لبخندی بزرگ صورت خاتون رو پُر کرد
_میتونی مادر چون من مطمعنم هنوز دلش پیشته
امیدوارانه به لبهاش چشم دوختم
_واقعا ؟؟
_آره عزیزم
با این حرفای خاتون انگیزه و امید بیشتری پیدا کردم که باز میتونم به طرف خودم بکشونمش
با شوق ریز خندیدم و خواستم چیزی بگم ولی یکدفعه با صدای بلند قارقور شکمم خشکم زد و خجالت زده دستی روش کشیدم
_نمیدونم چرا اینطوری شد
خاتون ناراحت گفت :
_عجیب نیست صدا بده آخه چندروزی که غذای درست حسابی نخوردی مادر
پشت بند این حرفش خطاب به مائده ادامه داد :
_زودی براش غذا گرم کن
مائده سری تکون داد و با عجله خواست به سمت یخچال بره که جلوش ایستادم
_نمیخواد بزار خودم انجام بدم
_ولی آخه خانوم نمیشه ک……
توی حرفش پریدم
_بازم که گفتی خانوم…من خانوم نیستم در ضمن بزار کم کم کارا رو خودم یاد بگیرم
نیم نگاهی به خاتون انداخت که اونم در تایید حرفم سری تکون داد و خطاب بهش گفت :
_مائده جان یادش بده وسایل کجان
مائده سری تکون داد و تیز و فرز به سمت وسایل اومد و کم کم بهم یاد داد وسایلا کجان و چیکار باید بکنم
حسابی مشغول بودم
که با حس سنگینی نگاهی روم به خودم اومدم و به عقب چرخیدم
یکدفعه با دیدن آرادی که دست به سینه با اخمای درهم به دیوار تکیه داده و من رو زیرنظر داشت یکدفعه سینی از بین دستای لرزونم روی زمین افتاد
با صدای بلند برخوردش با زمین چند قدم عقب رفتم ، سریع خم شدم تا خرابکاری که کردم درست کنم
آراد تموم مدت خیره حرکات من بود
بالاخره تکیه اش رو از در برداشت و با تمسخر گفت :
_میبینم که هنوزم عین گذشته زنانگی نداری !!
با این حرفش دستم که مشغول جمع کردن بود بی حرکت موند و با خشم دندونامو روی هم سابیدم
منظورش از گذشته ام بود
گذشته ای که درست عین مردا میموندم و پُر بود از سیاهی و تباهی که زندگی رو به کامم زهر کرده بود
نه نباید عصبی شی به خودت بیا نازی !!
با این فکر نفس عمیقی کشیدم و خطاب بهش گفتم :
_زنانگی نداشتن بهتر از بی معرفت بودنه
تیکه کلامم رو گرفت
چون اخماش توی هم فرو رفت و خشن گفت :
_منظورت چیه ؟؟
راست ایستادم و بعد اینکه وسایل روی میز آشپزخونه گذاشتم بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_منظور خاصی ندارم
انگار خیلی بهش فشار اومده باشه به سمتم اومد و مُچ دستم رو گرفت و منو سمت خودش کشید
_بار آخرت باشه پاتو از گلیمت دراز تر میکنی وگرنه …..
