_ روزی که خبر ازدواج تو و بارمان رو شنیدم نزدیک بود دو تا شاخ رو کله م سبز بشه….از خیلی وقت پیش اسم مبینا و بارمان رو هم بوده، در ثانی چند روز قبل از عقدتون بارمان بهم زنگ زد ولی هیچی از دوست داشتن تو بهم نگفته بود….نمیدونم شایدم من اینجور فکر میکنم، ولی به نظر من ازدواج شما بر پایه ی دوست داشتن نبود، یعنی از طرف بارمان نبود، اون به خاطر ابروی خانواده ش هر کاری میکنه…اینکه به سرعت تو رو راضی کرد که ازدواج کنین بعدم خیلی زود بچه دار بشین فقط و فقط یه دلیل میتونه داشته باشه اونم اینکه میخواست تو رو کنترل کنه و تحت نظر خودش باشی، وگرنه تو کت یکی مثل من نمیره بارمان رو در روی حاج رستایی بایسته و با دختری که اینهمه حرف پشت خودش و مادرش باشه ازدواج کنه، غیر از اینکه بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کرده باشه….
لبخند تلخی رو لبهام میشینه، حس کسی رو دارم که انگار کم کم داره جون میده و تموم میشه، بارمان نمیتونه با من همچین کاری کرده باشه…امکان نداره که همچین کاری کنه…اون منو دوست داره…خودش بهم گفت…چندین و چند بار هم گفت….به خاطر من با همه درگیر شد…فقط به خاطر اینکه منو دوست داره…
_ بارمان میدونست که دیر یا زود تو حقیقت رو میفهمی..برا همینم تصمیم گرفت زود بچه دار شین….به هر حال یه مادری که شرایط نگه داری از بچه رو نداره خیلی راحت میشه ساکت نگهش داشت…من تو این دادگاه ها مو سفید کردم طلوع، دیدم مادرهایی که پا گذاشتن رو دل و جوونی و عمر و حق زندگی خودشون، فقط برا نگه داشتن بچه هاشون…..بارمان یه فیلم واضح از تجاوز ساره داره ولی راضی به تحویل دادنش نیست…از اصلانی که اونجور ناجوانمردانه به عمش تجاوز کرده گذشت فقط و فقط به خاطر پدرش، میدونست پای اصلان برسه به دادگاه هر چیزی رو که از پدرش میدونه میگه، میگه و حاج حمید رستایی بزرگ زمین میخوره، ولی این کار رو نکرد…..
نمیدونم از شوک حرفایی هست که شنیدم یا ضعفی که از صبح گریبان گیرش شدم….هر چی هست باعث میشه حالت تهوع بگیرم….نفس های عمیقی که میکشم بی فایده ست….محتویات معدم به سمت دهنم هجوم میارن، به سرعت در و باز میکنم و لبه ی جوب میشینم…شروع میکنم به بالا اوردن و چیزی جز اسید معدم نیست که از دهنم میریزه….دلم مرگ میخواد حتی با وجود بچه ی تو شکمم….میبینم که به سرعت از ماشین پیاده میشه و جلوم قرار میگیره…همه ی این چند ماه زندگی جلو چشمم رد میشه….اوایل رابطم با بارمان، اون ازم متنفر بود، بهم تجاوز کرد….واقعا چی شد یهو گفت عاشقت شدم….من اصلا بچه نمیخواستم…بهش هم گفتم ولی بدون اینکه بخوام کار خودش رو کرد…
نگاهمو میدوزم به آسمون….میخوام از بین ستاره ها به خود خدا برسه….آخه این دنیا و آدماش چی از جونم میخوان….
دستمو به زمین میگیرم و بی توجه به محمدحسینی که یک کلمه از حرفایی که میزنه رو متوجه نمیشم، بلند میشم….نگاهم همچنان به بالاست و دست خودم نیست که با تمام بی توانی و بی جونیم شروع میکنم به جیغ کشیدن……
_ خداااا…..چی از جونم میخوااای….مگه من بندت نیستم….چرا پس تمووم نمیشه.. جونمو بگیر و راحتم کن..خسته شدم دیگه زندگی….خسته شدم دیگه…بسمه…بسمه….
