« نازی »
حمید با تموم قدرت دستم رو میکشید و به سمت اتاق متروکه ته عمارت میبرد ترس تموم وجودم رو در برگرفته بود
چه احمق بودم که فکر میکردم به سادگی و دوتا سرخاب سفیدآب کردن و به خودم رسیدن میتونم دل آراد رو دوباره به دست بیارم و عاشقم بشه
هه بازم عاشقم بشه و دلش بلرزه ؟؟
اونم برای کی ؟ منی که اینطوری نابودش کرده و تموم باور و اعتقاداتش رو از بین برده بودم؟؟
وای خدا خیلی ساده و احمقی نازی !!
لبامو به سختی تکونی دادم و با صدای لرزونی نالیدم :
_ولم کن !!
بی اهمیت به حرفم با تموم قدرت داخل اتاق پرتم کرد که نقش زمین شدم و یکدفعه با درد بدی که توی تنم پیچید صدای آخم بالا گرفت
_آااااخ لعنتی مُردم
انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید توی هوا تکونی داد و گفت :
_همینجا بمون تا آقا تکلیفت رو روشن کنه !!
خواست بیرون بره و در رو ببنده
که وحشت زده نیمخیز شدم و به طرف در یورش بردم تا بیرون برم
تموم این حرکات چند ثانیه هم طول نکشید
ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود چون زودی به خودش اومد و مانعم شد
_کجا کجا ؟؟ برگرد سر جات ببینم
با حرص و خشم خیره صورتش شدم
_بزار برم با خود آراد صحبت کنم
_مگه نشنیدی چی گفتن ؟؟ نمیخواد ببینتت فعلا
نه این حرف حالیش نمیشد
بی اهمیت به حرفش دستش رو پس زدم و خواستم بیرون برم که عصبی آنچنان محکم تخت سینه ام کوبید که تلوتلو خوران عقب رفتم
و پشت بندش صدای فریاد بلندش توی گوشم پیچید :
_اههههه مگه نمیگم بتمرگ سرجات !!
با عجله و قدمای بلند و عصبی بیرون رفت و درو پشت سرش بست و قفل کرد با دست و پایی لرزون به سمتش رفتم و لرزون نالیدم :
_درو باز کن عوضی باید برم با آراد حرف بزنم
بی اهمیت به حرفام کلیدو توی هوا تکونی داد و با تمسخر گفت :
_بای بای بهت خوش بگذره !!
با کف دست محکم به در آهنی و بزرگی که با میله های بزرگ بهم وصل شده بودن کوبیدم و خشن از ته دل فریاد کشیدم :
_نروووووو وایسا لعنتی !!
اینقدر داد و فریاد کردم ولی اون انگار نه انگار بی اهمیت به راه رفتنش ادامه میداد و ازم دور و دورتر میشد
وقتی که دیگه کاملا از دیدم خارج شد با خشم دندونامو روی هم سابیدم و خشن فریاد کشیدم :
_لعنتی آخه من چطوری اینجا بمونم
با حس گرفتگی گلوم با صورتی از درد جمع شده دستی به گلوم کشیدم که پاهام سست و بی حس شد و کم کم روی زمین فرود اومدم و نشستم
دلم از غم حرفا و رفتار سرد آراد به قدری گرفته بود که حس میکردم چیز سنگینی روی قلبم سنگینی میکنه و نفسام به زور بالا میان
دستمو روی قلبم گذاشتم و درحالیکه از روی لباس چنگش میزدم زیرلب با بغض نالیدم :
_آروم بگیر لعنتی !!
با یادآوری نفرتی که توی چشمای آراد موج میزد بی اختیار اشک از چشمان سرازیر شد و با خودم زیرلب زمزمه کردم :
_من با تو چیکار کردم خدایا !!
از اینکه حماقت کرده و خودم رو توی همچین هَچَلی انداخته بودم پشیمون بودم چون این آرادی که الان دیده بودم با آرادی که دلش نمیومد خار به پای من بره زمین تا آسمون فرق داشت
نمیدونم دقیق چند ساعتی بود که اینجام ولی از شدت ضعف و گرسنگی که دچارش شده بودم دست و پاهام شروع کرده بود به لرزیدن
هیچ وقت بخاطر چندساعت گرسنگی این شکلی نمیشدم نمیدونم این بار چه مرگم شده بود که اینطوری سست و بی حال شدم شاید بخاطر حامله بودنمه
آره حتما از عوارض اونه !!