باقی حرفش رو ناتموم باقی گذاشت و با نفس نفس نگاهش رو بین چشمام چرخوند
_وگرنه چی ؟؟
با برخورد نفس هام به صورتش چشماش رو بست و با نفس عمیقی که کشید یکدفعه انگار دیوونه شده باشه عصبی به عقب هُلم داد و بلند فریاد کشید :
_وگرنه میفرستمت سرجای قبلیت ته باغ ، تا آدم شی
از شدت ضربه اش تلوتلوخوران چند قدم عقب رفتم و اگه زود دستم رو به میز نمیگیرفتن پخش زمین شده بودم
دلم از حرفا و بی مهری هاش شکست
چند ثانیه بی حرف خیره چشمای اشکیم شد
و عصبی با چنگی که به موهاش زد از آشپزخونه بیرون رفت ، با رفتنش درست مثل کوهی که آوار شده باشه پاهام لرزید و روی زمین فرود اومدم
و مدام این جمله توی ذهنم بالا پایین میشد که آیا با این حجم نفرتی که از من داره میتونم باز دلش رو به دست بیارم
تموم طول روز با حالی گرفته و اعصابی داغون مشغول نظافت و یادگرفتن چیزهایی بودم که تموم عمرم تا حالا یک بار هم انجام نداده بودم
وقتی که دیگه کاری نمونده بود و میخواستم نفس راحتی بکشم مائده به سمتم اومد و با اخم های درهم پرسید :
_حالت خوبه ؟؟
دستی به پیشونیم کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم
_نه یه کمی خسته ام….. بگو چی شده که باز اخمات توهمه ؟؟
حرصی دندون قروچه ای کرد :
_مهسا خانم گفتند میخوان فیلم ببینن تو براشون خوراکی ببری که میخوان کوفت کنن
میدونستم قصد اذیت کردن منو داره و اینطوری میخواد به پَروپام بپیچه حالا که اینو میخواد اوکی بچرخ تا بچرخیم من آدم کم آوردن نیستم
با این فکر بی تفاوت سری تکون دادم و گفتم :
_باشه میبرم
مائده با تعجب نگام کرد
_چی ؟؟ واقعا میخوای بری ؟؟ بزار یکی دیگه از بچه ها بره
بی تفاوت به سمت کابینت ها چرخیدم و شروع کردم به گشتنشون
_خوراکی ها کجان ؟؟
دستش روی دستم نشست
_نازی میدونی میخواد اذیتت کنه باز میخوای بری ؟؟
از اینکه می دیدم تا این حد روی من تعصب داره و برام ناراحته ، لبخندی گوشه لبم نشست و دستش رو گرفتم
_بیخیال باش چون اگه میخوام اینجا دوام بیارم باید بیخیال باشم و کم کم خودم رو وقف بدم درکم میکنی دیگه ؟؟
چند ثانیه مردد و نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_آره پس حواست رو بده زیاد بهش رو ندی
پلکی زدم و با لبخند لب زدم :
_چشم !!
بعد از اینکه همراه مائده چیزایی که مهسا میخواست رو آماده کردیم سینی به دست به سمت سالن طبقه بالا جایی که بود راه افتادم
تا از پله ها بالا برم نفسم بند اومد با نفس های بریده به سمت اتاق راه افتادم با دیدن در نیمه بازش خواستم وارد بشم
ولی یکدفعه با چیزی که از لای در داشتم میدیدم صدای شکستن قلبم رو به وضوح شنیدم و پاهام از حرکت ایستاد
باورم نمیشد مهسا روی پای آرادی که روی مبل بود ، نشسته و یه طورایی خودش رو بهش میمالید
_آ…ه همین الان میخوامت
آراد دستاش رو دو طرف پهلوی مهسا گذاشت
_هه دختر چرا هیچ سیر نمیشی تو ؟؟
مهسا با ناز خندید :
_مگه میشه از آراد کوچ…یکه سیر شد
آراد با چشمای نیمه باز و خمار از شهو…ت
جلوی چشمای مات و مبهوتم دستش روی پای..ین تنه مهسا گذاشت و گفت :
_اینقدر تنت میخاره ؟؟ اوکی پس زود باش بک…ش پایین
مهسا با ناز بلند شد و جلوی چشمای آراد دستش به سمت پایین کشیدن شلو….ارش رفت
با دیدن این حالشون آنچنان بدنم لرزید که بی اختیار سینی از توی دستای لرزونم پایین افتاد با صدای برخوردش با زمین توجه آراد به سمتم جلب شد
ولی بدون اینکه براش مهم باشه یا تغییری توی حالش بده نگاهش رو به چشمام دوخت ، مهسا با اخمای درهم به سمتم برگشت و با غیض بلند گفت :
_چرا بدون اجازه وارد اتاق میشی هاااا ؟؟
اون حرف میزد و با داد و بیداد ازم میخواست بیرون برم ولی من تموم هوش و حواسم پی آرادی بود که بدون هیچ حس و روحی سرد خیرم شده و پلکم نمیزد
نمیدونم چقدر توی اون حال بودم
که مهسا عصبی به سمتم اومد و درحالیکه دستاش روی سینه ام میزاشت و به عقب هُلم میداد بلند گفت :
_با دیوار که حرف نمیزنم گفتم برو بیرون
از شدت ضربه اش تلوتلوخوارن عقب رفتم ولی باز بی اهمیت به اون ، ناباور و با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود خطاب به آراد لب زدم :
_میفهمی داری چیکار میکنی آراد ؟؟
پوزخندی به اشکای حلقه شده توی چشمام زد و با لحن سردی زمزمه کرد :
_فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه
خشن دستمو زیر چشمام کشیدم و اشکامو پس زدم
_میفهمی من زنتم بعد چطور میگی ربطی بهم ندا….
