رمان تاوان دل پارت 75

5
(1)

 

خندید با ناباوری بهم نگاه کرد
_ گفتم آره دوست دارم و باهات ازدواج می کنم..
منم دنبال همین بودم که بهت بگم دوست دارم..
ولی خجالت نمی گذشت که این حرف بزنم فکر می کردم که تو حسی بهم نداری..

دستش رو جلو آورد و آروم دستم رو گرفت.
_ نه من دوست داشتم فقط نمی دونستم چه جوری بگم حالا که دوتامون همدیگه رو دوست داریم پس جوابت مثبته!؟
تند تند سرم رو تکون دادم :
آره چرا که نه..

با صدای بلند خندید و جیغ کشید طوری که چند نفر برگشتن و بهمون نگاه کردن با خنده گفتم :
دیوونه آروم تر دارم به همون نگاه می کنن..
اما من توجهی نکرد و فقط می‌خندید و جیغ میزنم بقیه با تعجب نگاه می کردن.

****

توی محضر عقد کردیم همه چیز خیلی سریع پیش رفت ستاره خانم
از شدت خوشحالی نمیدونست که چیکار کنه.
خودم رو کشیدم جلو و با چشم های زوم شده گفتم :
دوستت دارم اونگ من.

اونگ اروم دم‌گوشم گفت : عشوه نریز عزیز من که من جنبه ندارم همینجا کار دستت میدم.
دستی گذاشتم روی لبام و با شدت فشار دادم…

_ هیس هیچی نگو می شنون
_خوب بشنون زنمی ها
از لفظ زنمی لبخند پت و متی روی لب هام جا خوش کرد..

ستاره خانوم اومد سمتمون به من که رسید نگاهی بهون انداخت.
با خوشحالی گفت : بهتون تبریک میگم عزیزای من
انشاالله که به پای هم پیر بشین..
_مرسی مامان..

یه جعبه کوچک که به عنوان کادو سمتمون گرفت..
_ ناقابله …
آروم دستم رو جلو بردم و کادوش رو گرفتم و بعد گونه اش رو بوسیدم..

_مرسی..مامان جون…
_جوووون مامان جون گفتنت رو دوست دارم دخترم

بالاخره گذشت و از محضر اومدیم بیرون کل روز رو تا شب بیرون گشتیم..
بهمون خیلی خوش گذشت..
نمیدونم چرا استرس به دلم چنگ انداخته بود که یه اتفاق قراره بیفته…
سعی کردم از این فکرا بیام بیرون.

مامان ستاره یه اتاق برامون آماده کرده بود.
نفس عمیق شده ای بیرون دادم و همه جارو از نظر گذروندم.
_ دستتون درد نکنه مامان چقدر خوشگله به زحمت افتادین..

مامان ستاره خندید و برگشت سمت من و اونگ..
_نوه هام رو از امشب باید
از این اتاق تحویل بگیرم ها..
از خجالت سرخ شدم اونگ هم پوکر مادرش رو نگاه کرد..

_مامان..
مامان ستاره چشم غره ای برامون رفت
_همین که گفتم وفقه داخلش نیوفته…
_چشمممم

ستاره خانم که بیرون رفت آونگ نفسش رو بیرون داد و گفت :
مامان ما هم وقت گیر آورده ها..
خواست دستی بزاره روی بازوش که محکم نگهش داشتم..

آونگ با حالت سوالی بهم نگاه کرد :
حس نمی کنی چیزی رو از یاد بردی!؟
_چی مثلا!؟
نگاه خمار بهش کردم و بعد خودم رو بالا کشیدم..

مثلا اینو..
با گذاشتن لب هام روی لب هاش
تکون ارومی خورد
کم کم به خودش اومد دستی دور
کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشار داد….
اون شب من از دنیای دخترونگی
خودم خداحافظی کردم..

****
ارش

خطبه عقد خونده شد صدای دست ستاره خانم اقا هاشم و زهره خانم
بلند شد..
گندم برگشت سمتم و نگاه بدی بهم انداخت..

