اینقدر سرعتم بالا بود که در عرض چند ساعت رسیدم ماشین رو در خونه آریا پارک کردم و با عجله پیاده شدم
نگهبان با دیدنم سد راهم شد و گفت :
_ببخشید آقا ولی اجازه ورود به خونه رو ندارید
خشمگین دستش رو پس زدم :
_برو کنار ببینم
دنبالم راه افتاد
_آقا آقا تو رو خدا رعایت کنید و من رو مجبور نکنید طور دیگه ای باهاتون برخورد کنم
بدون توجه به سر و صداها و التماساش خودم رو به ساختمون رسوندم و بلند فریاد زدم :
_نازی نازی بیا بیرون
با صدای بلندم همه اهالی خونه بیرون ریختن
با کنجکاوی نگاهمو بینشون چرخوندم
خبری از نازی بینشون نبود
عصبی دستی به گردنم کشیدم و بلند فریاد زدم :
_نازی رو بگید بیاد بیرون زود باشید
پِچُ پِچ بینشون بالا گرفت
کلافه خواستم باز صدامو بالا ببرم
که یکدفعه چشمم خورد به نازی ، نازی که با همیشه فرق داشت با تعجب نگاهمو روش بالا پایین کردم
کت و شلوار امروزی خوش دوختی تنش بود و آرایش زیبایی روی صورتش جا خوش کرده بود بدتر از همه چیزی که زیباییش رو دوچندان کرده بود
موهای بلندش بودن که برخلاف همیشه که میبافتشون آزادانه دورش رها شده بودن
با بهت و ناباوری قدمی سمتش برداشتم و گیج لب زدم :
_این چه سر و وضعیه ؟؟
بی اهمیت به حرفم و بدون اینکه جوابی به این سوالم بده دست به سینه رو به روم ایستاد و سرد گفت :
_برای چی اومدی اینجا ؟؟
با این حرفش بهت زده سرم کج شد
منظورش از این حرف چی بود ؟؟
یعنی چی که برای چی اومدی اینجا ؟؟
با تمسخر لب زدم :
_جانم ؟؟ نفهمیدم
سرد و جدی توی چشمام خیره شد و باز حرفش رو تکرار کرد
_گفتم برای چی اومدی اینجا ؟؟
با حرص لب زدم :
_چرا نکنه نباید میومدم ؟؟
با پوزخند تلخی سر تا پام رو از نظر گذروند
_ نه آخه اینقدر مشغول بودی که فکر میکردم به کل من رو از یاد بردی
منظور و کنایه اش با دیشب و چیزایی که بین من و مهسا گذشته بود
بدون اینکه کم بیارم جدی و حق به جانب خطاب بهش گفتم :
_نه تو فکر نباش چون من هرچی هم که مشغول باشم بازم همیشه حواسم به دارایی هام هست
لباش رو بهم فشرد و حرصی زیرلب با خودش زمزمه کرد :
_دارایی هات ؟؟
دستامو توی سینه بهم گره زدم :
_بله دارایی هام
با دست اشاره ای به خودش کرد
_نکنه منم جز دارایی هایتم ؟؟
نگاهمو روی هیکلش بالا پایین کردم
_آره مگه غیر از اینه ؟؟
عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :
_برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه پسر
پشت بند این حرف به سمت آدمای پشت سرش برگشت و حرصی بلند خطاب بهشون فریاد زد :
_چرا اینجا وایسادید ؟؟ دارید چی رو نگاه میکنید ؟؟ یالله برگردید سرکاراتون ببینم
با این حرفش تموم خدمتکارا دستپاچه دو تا پا داشتن دوتای دیگم قرض کرده و سر کارشون برگشتن
و من تموم مدت گیج و با ابروهایی که از شدت تعجب بالا پریده بودن خیره اش شده و پلکم نمیزدم
یعنی چی ؟؟
چرا یه طوری رفتار میکرد که انگار خانوم و بزرگ این خونه اس
هنوز داشتم گیج نگاهش میکردم
که به سمتم برگشت و با تلخی لب زد :
_چرا هنوز وایسادی ؟؟ برو دنبال زندگی و مهسا جونت زود باش
با تنه محکمی که بهم کوبید خواست از کنارم بگذره که دستش رو گرفتم و مانع شدم
_میفهمی داری چیکار میکنی !؟
تو سکوت تقلایی کرد تا رهاش کنم
بی اهمیت به حرکتش دستش رو محکم تر فشردم و عصبی سرمو کنار گوشش بردم و خشن غریدم :