خشن توی حرفم پرید
_خفه شو تو زن من نیستی فهمیدی یا نهههههه ؟!
ناباور و با دهنی نیمه باز خیره اش شدم
_یعنی چی این حرفت ؟؟
_یعنی اینکه من و تو خیلی وقته که باهم دیگه نسبتی نداریم پس دیگه اون اشتباهم رو به روم نیار
اشتباه ؟؟ دوست داشتن من رو اشتباه میدونست
با دستای لرزونم پایین لباسم رو توی چنگم فشردم و سعی کردم به پرش پلکم که بخاطر فشار عصبی بود اهمیتی ندم
پس به سمتش قدمی برداشتم و التماس وار نالیدم :
_تو رو خدا آراد تو نمیتونی باهامون اینطوری کنی من و تو ن…….
یکریز داشتم پشت سرهم کلمات رو ردیف میکردم ولی اون بی اهمیت به من اشاره ای به مهسا کرد و جدی گفت :
_بندازش بیرون
بهت زده اسمش رو صدا زدم :
_آرااااد
بی اهمیت بهم بیشتر روی مبل لَم داد و پاشو روی میز جلوش گذاشت
مهسا سمتم اومد و با حالت چندش نگاهشو روی زمین چرخوند و گفت :
_اول اینا رو جمع کن بعد گمشو
باورم نمیشد آراد داره اینطوری من رو جلوی مهسا تحقیر و خورد میکنه من نازی کسی نبودم که آروم یه جا بشینم و چیزی نگم
پس با دستای مشت شده به سمت مهسا رفتم تا حرفایی که لایقشه بارش کنم
_ببین دختر جون خیلی د…..
یکدفعه با یادآوری آراد و اینکه حالا حالا باید سکوت کنم تا دلش رو به دست بیام دستم مشت شد و باقی حرفم نصف نیمه موند
فکر کرد ازش ترسیدم چون با تمسخر نگاهش رو توی صورتم چرخوند و قدمی جلو اومد
و درحالیکه سینه به سینه ام می ایستاد کنایه آمیز گفت :
_خوب داشتی چی میگفتی نکنه زبونت رو موش خورده ؟؟
تموم بدنم از زور خشم میلرزید
اگه یه دقیقه دیگه اونجا میموندم معلوم نبود چه بلایی سرش بیارم
پس با تنه محکمی که بهش کوبیدم قصد بیرون رفتن از اتاق رو داشتم ولی خودش انگاری زیادی تنش میخارید چون دستم رو گرفت و خشن گفت :
_کجا وایسا ببینم
ناخن های بلندش رو با تموم قدرت توی پوست دستم فرو کرده بود
با صورتی از درد جمع شده لب پایینم رو زیردندون فشردم و خشن غریدم :
_دستمو ول کن لعنتی
انگار نه انگار من تا چه حد عصبیم و صورتم از خشم سرخ شده دستمو کشید و به سمت زمین هُلم داد :
_تا زمانی که این آت و آشغالایی که ریختی رو جمع نکردی اجازه بیرون رفتن از اتاق رو نداری پس یالله زود باش
تلو تلو خوران چندقدمی عقب رفتم
با این کارش دیگه کنترلم رو از دست دادم و آنچنان خون جلوی چشمامو گرفت که درست مثل ماده ببر زخمی به سمتش حمله ور شدم
و تا به خودش بیاد و بخواد عکس العملی نشون بده سیلی محکمی تو صورتش کوبیدم که سرش کج شد و جای تک تک انگشتام روی گونه اش نقش بست و بلند سرش فریاد زدم :
_گفتممم ولم کن نمیفهمی مگهههههه
با نفس نفس بهش خیره شدم
که بهت زده دستش روی گونه اش گذاشت
و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد زمزمه کرد :
_نفهمیدم چه غلطی کردی ؟؟
پشت بند این حرفش با یه حرکت یقه لباسم رو گرفت و به سمت خودش کشید ولی همین که دستش بالا رفت
آراد بلند شد و با حرفی که زد
باعث شد بهت زده نگاهش کنم حس میکردم چطور با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میاد قلبم مچاله تر میشه
._مهسا عزیزم بهتره دستت خودت رو با زدنش نجس نکنی !!
