که دوست داشتی دل بکنی خوشحالی اصلا موندنی نبود.
مشت محکمی به دیوار کوبیدم که حس کردم دارم میمیرم
لب هام رو روی هم فشار دادم و شروع کردم به گریه کردن..

گریه کردن به حال بابام بدرد نمی خورد باید براش دعا می کردم..
خدا دعای ادمی مثل منو می پذیرفت!؟نه نمی پذیرفت..

***
گندم

با سمانه اومدیم و نگاه خیره ای بهش کردم
روبه روی خونه ایستاده بودیم خوشحال شده بودم سمانه لبخندی زد و گفت : خوب زنگ بزن دیگه..
چرا زنگ نمی زنی!؟
مگه نمی خواستی بیای اینجا الان چرا مکث کردی!!!

با ذوق خودم رو کشیدم جلو‌ و بعد گونه اش رو بوسیدم‌‌…
-چشم سمانه..
دستم رو جلو‌ بردم و زنگ در رو زدم..
چند دقیقه ای گذشت…

تا اینکه در باز شد مامان پشت در نمایان شد در رو باز کرد…با دیدن من لبخندی زد
خودش رو کشید جلو و گفت : سلام..
خوبی دخترم دست هام رو باز کردم و دور گردنش حلقه کردم…
و‌عمیق شده به خودم فشارش دادم..

-مامان دلم برات تنگ شده بود
خوبی..

مامان سمانه رو هم دید باهاش احوال پرسی کرد
از من مامان برای سمانه تعریف کرده بودم
حالا نوبت مامان بود که براش
از سمانه بگم
مخصوصا اینکه سمانه و مامان حس غریبی می کردن
منم تخمه وسط بود تازه فکم گرم شده بود..

شروع کردم به تعریف کردن گاهی مامان می خندید
گاهی غمگین میشد گاهی چشم غره می رفت برام
حس کردم دارم خسته میشم..
دست از حرف زدن و تخمه خوردن برداشتم.
و چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و نفس عمیق شده ای ول دادم..

-وای خسته شدم دیگه چقدر حرف بزنم شما دوتا هم حرف بزنید خوب..
سمانه خندید..
رو کرد سمت مامان و گفت :
این دختر خیلی شیطونه
مامان لبخند عمیقی زد و گفت : اره اون مدتی که نبود انگار وجود من ایت خونه..
وجود هاشم همه چی انگار یه چیزی کم بود
اون مدت که نبود حس مرگ داشتم
خدا هیچ‌ پدر و مادری رو بی بچه نکنه….

سمانه لبخند از رو لباش محو‌شد : ولی منو کرد
مامان گنگ بهش خیره..
-جان متوجه نشدم!؟
سمانه خواست حرف یزنه که سریع خودم رو انداختم وسط
و‌تند تکون دادم : هیچی هیچی می گم بیاین اش درست کنیم مامان اش رشته خوبه!؟
مامان سرش رو تکون دا د و گفت : فکر خوبیه دخترم…

****
ارش

جواب ازمایش رو دادم به استادم
استاد نگاهی بهش انداخت
اوضاعش خوب نبود..
استاد چند دقیقه ای خیره بود برگه و بد گفت :
خوب این خیلی بده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
KAYLA
KAYLA
1 سال قبل

کم کم داره از بی رحمی و عوضی بودن آونگ خوشم میاد 😂

برف
برف
1 سال قبل

عه عه عه مامان گندم اومد هاشم نیومد😑😅

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

همه‌ی شخصیت‌های این رمان حرص در بیارن اصلا رمانش نچسبه.

ارزو
1 سال قبل

اونگ عین نی نی ها گریه میکنه😑😑 تو که به یه مگسم رحم نمیکنی چه شکلی شده که به خودت رسیدی اینقده دلت نازک شده؟!😑😑💣💣

Nahar
Nahar
1 سال قبل

😐😐نویسنده علاقه زیادی داره به چشمام رو ت حلقه چرخوندم و چشمامو رو هم فشردم😐
تازشم مگه خانزاده ب بچه های خان نمیگن؟؟ پس چرا ب سیروس میگن خانزاده؟؟😐😐 این دیگه چیه؟؟
حاالم از ارش و ستاره بهم میخوره😒😒

silvermoon Helia
silvermoon Helia
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

علاوه بر اون علاقه زیادی به گریه کردن داره آخه بابا یبار دو بار بعدشم ساییدی مارو با این اخلاق های مختلفشون که هی جدید میاری

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x