حالت زاری به خودم دادم و گفتم : دیگه چرا!؟
_ نیشت رو ببند چرا نیشت بازه!؟

_دیگه چرا!!
سرم رو بالا پایین کردم و گفتم : اره دیگه چرا الان که عقد و محرمیم
چراگیر می دی!؟
_چون اگه گیر ندم تو سوار سر ادم
میشی‌.
_وا..
_وا نداره راست می گم..
عمه سمانه اومد نزدیکمون حرفمون نصفه موند..

_شب توی اتاق خواب ادامه می دیم
فعلا جلو مهمونا ابرو داری کن
حالا مهمون چندانی ام نبود فقط سه نفر..
گندم نگاه بدی بهم انداخت که خودم
گرخیدم.

بهش توجه نکردم…
عمه سمانه بهمون که رسید
به دوتامون تبریک گفت و رو بوسو
کرد.
_خوب اینم هدیه ی من به شما
توی این مدت به عمه کمک کرده بودم
که اموالش رو پس بگیره..
گندم نگاهی بهم بعد دستش رو جلو اورد و اون پاکت رو گرفت…
_ممنونم عمه..

بهش گفت عمه..
سمانه خندید و چشمکی بهش زد : ااا بلاخره گفتی عمه این طلسم رو
شکستی..
اگه به این عقد بود ارش رو سریع تر می فرستادم جلو.
_عمه…
صدام اعتراض داشت عمه با خنده چشم غره ای برام رفت..

_عمه نداریم بزرگ شو دیگه ازدواج کردی..داری صاحب بچه ام میشین دیگه بدتر..
من و گندم هردو خجالت کشیدیم و سرمون رو پایین انداختیم…
عمه ام خندید و شروع کرد به سر
گذاشتن من و گندم..

****

اخر شب شد در اتاق رو باز کردم خودم رو کشیدم کنار و گفتم : برو تو
گندم نگاه ترسیده ای به داخل اتاق کرد
خودم رو کشیدم جلو و با خنده گفتم : هیچ اتفاقی نمی افته من به تو قول دادم
تا خودت نخوای من وارد اتاقت
نمیشم حالا برو که امروز خیلی سراپا وایسادی و برات خوب نیست.

سرش رو تکون داد و باشه ای گفت…
وارد اتاق شد
منم پشت سرش وارد اتاق شدم
در رو بستم برگشت سمتم و روی تخت نشست..

با ابرو های بالا رفته گفتم :
خوب نمی خوای لباست رو در بیاری!؟؟
بااین حرفم گفت : هان!!؟
چشم غره ای براش رفتم‌.

_گفتم کاری باهات ندارم لباست رو در بیار

گندم اب دهنش رو قورت داد
و‌کمی خودش رو بالا کشید با چشم های زوم شده بهم
نگاه کرد : برو بیرون لباس در بیارم بعد بیا تو
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم..
_باشه..

نمی خواستم اعتمادش بهم از دست
بره..
یه قدمی عقب رفتم..
بعد از اتاق خواستم برم بیرون..
که صداش اومد :
صبر کن ببینم…
ایستادم با اخم های تو هم رفته بهش نگاه کردم : برم یا بمونم
اونم اخم کرده بود : لباسم زیپیه نمی تونم درش بیارم..
بیا زیپ لباسم رو باز کن بعد
برو..

حالت زاری به خودم دادم و باشه ای گفتم..
رفتم سمتش برگشت نگاهی به قوسی کمرش انداختم چقدر قشنگ بود..
اب دهنم رو با صدا قورت دادم
و این فکرای منحرف رو انداختم دور..
نفس عمیق شده ای ول دادم
دستم رو جلو بردم موهاش رو زدم
کنار و اروم زیپ رو پایین کشیدم..