صدام کم کم تحلیل میره که بازوم توسط محمدحسین کشیده میشه و تو آغوشش فرو میرم…..
_ اروم باش دختر….بیا بریم بالا یه چی بدم بخوری…داری میلرزی…..
به خودم میام و تند از بغلش بیرون میام…
سمت ماشینش میرم و دفتر مادرم رو همراه با کیفم برمیدارم….من یه دختر بدبختم که یه مادر بدبخت داشت و قراره یه دختر بدبخت دیگه رو به دنیا بیارم….
بی توجه به صدا زدن های محمدحسین ازش دور میشم…..
کمرم و پاهام از اینهمه راه رفتن درد میگیره….تا دیروز وقتی میخواستم از اتاق خواب تا اشپزخونه راه برم باید نق نق بارمان رو به جون میخریدم….ولی الان اینقده راه رفتم که زیر شکمم درد گرفته….یعنی باور کنم دوستم نداشته….پس چرا باورش کردم من….زندگی مشترکمون رو که بالا پایین میکنم خیلی جاهاش بوی عشق نمیداد….
قدمام کم کم بی جون میشن و پای درختی رو چمن ها میشینم….نشستنم همزمان میشه با خیس شدن همه ی لباس هام…..ولی مهم نیست….هیچی دیگه مهم نیست….پارک شلوغه و هوای خوب پاییزی مردم رو بیرون کشونده و بیشتر جاهاش رو خانواده نشسته….
دفتر رو از کیفم در میارم و میخوام شروع کنم به خوندن که نور ضعیف پارک باعث میشه نوشته هاش رو خوب نبینم…
موبایل رو بیرون میارم که با دیدن صفحه ی روشنش متوجه دویست و هشت تماس از بارمان میشم….
میخوام چراغ قوه ش رو فعال کنم که بازم زنگ میخوره….
سرمو تکیه میدم به تنه ی درخت پشت سرم و ایکون سبز رو فشار میدم و موبایل رو می چسبونم به گوشم…
تا چند ثانیه اول فقط صدای بلند نفس کشیدن میشنوم……
_ کجایی؟…..
میفهمم که صداش از پشت دندون های کلید شده از خشم بیرون میاد…..
نفسمو آه مانند بیرون میدم و لب میزنم: نترس بارمان رستایی، نترس، من جایی نمیرم….یعنی جایی ندارم که برم…..تو که اینو خوب میدونی،دیگه چرا نگرانی…..
امروز پارت نیست خانم شاهانی لطفا قطعش نکنین
لطفا پارت بده و قطعش نکنننن
هی بدبختی هاش تمومی نداره که
دست محمد حسین درد نکنه که اینارو ب طلوع گفت بالاخرههههه
حالا کو اونایی ک میگفتن طلوع خیلی بارمانو اذیت میکنه؟؟؟😏
اینجام
من همینجام بگو
بگو بشنوم
البته فحش نده فقط اومدم حرف دلت رو بگوشم وگرنه من اونا نیستم
😂 😂 😂 😂 😂
فقط اومدم بگم اگه ی بار دیگه از این بارمان زشت طرفداری کردی هرجا هستی پیدات میکنممممم و پرچمت میکنم😂😂😂چقدر این پارت از دست این بارمان عصبی شدم
موودی تر من خودمم که تو پارت قبل میخواستم بزنم تو دهن بارمان
ولی نمیدونم چرا نمیتونم راجع بهش بد فکر کنم
چقد منی تو
منم نمی خوام بد فکر کنم ولی هر شخصی با اسم بارمان بیار جلوم یک جوری میزنمش
تا شب خونی بگیره یا شب ادراری هر کدوم که درست باشه همون
از دست تووووو🤣🤣🤣🤣🤣
نمیدونم محمدحسین چه اصرای داره که بگه بارمان طلوع رو دوست نداره
