بیست روز از اون ماجرا و رفتن رادان میگذشت ، طی یه قانون نانوشته نه رادان راجب اون موضوع حرف زد نه من جز یکبار که پرسیدم کار امیره که تنها جوابش نه بود و گفته بود بیخیال این ماجرا شم ،و تنها دیدم تعداد بادیگارد به سه نفر رسیده ، این مدت همش با آرام بیرون بودم ، دربند فرحزاد بام و… جایی نمونده بود که نگردیم ، البته بخاطر گیر دادنای بابا دو شب خونه خودمون بودیم با آرام و بابا با دیدن معذب بودنش پذیرفت که من پیش آرام بمونم و امروز آرام قرار بود بره
_نمیشه دیرتر بری .
همونطور که چمدونشو آماده میکرد جوابمو داد
_نمیشه عزیزم ، باید برم درضمن فکر نکن نمیدونم
_چیو؟!
_اینکه میخوای تنها نمونی ، فکر بیاد سراغت دلتنگی بیاد سراغت
مانتوشو پرت کردم سمتش
_مرض ، الان تو بری من دلم تنگ میشه خوب ، انتقالیت هم گرفتی
_قرار نیس برم بمیرم که ، تو میای من میام
_زبونتو گاز بگیر ، اینطور نمیشه خب ، آوا که برگشته تو همینجا درستو بخون انتقالیتو کنسل کن
_آوا تو حال خودش نیست ، یکی باید اونو جمع کنه .
_چیزی نمیگه؟!
_نمیگه ، بابا گفت همش میشینه یه گوشه زل میزنه به دیوار
_امیدوارم خوب شه .
_منم امیدوارم بتونه سرپا شه
_سرپا میشه ، زندگی ادامه داره ، تو و بابات میتونین کمکش کنین.
_بیا کمک کن وسایلم رو جمع کنم
_من بیام نمیذارم جمع کنی چون دلم نمیخواد بری.
_اینطوری کنی سختم میشه رفتن
_باعث میشه بمونی ؟!
_همش ده روز قراره سختت شه ها ، میخوای این ده روز با من بیا
_میدونی که نمیشه
_آره ، اولین دلیلت بابات که نمیذاره اما میتونی راضیش کنی ، دومین دلیلت آواس که نمیخوای رو به رو شی باهاش
_آرام
_رسپینا درکت میکنم ، میدونم تا وقتی آوا باشه نمیای ، اینطور دیدنمون میشه زمانایی که آوا نیست ، من تنهایی بتونم برگردم.

سکوت کردم چون دقیقا همین بود ، من حاضر نبودم حتی آوا رو ببینم ، آدم کینه ای نبودم و دیدن آوا یه جرقه بود برای بخشیدنش و دوستی دوباره ، اما اینو نمیخواستم ، حتی میتونستم بگم من آوا رو بخشیده بودم اما باورم و اعتمادم بهش از بین رفته و حاضر نیستم دوباره تو زندگیم باشه ، چون چیزی شه من اولین کسی که به ذهنم میاد آواس ، ندیدنش بهتر بود.
_رادان بلیط برگشت گرفته؟!
خیلی ضایع بحث رو عوض کرد اما ازش استقبال کردم
_آره ، دقیق ده روز دیگه میاد
_والا زیاد نباید بهت سخت بگذره این ده روز ، با این بیست روزی که گذشت و چیزی که من از شما دیدم دیگه شورشو دراوردین ، یه ساعت تصویری حرف میزدین سه تا چهار ساعت تلفنی ، خدایی بحث کم نمیوردین؟!
صدای خندم بلند شد
_بحث چرت و پرت ، مهم این بود حرف بزنیم
_درست ترش این بود صداشو بشنوی بلکه آروم بگیری مگه نه؟!
_من ؟! نه بابا اون دنبال آرامشه
اینبار صدای خنده آرام بلند شد
_الان عمم ناراحته از رفتن من و تنها شدنش با دلتنگی برای یار
جوابشو ندادم .

~

به چمدونای جلوی در نگاه که میکردم دلم میگرفت ، آژانس گرفته بود و منتظر نشسته بود .
از همین الان تنها شدنو احساس میکردم
بلند شد و همو بغل کردیم
_هرموقع وقت کردی زود بیا خوب؟! نذار من همینطور تنهایی بکشم باشه؟!
_میام ، در اولین فرصت میام ، بعدشم تنها نمیشی پس عسل نفس رها و… چین؟!
_خودت میدونی هیچکدومشون تو نمیشن .
_توام بیا گرگان ، بخاطر آوا دیدارمونو محدود نکن ، این تنهایی هم ده روزه ، جناب یار که بیاد راحت میشی
کمی عقب کشیدم
_جدی جدی داره باورم میشه به رادان حسودی میکنی ، یا قصد اذیت کردن منو داری .
با اومدن آژانس چمدونارو تو صندوق جا داد
_دلم برات تنگ میشه
_منم دلم برات تنگه میشه خره اما دوستیمون ادامه داره ، ۴ ساعت همش باهات فاصله دارم .
سر تکون دادم براش و سوار شد و رفت .
دست از پا دراز تر برگشتم تو خونه ، این چند وقت انقدر خوش گذشته بود که الان سکوتش داشت بهم فشار میورد ، تا صبح بیدار بودنامون ، آشپزی کردنمون فیلم دیدنا ، حاضر شدنا ، بحث کردن سر لباس و بقیه چیزا ، یادآوریشون لبخند محو نشوند رو صورتم .
چمدونم حاضر و آماده بود ، برش داشتم و اینبار من اسنپ گرفتم که برم ،یکی از کلیدای این خونه دسته من بود که هرازگاهی سر بزنم بزنم بهش .
در خونه رو قفل کردم و چمدون به دست زدم بیرون ، با دیدن بادیگاردا که دوتاشون پیاده اطراف رو میپاییدن تعجب کردم همیشه تو ماشین بودن یا یکیشون به ماشین تکیه میداد و میپایید ، الان اینکه اطراف رو میگشتن برام تعجب آور بود .
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
رادان بود
_خواستی بری برو سمت آژانس سر کوچه کسی که به نظرت مطمئنه رو انتخاب کن
_چرا ؟! چیزی شده؟!
_کاری که گفتمو بکنی بهتره ، حداقل برای امروز .
سوال پیچ هم میکردم جواب نمیداد پس ترجیح میدادم سوالی هم نپرسم .
_باشه .
راه افتادم سمت آژانس و یکی از بادیگاردا پشت سرم اومد ، این نشون میداد قطعا داره یه اتفاقایی میوفته .
سمت بادیگارد برگشتم
_چیزی شده؟!
_خیر خانوم .
…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بر دلم حکمی راند به صورت pdf کامل از سحر نصیری

    خلاصه رمان:     بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق رفتار مردونه‌ش شدم! اون هرچیزی که میخواستم بهم میداد به‌جز یک چیز، خودش رو…! هیچ‌جوره حاضر نبود به رفاقتش به پدرم خیانت کنه و با دلبریام وسوسه بشه پس مجبور شدم یه شب که مسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
غزال
غزال
2 سال قبل

مگه اوا با امیر ازدواج نکرده بود الان باز چیشده یکی توضیح بدههههه😐

لیلا
لیلا
2 سال قبل

کمهههههه هانی جون عزیزم اگه میخوای شبی یک پارت بذاری حداقل بیشترش کن اندازه 2_3تا پارت
ولی دستت دردنکنه رمانت عالیه

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط لیلا
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x