دستی روی شکمم کشیدم و با بغض نالیدم :
_گرسنته مامانی ؟؟؟
امروز از بس استرس داشتم که اصلا یادم نمیومد آخرین وعده غذایی که خوردم کی بوده
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و زیرلب نالیدم :
_بمیرم که باعث شدم پات رو توی این دنیای کثیف بزاری !!
من لایق مادر شدن نبودم ، منی که تموم عمرم با دزدی و جیب بری گذشته بود ولی خداشاهده برای درآوردن خرج زندگیم مجبور شدم به جای تن فروشی دست به این کارا بزنم
ولی گناه کارهایی که کردم اینقدر زیاد بودن که قابل شمارش نبودن ، درحالیکه به دیوار سرد و نمور تکیه میدادم چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم :
_خدایا کمکم کن !!!
نیمه های شب بود و از شدت سرما داشتم مثل بید میلرزیدم ولی هیچ چیزی برای گرم کردن خودم اونجا نبود
توی خودم جمع شده و درحالیکه پاهامو توی آغوش میکشیدم سعی کردم چشمامو ببیندم و بی اهمیت به ضعفی که دارم بخوابم
بالاخره بعد از سختی های زیاد بالاخره خوابم برده بود ولی یکدفعه با شنیدن صداها و حس نگاه خیره کسی از خواب بیدار شدم و گیج نیم نگاهی به اطراف انداختم
همه جا تاریک بود و به جز نور کمی که از چراغ های اطراف باغ به این سمت تابیده میشد چیز خاصی دیده نمیشد
حس کردم کسی رو دیدم ولی چون دیدم واضح نبود مطمعن نبودم به سختی پلکی زدم تا درست ببینم یکدفعه با دیدن کسی که از پشت میله ها خیرم بود خشکم زد
خود خودش بود !!
همون زنی که چندباری توی حیاط پشتی عمارت دیده بودمش
نمیدونم چرا منی که همیشه میخواستم از نزدیک ببینمش و باهاش حرف بزنم الان با دیدنش اینطور زبونم قفل شده و قادر به حرکت دادنش نبودم
شاید بخاطر صورت بی روح و موهای بلندش که نصف صورتش رو در برگرفته بود اینطوری خشکم زده و از شدت ترس قادر به حرف زدن نبودم
انگار ترس رو از توی چشمام خوند چون حس کردم غم توی چشماش نشست و خودش رو بیشتر سمت میله ها آورد و انگار میخواست چیزی بگه لبهاش رو تکونی داد
ولی یکدفعه با شنیدن صدای قدمایی که بهمون نزدیک و نزدیک تر میشد وحشت زده نیم نگاهی به پشت سرش انداخت
و یکدفعه عقب عقب رفت و تا به خودم بیام بین درختای سر به فلک کشیده رفت و انگار دود شده و به هوا رفته باشه غیبش زد
هنوز همونطوری خیره مسیری که رفت بودم یکدفعه سروکله حمید با پتو و بقچه کوچیکی توی دستش ، درحالیکه با چراغ قوه نور رو به صورتم مینداخت با منت گفت :
_بیداری ؟؟ بیا اینا رو ببر
انگار تازه به خودم اومده باشم گیج آب دهنم رو قورت دادم و بی روح نالیدم :
_کجا رفت !!
با تعجب نور توی دستش رو به اطراف انداخت
_کی ؟؟
دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و به سختی بلند شدم و به سمتش رفتم ، اول میخواستم حرفش رو پیش بکشم ولی با یادآوری حرفایی که قبلا آراد در موردش زده بود
پشیمون شده لبامو بهم فشردم و سکوت کردم
نه نباید حرفی ازش میزدم اینطوری شاید براش بد میشد باید اول اعتمادش رو جلب میکردم شاید بازم سراغم بیاد
چون باید هر طوری شده ته و توی ماجرای این زن رو میفهمیدم که چه خبره و چرا این همه سال توی این عمارت و دور از چشم بقیه داره زندگی میکنه
توی فکر بودم که با چراغ قوه توی دستش محکم به میله ها کوبید با ترس از جا پریدم و وحشت زده نگاهمو بهش دوختم که بیخیال گفت :
_حواست کجاست با تو بودم !؟
عصبی از اینکه برخلاف گذشته اینطور با من بی احترامانه حرف میزد و اذیتم میکرد
اخمامو توی هم کشیدم و خشن غریدم :
_چیه ؟؟ دور برداشتی حواست هست داری با کی حرف میزنی ؟؟ من زن آقای این عمارتم
پقی زد زیرخنده و با تمسخر گفت :
_هه زن آقا ؟؟
دندونامو حرصی روی هم سابیدم
_بله …انگار یادت رفته تا دیروز تا کمر جلوم خم و راست میشدی و چشم خانوم جان میکردی ؟؟
با پوزخندی گفت :
_ولی اینا مال گذشته اس !!