اون پوست براق تنش رو که دیدم
چشم هام برقی زد
دستم رو خواستم ببرم جلو که نمی دونم یهو چی شد دستم رو عقب کشیدم…
سرفه ای کردم و گفتم : درست شد..
من می رم بیرون تا تو لباست
رو در می یاری
باشه..

داشتم اختیار از کف می دادم
دیگه نموندم ببینم چی میشه با قدم های بلند حرکت کردم..

***
نریمان

وقتی شنیدم که گندم ازدواج کرده
اونم با برادر اون پسره حرصم گرفت..
می خواستم یه بلایی سرش بیارم.
اما خودم رو کنترل کردم تا کاری انجام ندم..
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم
با دندون های رو هم اومده گفتم :
اون دختره ی احمق…

تازگی ها فهمیده بودم هرچی ام مامان گفته بود دروغ بود
من بچه ی واقعی خودشون بودم
فقط می خواست انتقام بگیره
اگه خواهرم بهم نگفته بود نمی فهمیدم..
ولی خوب نمیشد ضایع بشم اونم جلوی گندم‌زهرم رو بهش می ریختم..

صدای مامان اومد :
نریمان مادر..
از فکر اومدم بیرون و بهش نگاه کردم
باگیجی گفتم :
جانم

مامان اخمی کرد : باز به فکر اون دختره ای!؟
با مکث سرم رو تکون دادم و گفتم :
اره..
دروغ نگفتم..مامان اومد کنارم نشست دستم رو گرفت ..

_می دونم از دستم ناراحتی اما من می تونم بهت توضیح بدم پسرم خوب…
اون روز که پدرت اینجور شده بود من عصبی بودم
تا حدودی قضیه ی خان و خانواده اش رو می دونستم..میدونستم
چه چیکار با خواهرش کرده چون پدرت با هاشم دوست بود هاشم هم دوست صمیمی حامد خان بود
هاشم حرف هاش رو به پدرت می زد
پدرت هم با قول اینکه به کسی
نگم بهم میگفت..
بعد ۲۷ سال الان دارم می گم که می دونم
بابات که به رحمت خدا رفت خشمم
زیاد شد گفتم چرا باید این عوضی که نه به خانواده ی خودش رحم کرده نه به خانواده ی من و نه به رعیت زنده بمونه.
اون باید بمیره این دروغ رو بااون چیز هایی که می دونستم سر هم کردم
و شد این..
اما خون بابات خیلی نشد که اه خودش رو نشون داد و‌ اون خان احمق سرطان گرفت و مرد اینم از رعیت شنیدم..
یعنی خوشحال شدم..
امروز هم شنیدم گندم ازدواج کرده اومدم گفتم بهت که دندون این دختره رو بکنی اصلا بدرد تو نمی خوره پسرم..
برات یه دختر خوشگل و خانم پیدا کردم.
اسمش معظمه اس دختر اقا شکور نونوای محل..
اسم مادرش هم فاطمه اس..
دختر با حجب و حیا لیاقت تورو هم داره..
قرار خواستگاری گذاشتم خوشحال شدن.
حالا که خواهرت هم نامزد داره خوبه توام نامزد کنی و شر این دختره رو بکنی..
خوب نیست پسرم!؟
غمگین شدم من هنوز دوسش داشتم نمی تونستم ازش دل بکنم..

_مامان..
مامان دست گذاشت روی لبم و گفت :
هیس نبینم که بگی نه پسر
بابات ارزو داشت تورو توی رخت دامادی ببینه اما نشد
ارزو به دل مرد منم اینجوری نشم پسرم..
اخمی کردم دستی گذاشتم روی گونه اش..

_خدا نکنه مامان این چه حرفیه که می زنید.
باشه هرچی شما بگید می یام
خواستگاری..
مامان لبخند پت و متی زد و گفت :
مررررسسسسی پسرم.
خندیدم البته بزور هیچی ارزش این رو نداشت مادرم رو
اذیت کنم

***

نگاهی به دختر رو به روم انداختم
خوشگل بود
اب دهنم رو قورت دادم به دلم ننشسته بود
من تموم وجودم داشت اون دختر رو فریاد می زد گندم رو..