چون واقعا دوس نداره فقط برای جبران کارش و اینکه جلوش و بگیره علیه پدرش کاری نکنه باهاش ازدواج کرد اگه تو رمان دقت کنید دقیقا بعد اینکه فهمید محمد حسین به طلوع پیشنهاد ازدواج داده فورا گفت عاشقشه تا از نزدیکی طلوع به محمد حسین جلوگیری کنه قبلش فقط میگفت براش خونه میگیره و کمکش میکنه کار پیدا کنه
ولی الان بخاطر بچشونم که باشه دوستش داره
شاید دوسش داشته باشه ولی بچه فقط یه مانع هست برای کنترل طلوع دیدی که حتی وقتی طلوع خبر بارداریش و داد بارمان اصلا خوشحالی نکرد حتی طلوع شک کرد و ازش بپرسید بارمان خوشحال نشدی؟ببین عزیزم ما هم نمیگیم بارمان بده اون تا جایی که تونسته خوبی کرده البته اولش کم ظلم نکرده خوبیهاش در واقع وظیفشه ولی اولویت بارمان پدرشه که گیر نیفته و تنها کسی که میتونه پدرش و پای میز محاکمه بکشه طلوعه بارمان با یه تیر چند نشون میزنه با خودش حساب کرده طلوع بی کس و کاره هم بهش جای خواب میدم هم محبت میکنم جبران تجاوزم و کارهای بد پدرم در حق مادرش هم توسط بچه کنترلش میکنم علیه پدرم کاری نکنه دیدی که بعد اومدنشون از بیمارستان اولین چیزی که گفت این بود که چرا اون حرفا رو به پدرم زدی
سلام خوبی لطفاً رمان هامین هم بزارید
واقعا نمیشه امشب یه پارت دیگه بدی
ممنون خانم شاهانی که هر روز پارت میذارین
ولی بارمان الان طلوع رو دوست داره مطمئنم
بابا من می دونم این رمانه هاا
اخرش عین فیلم کرهای می مونه
پسره به دختره می رسه اخرش همه میان طرف طلوع ولا
بیخودی حرص نخورین افسرده می شین
اونم تو این ایران که همه ناراحتن شما بخند بابا
بابا من میدونم این اخرش چطوری میشه
مثلا رمانه هاا
عین این فیلم کرهای ها دیدن دیگه؟
پسره و دختره به هم میرسن حالا یا یه بنده خدایه دیگه عاشقش میشه یا هم بارمان یا
همون عوضی امیر گوه امیر سگ
و همه میان طرف طلوع
ناراحتی نداره که بخند بابا افسرده میشین ها
مثلا ایرانه هاهمه ناراحت
دلم گرفت واقعن 🥺
اححح منم بخدا دلم ریش ریش شد
ای وای بازم یه اهنگی به خاطرم اومد
که میگه
هوای شهر دلگیره دلم بیتابه از یادت
نچ ربطی نداش راستیی من دخترم
اسمم پناه😙
چاکریم
به به پناه خانوم نازمون …
خوشحالم از آشناییت …🥰
منم که میشناسی؟
وای به حالت نشناسی با دمپایی مخصوصم میام سر وقتت..😂
ولا فقط می دونم اسمت نداس که اونم خودت نوشتی 😂
وااا شمام دمپایی دارین مگه ؟
والا دروغ چرا من فقط می دونم اسمت چیه
اونم خودت نوشتی
واااا دمپاییی چیزای دیگه ای هم برای قتل من هست ها
😂😂😂چرا همه چیو دو تا دوتا می نویسم من😂😂😂
دیزم نمیاد گفتم بزار بازم بنویسم
آخه دمپایی من فرق میکنه 😂
جون من😂😂
چه فرقی
هااااا دید گفتم بارمان عاشقشه
زر زدم عاشقش نیست اصلا بلف زدم
شکر خوردم
عاشقش نیست
الان میگین پس چرا ۲۸۰ یا هر عدده زیاده دگه ای بهش زنگیده
چون بچه شو داره به خطر می ندازه
شایدم نباشه و عاشقش باشه