عصبی جلوتر رفتم و میله ها رو توی دستای لرزونم گرفتم
_گذشته ؟؟ من هنوزم زن آرادم ، آقا و رئیس تو میفهمی ؟؟
بی حوصله نگاه ازم گرفت
_انگار حواست نیست خود همون آقا انداختت پشت این میله ها
با یادآوری رفتار آراد بغض به گلوم نشست و با حرص غریدم :
_مشکلات بین من و شوهرم به تو مربوط نیست پس بهتره حدت رو بدونی !!
وسایل رو محکم به میله ها فشرد و سرد و تمسخرآمیز گفت :
_فعلا اینا رو بگیر تا اون شوهرت ندیده و پوستم رو بکنه
یعنی چی ؟؟
مگه اینا رو خود آراد نفرستاده ؟؟
دستمو سمتش گرفتم و درحالیکه پتو و بقچه غذا رو ازش میگرفتم گیج لب زدم :
_مگه خودش برام نفرستاده ؟
چپ چپ نگاهی بهم انداخت
_خودش که بدونه خونم حلاله …. اینا رو خاتون با هزار خواهش و التماس بهم داده تا بدون اینکه آقا بفهمه برات بیارم
همون یه ذره کورسوی امیدی که هم داشتم با این حرفش دود شد و به هوا رفت ، نمیدونم حالم چطوری بود که حمیدی که تموم مدت داشت باهام کلکل میکرد
دلش به حالم سوخت و با لحن آروم و ترحم برانگیزی گفت :
_بیخیال این چیزا…. برو غذات رو بخور
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و گفت :
_حواست کجاست برو بخور دیگه تا آقا نیومده !!
نمیدونم از عوارض بارداری یا هرچیز دیگه ای بود که جدیدا زیاد نازک نارنجی و دل نازک شده بودم به قدری که زود برای هر چیزی اشکم درمیومد
حالا هم که موضوع آراد بود بدتر از هر وقت دیگه شدم به قدری که بغض توی گلوم بزرگ و بزرگتر میشد و داشت جلوی تنفسم رو میگرفت
بی اهمیت به حرفای حمید توی یه تصمیم آنی ظرف غذا و پتو رو سمتش گرفتم و لرزون نالیدم :
_برشون گردون !!
بهت زده گفت :
_چی ؟؟
با وجود گرسنگی و ضعفی که داشت از پا درم میاورد زبونی روی لبهام کشیدم و مصمم لب زدم :
_گفتم نمیخوامشون برش گردون
با نگرانی گفت :
_ولی یخ میزنی هوا خیلی سرد شده
یعنی آرادم میدونست الان سردم شده و چه حال بدی ممکنه داشته باشم و بازم با این وجود من رو اینجا زندانی کرده ؟؟
_میدونم ولی نمیخوام از خاتونم تشکر کن
دودل نگاهش رو توی صورتم چرخوند :
_ولی آخه ن…..
میترسیدم بغضم بشکنه و بیش از این جلوش رسوا شم پس بی معطلی توی حرفش پریدم و گفتم :
_همین که گفتم ببرشون !!
وقتی دید روی حرفم جدی هستم و کوتاه بیا نیستم وسایل رو از دستم گرفت و گفت :
_باشه !!
بی اهمیت به حمید با دست و پاهایی که از شدت سرما کرخت شده بودن توی تاریکی فرو رفته و باز سر جام برگشتم
انگار دلش به حالم سوخته باشه چند ثانیه همونجا ایستاد و با نگرانی خیرم شد ، حالم از این ترحم و دلسوزی بهم میخورد پس چشمامو بستم و خودم رو به خواب زدم
عالی
مرسییی عالی
بیشتر پیلز
خیلی عالی بود پارت بعد پلیز
سلام نویسنده خیلی عالی بود
یکم بیشتر این خیلی کمه