مهسا دستش رو پایین آورد و درحالیکه سری به اطراف تکون میداد با پوزخندی گوشه لبش گفت :
_اهووووم درست میگی حق با توعه عشقم
این حجم از بی معرفتی و نامردی رو از آراد باور نداشتم بی اختیار پاهام لرزید و تلوخوران چند قدمی عقب رفتم
دستم رو به سرم که به شدت گیج میرفت گرفتم و سعی کردم مانع از افتادنم بشم
مهسا با دیدن حالت هام انگار داره به چیز جالبی نگاه میکنه لبخندی کل صورتش رو در برگرفت و درحالیکه به طرف آراد میرفت با طنازی دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت :
_بیخیالش….برگردیم سر کارمون ؟؟
آراد به سختی نگاهش رو از من شکست خورده گرفت و به سمت مهسا برگشت
و جلوی من با وقاحت تمام گفت :
_نکنه میخوای زیر…م ج…ر بخوری ؟؟
با این حرف آراد با لوندی زبونی روی لبهاش کشید و بدنش رو به بدن آراد چسبوند
_اوووف آره فکر بهش هم حالمو بد میکنه
با نشستن دست آراد روی باس..ن مهسا و فشردنش ، حس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت و نفسم گرفت
دستم رو به گردنم کشیدم و سعی کردم راه تنفسم رو آزاد کنم ولی اونا بی اهمیت به حال بد من ، انگار نه انگار اونجا حضور دارم کار خودشون رو میکردن
آراد با چشمایی که شهو…ت ازشون میبارید خطاب بهش گفت :
_باشه پس بکش پایین !!
دست مهسا که به سمت پایین بردن شلوار…ش رفت نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و وحشت زده از اتاق بیرون زدم
تموم وجودم میلرزید
کنترل لرزشون دست خودم نبود
فکر به رابطشون باعث شده اینطوری بشم
با رنگ و رویی پریده دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع از افتادم بشم
که کسی با عجله نزدیکم شد و بازوم رو گرفت
_چی شدی دختر این چه حالیه ؟؟
صدای مائده رو میشنیدم ولی انگاری روحی توی تنم نیست قدرت حرف زدن نداشتم
وقتی دید هیچی نمیگیم سرش رو جلو آورد و با نگرانی نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_داری منو میترسونی اهههه بگو چی شده آخه؟؟!
لبهای لرزونم رو به زور تکونی دادم و نالیدم :
_منو از اینجا ببر
وحشت زده زیر بازوم رو گرفت
_باشه باشه بریم
انگار جونی توی تنم نیست پاهام رو به زور دنبال خودم میکشیدم با کمک مائده از پله ها پایین رفتم
چند باری نزدیک بود بیفتم و اگه مائده نبود مطمعنن از پله ها با کله پخش زمین شده و معلوم نبود چه بلایی سرم میومد
با رسیدن به قسمتی که مخصوص استراحتمون بود بقیه خدمتکارای با دیدن حال و روز بد من ، با تعجب نگاهی با هم رد و بدل کردن و سوالی خطاب به مائده پرسیدن :
_چی شده ؟؟
مائده دستش رو محکمتر دورم حلقه کرد
_نمیدونم یکیتون بره براش آب قند بیاره لطفا
یکیشون که از همه مهربون تر به نظر میرسید
با عجله بلند شد و گفت :
_الان میارم
روی تختم نشستم
درست مثل کسی که روحی توی تنش نیست
به رو به رو خیره شدم و اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر میشد
صحنه هایی که دیده بودم مدام جلوی چشمام ظاهر میشدن و حالم رو خراب تر از اینی که هستم میکردن
با پیچیده شدن صداهاشون توی گوشم
دستای لرزونم روی گوشام گذاشتم و درحالیکه خم میشد زیرلب جنون وار با خودم زمزمه کردم :
_نه نه بسهههه بسههههههههه
مائده وحشت زده صدام زد :
_چی شده چرا همچین میکنی ؟؟
حس میکردم همه دورم جمع شده بودن
ولی انگار جنون بهم دست داده باشه دیوانه وار خودم رو تکون میدادم و زیرلب چیزایی با خودم زمزمه میکردم
مائده وقتی دید حالم بده و نمیتونه آرومم کنه وحشت زده بلند گفت :
_یکی خاتون رو صدا کنه
نمیدونم چقدر توی اون حال بد و شوک زده دست و پا میزدم که خاتون لنگون لنگون به سمتم اومد و بلند گفت :
_چی شدی مادر ؟؟