_خوب پسرم با معظمه جان
برو توی حیاط باهم حرف بزنید…لب هاش رو گذاشت روی هم دیگه و باشه ای گفت..

معظمه نگاهی بهم انداخت و با خجالت لبش رو زیر فرستاد..
_خوب اقا نریمان شما اول شروع کنید..
نفسی بیرون دادم و خودم رو
جلو فرستادم :
خوب راستش من نمی دونم از چی شروع کنم..
تو بهم علاقه داری!؟خیلی رک گفتم ببخشید

_نه خواهش می کنم..
راستش بله از همون زمان که اقا معلم روستا شدین..
از شاگردای من بود یادم نمی اومد
_از شاگردای من بودی..
_نه خواهرم شاگرد شما بود که اونم چند باری اومده بودم دنبالش
دیده بودم شما رو..
همون جا…

دیگه ادامه نداد فهمیدم منظورش رو‌.
_چرا درس نخوندی!؟
_خوب من نشد دیگه البته پنج کلاس سواد دارم اقا
من بیشتر علاقه مند به کارای خونه بودم تا درس..
_اهان..
خوب پس تو منو دوست داری ولی من علاقه ای به تو ندارم

لبخند از لباش محو شد
با حالت ناباوری گفت : بله ؟؟
_می گم من هیچ علاقه ای به تو ندارم اگه اینجام به اصرار مادرمه می تونی تحمل کنی شوهرت بعد
بهت حسی نداشته باشه؟؟
اونم تموم عمر.

_من به علاقه بعد ازدواج اعتقاد دارم…
_ممکنه پیش بیاد ممکنه پیش نیاد
من مهم ترین چیز رو بهت گفتم
بقیشم که حتما می دونی
نه!؟
_بله..
_خوب پس فکرات رو بکن دیگه لازم نیست در مورد خودم
بگم…
تنها چیزی که مهم بود رو گفتم
اگه بااین کنار می یای من دیگه مشکلی ندارم…
خوب فکر کن بعد جواب بده ‌.
من مشکلی با صبر کردن هم ندارم…

سرش رو تکون داد و با صدای خفه ای گفت :
باشه..
دلم نمی خواست دلش بشکنه
اما انگار چاره ای نبود من علاقه ای جز گندم به کسی نداشتم.

***
اونگ

الینا دستی توی موهام کشید
الینا باکره بود و از اینکه به دست خودم زن شده بود خیلی خوش ایند بود.
خودم رو بهش نزدیک کردم
و گفتم :
یه چیزی بگم ؟؟
با مکث بهم نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد

_اره بگو‌..
_باورم نمیشه باکره بوده باشی

دست الینا از حرکت ایستاد
با چشم های زوم شده گفت : چرا انتظار نداشتی..
تو که از این خبر داشتی برا چی باید انتظار نداشته باشی!؟

_ خوب اینجا تو این شهر انتظار نمی رفت…
روابط آزاد دارند از تو انتظار نمی رفت
که این شکلی باشی..
باکره..
لذت بردم ازت مرسی…

الینا خنده ای سر داد..
خنده کردنش انتظار می رفت از اینکه از من خوشش می اومد..

با حالت عصبی خودش رو بالا برد
با انگشت اشاره گفت :
تو داری به من توهین می کنی..
من تا حالا با احدی نخوابیدم
با حالت ناباوری گفتم : چی می گی برای خودت…
من داشتم ازت تعریف می کردم تو اشتباه فهمیدی..

دستی تو هوا تکون داد و لباش رو به حالت خنده باز کرد..
_ تو داری به من توهین می کنی
خنده داره اونگ..
در موردت چی فکر میکردم و چی شد..
_الینا..

از جایش بلند شد و رفت سمت حموم…
_ خواهش می کنم بس کن نمی خوام چیزی بشنوم..
دندونام رو گذاشتم و فشار دادم..