اگه نبود بازم زر زدم که در اینده مشخص میشه
چرا با خودت درگیری بچه 😂
کلا من درگیرم با همه چیز با همه کس
واییی اهنگ فراریم فراری ازهمه جا فراری از همه کس فراری فراریم فراری یادم اومد
ربطی نداشت ولی وقتی بیش فعال باشی میاد ربطش
چرا به خودت بد و بیراه میگی دختر😂😂😂😂
الهی بمیرم برات طلوع😭😭😭😭😭بچه ها یادتونه بهتون میگفتم طلوع ازدواجش با بارمان غلط بود؟اون عاشقش نیست؟همتون دیس لایک دادید بهم حالا دیدید؟حرفهای محمد حسین همون حرفهاییه که من اولش گفتم محاله کسی که به دختری تجاوز میکنه و هزاران بار بهش میگه هرزه یهو معجزه بشه و عاشقش بشه حتی وقتی فهمید بچه داره خوشحالی نکرد اینقدر تابلو بود که طلوع هم ازش پرسید از بچه دار شدنمون خوشحال نیستی؟بارمان همه کاراش بخاطر خانوادشه و هم میخواست تجاوزش به طلوع و جبران کنه کاش طلوع اینقدر زود گول نمیخورد حق با محمد حسینه طلوع بخاطر بچه مجبوره که ساکت شه و انتقام نگیره 😔😔😔😔
با اینکه نمیخوام باور کنم ولی خیلی حق گفتی
چرا اخه انقد حق گفتی دهنتو باید طلا گرفت یا شایم حرفت رو طلا گرفت نمی دونم ولی طلا بگیرن
اخخخخخ خدااااااا چقد بدبختی طلوع
ولی نهههههههههه بارمان کثافت خوشتیپ خررررر همش چشت دنبال مبینا بود خررررررر
طلوع خوشگل خرررر احمق چرا انقد بدبختی تو دلم براش داره دون دون میشه
الهی من دورت بگردم چقدر شیرینی تو آخههههه😘😘😘😘😘
خدااااا نکنه
من دورت بگردم اخه این چه حرفیه
منو تو نداره که
خدا نکنه زنده باشی 😂😂😂😂
هینن خدا نکنه من دورت بگردم
واا مگه منو تو داره
😂 😂 😂 😂 😂
بلی شما درست میگین ولی من احساس می کنم بارمان شاید اوایل حس به طلوع نداشته ولی فعلا فک کنم کم کم عاشقش شده خدا کنه عاشق شده باشه ولی طلوع ازش جدا بشه تا بفهمه چی به چیه امید وارم محمد حسین بدون کدام چشم داشتی با طلوع همکاری کنه
بله الان امکانش هست دوسش داشته باشه چون خدایی رفتار بدی هم نداره با طلوع مراقبشه ولی اولویتش خانوادشه و متاسفانه تو هدفی که طلوع داره مقابلشه منم بخاطر طلوع دلم میخواد بارمان طرف حق و بگیره و تعصب و بزاره کنار چون پدرشه واقعااا ظالمه و ظلمی که کرده کل زندگی طلوع رو زیر و رو کرده و نمیشه ازش گذشت امیدوارم طلوع بازم ضربه نخوره
محمد حسینم مثل بارمان دنبال جبرانه چون اگه اون ساره رو رد نکرده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد یکی نیست بگه مرد حسابی تو که دوسش نداشتی چرا رفتی خواستگاریش و نامزد کردی و بهش ضربه زدی محمد حسینم کم مقصر نیست ولی پدر بارمان که بخاطر مال دنیا اصلان و وارد زندگی خواهرش کرد بعدم ادای غیرتیها رو همیشه درآورد و مرتب کتکش زد گناهش هزاران برابره البته مشخص نیست بقیه برادرا هم باهاش بودن یا تنهایی اینکار و کرده ولی همشون عوضین
بخدا که کریم گرفت بیچاره طلوع کاش عشق بارمان دروغ نباشه😭😭😭😭