اشکام صورتم رو در برگرفته و کنترلی روی حرکات خودم نداشتم و اصلا نمیتونستم جلوی حرکات جنون وارم رو بگیرم
فکر اینکه آراد الان داره بالا با مهسا چیکار میکنه باعث میشد بدتر شم و حالم به قدری بد شه که تموم تن و بدنم بلرزه و آنچنان چونه ام بلرزه که دندونام روی هم بند نشن
خاتون کنارم نشست و وحشت زده سرمو گرفت و به سمت خودش برم گردوند
_این چه حالیه که داری مادر ؟؟
چونه لرزونم رو به زور تکونی دادم و با بغض بریده بریده نالیدم :
_آراد هیع آر…اد هیع
انگار درد دلم رو فهمید که با یه حرکت به آغوشم کشید و درحالیکه سرم رو به سینه اش میچسبوند خطاب به جمعی که با دلسوزی بالای سرم ایستاده بودن گفت :
_تنهامون بزارید
پشت بند حرف خاتون همه بیرون رفتن
به جز مائده ای که با چشمای اشکی و لیوان آب قندی توی دستش بالای سرمون ایستاده بود
لیوان روی میز کنارمون گذاشت و زیرلب با نگرانی گفت :
_به چیزی احتیاج داشتید من رو خبر کن خاتون
صدای گرفته خاتون که نشون از بغض توی گلوش بود به گوشم رسید
_باشه دخترم
بعد از اینکه مائده هم رفت و تنهامون گذاشت
خاتون دستی به موهای آشفته ام کشید و درحالیکه بوسه ای روی موهام میزد گرفته نالید :
_خودت رو خالی کن !!
هق هق کنان پیراهنش رو توی چنگم فشردم
که دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید و ادامه داد :
_خودت رو خالی کن مادر چون راه سختی رو با آرادی که دلش عین سنگ شده داری
اینقدر توی بغلش گریه کردم که دیگه نای توی تنم نمونده بود پس بی حال سرمو روی سینه اش گذاشتم و درحالیکه عطر مادرانه اش رو عمیق نفس میکشیدم
هق هق کنان زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_چرا داری این کارا رو با من میکنی آراد
خاتون دستش رو نوازش وار روی سرم کشید
_اینقدر خودت رو اذیت نکن مادر همه چی درست میشه
بغض کرده نالیدم :
_نه نمیشه این بار فرق میکنه
یکدفعه از خودش جدام کرد و دستشو دو طرف صورتم گذاشت و جدی توی چشمام خیره شد
_قرار نبود به این زودی کم بیاری ها ؟؟
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
_ولی آخه ن…..
جدی توی حرفم پرید :
_هیس…. آخه و اما و اگه نداریم اگه میخوایش باید مقاومت کنی وگرنه همین اولش میبازی
خاتون که نمیدونست من دارم چه دردی رو تحمل میکنم و باز ازم میخواست مقاومت کنم لبهامو که از زور بغض شروع کرده بودن به لرزیدن رو تکونی دادم و کلافه نالیدم :
_توی اتاق پیش مهسا بود و داشت باهاش ….
به اینجای حرفم که رسیدم نتونستم ادامه بدم و هق هق گریه هام بالا گرفت
کلافه دستاش رو از دو طرف صورتم برداشت و رو ازم برگردوند
_اگه میخوای اینطوری کنی و زود خودت رو ببازی بگو تا من خودم رو خسته نکنم
با دیدن اخمای درهمش و فکر اینکه حمایت اونم از دست بدم زود دستی روی گونه های خیسم کشیدم و درحالیکه فین فین کنان دماغم رو بالا میکشیدم خطاب بهش گفتم :
_باشه باشه دیگه گریه نمیکنم
سری تکون داد و با چشمای ریز شده نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :
_خوبه حالا وقتشه که یه نقشه درست حسابی بکشیم
ممنون لطفا بیشتر پارت بزارید زود تر تموم کنید
مرسییی
رمانش خیلی قشنگ از نویسنده ممنونم ولی اگه میشه اینقد رمانو کشش ندید داره تکراری میشه
درسته که این موضوع رو هی کش میدید تا هیجانی تر بشه ولی واقعا دیگه تکراری شده اینکه هر دفعه نازی همون حس و حال قبلی رو داره و هر دفعه آراد و مهسا رو تو اون حال و هوا میبینه . بهتره دوستی ، چیزی به غیر از خاتون بیاد عمارت تا پشت نازی باشه. به غیر ازون نازی بهتره از چیزی که ممکنه زندگیشو درست کنه زود تر پرده برداره تا شاید حداقل آراد دلش بسوزه .
لعنتی به جای حساس رسید تموم شد پارت عیدی پس چی میشه فاطمه