وارد حموم شد و در رو محکم بست
منم لعنتی زیرلب گفتم

****
گندم

سمانه یه کاسه گذاشت نگاهی به محتویات داخلش انداختم چندش به نظر می رسید..
چشمام رو توی حلقه چرخوندم..

_ این چیه سمانه..
_کاچی بخور

خنده ام گرفت :کاچی!؟
_اره کاچی بخور برات لازمه..
کاسه رو هل دادم جلو وخیلی ریلکس گفتم :
ببخشید ولی من حالم بد میشه..
میبینمش بهش حالت تهوع پیدا می کنم چه برسه به اینکه بخوام بخورمش..

نگاه چپ چپی بهم انداخت خودم رو کشیدم عقب و گفتم :
اصلا نمیتونم اینو بخورم حالم بد میشه سمانه ببخشید..
بعد من آرش دیشب رابطه‌ای ،نداشتم که بخوام اینو بخورم…

سمانه سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت :
ای داد از تو دختر …
حتماً دیشب هم به اون بدبخت پریدی اره ؟؟
اخم هام رو توی همدیگه فرو بردم…
_اره دیگه من حالم خوب نیست
نکنه انتظار داره که بهش بدم!؟
لبش رو گاز گرفت و خودش رو کشید جلو..

_دختره ی دیوونه زشته..
خنده ام گرفته بود : کسی نیست بقیه ام خودی ان
یهو صدای نچ نچی از پشت سرم اومد..
با شدت برگشتم با دیدن بابا چشم هام گرد شد
_بابا شما اینجا چکار می کنید!؟
بابا چشم غره ای برام رفت

_دیشب سمانه خانم نذاشت بریم
بعد چه حرف هایی می شنوم از شما دختر خانم..
عجب دختری بزرگ کردم ها
خجالت کشیدم..
سمانه چشمکی بهم زد بابا اومد کنارم نشست..

نگاهی به ظرف انداخت…
دست اشاره ای به ظرف کرد : چرا کاچی رو نخوری دختر!؟
صورتم رو به حالت چندش جمع کردم

_خوشم نمی یاد بابا
بابا نگاه چپ چپی بهم انداخت.
_خوب چیه دوسش دارم
_نه انگار زهره لازمی باید صداش کنم بیاد..
با یاد اوری مامان سیخ نشستم سرجام..
_نه مامان…نه..
من برم تی وی نگاه کنم ارش هم الان می یاد پایین..
سمانه گفت : بشین دختر بابات داره شوخی می کنه

نگاه چپ چپی به سمانه کردم
_با بابام خوب دست توی دست هم بردین ها
منو حرص بدین..
_نه والا بشین دختر صبحانه ات رو بخور به اون ‌بچه‌ ی بیچاره فکر کن..
خندیدم و گفتم :
باشه..

****
ارش

داشتم لباس می پوشیدم که صدای زنگ خوردن گوشیم اومد.
خودم رو تکون دادم و رفتم سمت گوشیم…
دیدم اونگ تماس تصویری گرفته.
تک ابرویی بالا انداختم..

تماس رو برقرار گرفتم
صدای خنده اش اومد و گفت : سلام داداش‌…
گوشی رو مقابل صورتم قرار دادم
برام سوال پیش اومده بود چرا زنگ زده بود!؟

_سلام اونگ خوبی!؟
_ممنون مرسی..توخوبی
_من خوبم مامان حالش چطوره چخبرا!؟
خواستم از زیر زبونش بکشم ببینم چخبره ..
_خوب مامان خوبه شکر خدا
از وقتی الینا اومده خیلی حالش خوبه بهونه ی بابا رو نمی گیره

تک ابرویی بالا انداختم با حالت سوالی گفتم : الینا!؟
اون دیگه کیه!؟
خندید..
_اه تو ازش خبر نداری ازدواج کردم الینا زن منه..
_اها ازدواج کردی چه زود
_اره عاشق شدم داداش الینا خیلی خوبه.
لب هام رو به حالت نیشخند کش دادم..
عجب عوضی بود.

_خوبه منم ازدواج کردم الان هم
بچم تو راهه…
شکه شده بهم زل زد
_واو تو که سریع تر از من دست به کار شدی….
حالا کیه!؟
با لبخند گفتم : گندم..
همین که اینو شنید لبخند از رو لباس محو شد.

با گیجی توی تصویر نگاه کرد..
_گندم که..
_صیغه ی تو بود!؟ یه طرفه فسخ کرد
همینطور الکی سرم ر‌و برگردوندم
و گفتم :
اوه اوه اوضاعش خرابه..
حالش بد شده عزیزممم الان می یام
اونگ ببخشید گندم حالش خرابه
باید برم ببینم چشه
بعدا زنگ میزنم بهت..
بعد گوشی رو قطع کردم..

با صدای گندم به خودم اومدم : حالت خوبه ؟؟
برگشتم و با گیجی بهش نگاه کردم..
_اره…
حال اونگ رو گرفتم یکم حال گیری بشه براش بد نیست.
ابرو هاش رو بالا داد و گفت :
اهان…
برای چی زنگ زده بود ؟؟
چشم هام رو توی حلقه چرخوندم و گفتم :
برای امار دادن که منم حالش رو گرفتم..

گندم اخم پررنگی کرد
_اون هیچ وقت نباید بفهمه این بچه برای اونه فهمیدین!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
اره می دونم بابا هیچ وقت بهش نمی گم.
لبخند زوری زد و گفت :
مرسی…

خودم رو تکونی دادم و رفتم سمتش
رو به روش ایستادم
موهاش رو پشت گوشش فرستادم..
_اونگ برای گذشته اس اون تموم شده ما باید به امروز فکر کنیم
فهمیدین!؟

لبخند زوری زدم و سرم رو تکون دادم : اره فهمیدم حالا اگه میشه بریم باشه!؟
_باشه بریم
سمانه و بابا هی می گن کاچی نمی خوری نمی گن که ما رابطه ای نداشتیم..
زدم روی بینیش و گفتم : اونم به موقعه اش داریم بذار هنوز اول راهیم من چنان تورو شیفته ی خودم کنم
که راهی جز دادن به من نداشته باشی…

دست هام رو مشت کردم و گفتم :
پرو گمشو ببینم…
_جوووون بریم پایین که الان
فکر می کنن داریم چیکار می کنیم
نگاه چپ چپی بهم انداخت
منم غش غش خندیدم و خودم رو
کشیدم جلو…

دستی گذاشتم روی شونه اش و کمکش کردم که سمت جلو حرکت کنیم..

****
الینا

اونگ موقع خوردن غذا همش توی فکر بود
الان هم داشت فکر می کرد
کنجکاو و نگران شده بودم خودم قهر کرده بودم
الان هم غرورم اجازه نمی داد بپرسم چی شده
تا اینکه مامان ستاره این سکوت رو شکست
رو به اونگ کرد و گفت :
پسرم حالت خوبه!؟

اونگ با صدای مادرش از فکر بیرون اومد : جانم..
ستاره خانم نگاه چپ چپی بهش انداخت : می گم حالت خوبه!؟
چی شده تو فکری..
سرش رو تکون داد و گفت : اره اره من خوبم…
ببخشید یکم ذهنم مشغول شد
داشتیم در مورد چی حرف می زدیم!؟

مامان ستاره با پشت چشم نازک کردن گفت :
در مورد ماه عسل
شما ازدواج کردین باید برید ماه عسل..
چشم هام رو به حالت خنده روی هم گذاشتم و گفتم : اهان ماه عسل
درست می گه مامان می خوام برم ماه عسل خوب نیست!؟

می خواستم این قهر رو تمومش کنم
ذوق منو که دید لبخندی زد :چرا خیلی خوبه.
توی فکرش هستم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x