_ این بازی ها رو تمومش کن بیا بریم
_من هیچ جایی با تو نمیام
_سرت به تنت زیادی کرده نه ؟؟
با یه حرکت دستش رو از دستم بیرون کشید
_بسه برو همون جایی که بودی آراد
خواست بره که باز سد راهش شدم
_من بدون تو جایی نمیرم زود باش جمع کن بریم نزار بیشتر از این عصبی بشمممم هاااا
_بیام اونجا که باز بشم خدمتکار مهسا جونت ؟؟ عمرأاااااا
حرصی موهاش رو پشت گوشش فرستاد
که نگاهم روی موهای بلندش چرخید
یه دسته ازشون رو توی دستم گرفتم و با حرص لب زدم :
_این چه وضعشه هااا ؟؟
نیم نگاهی به موهای توی دستم انداخت
_چیه ؟؟ مگه به تو مربوطه ؟؟
موهاش رو محکم فشردم که سرش با درد سمتم کج شد و صدای آاااخ بلندش توی فضا پیچید
_آااای دیوونه موهام رو ول کن
سرم رو کنار گوشش بردم
و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :
_به من مربوط نیست ؟؟ انگار یادت رفته که من هنوز شوهرتم
با اینکه داشت درد میکشید
ولی بدون اینکه کم بیاره پوزخندی زد و گفت :
_چه شوهری دلت خوشه ها ؟؟
موهاش هنوز توی دستم درحال کشیدن بودن
درد میکشید ولی به روی خودش نمیاورد
منم تموم حرصم از کارها و رفتاراش رو داشتم با چنگ زدن و کشیدن موهاش توی دستم خالی میکردم
_اول میری شالی چیزی سرت میکنی این لعنتی ها رو میپوشی بعد میای میبرمت خونه انوقت بهت نشون میدم شوهرتم یعنی چی ؟!
با یه حرکت محکم به عقب هُلش دادم
که تلو تلوخوران عقب عقب رفت و با چشمای آتیشی و پُر از کینه نگاهم کرد
قدمی سمتش برداشتم و تهدید کنان لب زدم :
_مگه با تو نبودم برو دیگه !!
عقب عقب رفت
_من با تو هیچ جا نمیااام
دیگه داشت اون روی سگ من رو بالا میاورد
سمتش خیر برداشتم تا دستش رو بگیرم و کشون کشون با خودم ببرمش
ولی همین که سمتش خیر برداشتم
آریایی که نمیدونم کی و از کجا سر وکله اش پیدا شده بود
سد راهم شد و خشن گفت :
_اینجا چه خبره ؟؟
از بغل دستش نیم نگاهی سمت نازی که پشت سرش ایستاده و با بغض نگاهم میکرد انداختم و خطاب به آریا گفتم :
_این رو دیگه باید تو توضیح بدی آریا ، که زن من با تو چیکار میکنه ؟؟
سرش کج شد و با تمسخر گفت :
_هه زنت ؟؟
دندون قروچه ای کردم
داشت کنایه اینکه نازی رو به دیگران خدمتکارم معرفی کردم رو میزد
ولی من بدون اینکه کم بیارم
سینه به سینه اش ایستادم و با خشم لب زدم :
_آره زنم …. حرفیه ؟؟
با تمسخر خندید
و درحالیکه شونه ای بالا مینداخت با کنایه گفت :
_فکر کردم خدمتکار دوست دخترته نه زنت
کم کم داشتم از کوره در میرفتم
عصبی با کف دست محکم به سینه آریا کوبیدم که عقب عقب رفت
و حرصی صدام رو پس کله ام انداختم و بلند فریاد زدم :
_از کی باید به توام جواب پس بدم هااااا ؟؟
برو کنار ببینم
دستمو سمت نازی دراز کردم و با خشمی که درونم زبونه میکشید ادامه دادم :
_زود باش بیا بریم نازی
نازی باز عقب عقب رفت که عصبی آریا رو کناری زده و خواستم دستش رو بگیرم
یکدفعه آریا بازوم رو گرفت و با یه حرکت به عقب هُلم داد و بلند فریاد زد :
_نازی با تو جایی نمیاد برو بیرون تا نگهبانا رو خبر نک….
نزاشتم حرف کامل از دهنش بیرون بیاد و با یه حرکت مشت گره کرده ام رو آنچنان توی شکمش کوبیدم که با درد خم شد و ازم فاصله گرفت
و با درد نالید :
_آااااخ لعنتی
انگشت اشاره ام رو جلوی چشماش تهدید کنان تکونی دادم و بلند گفتم :
_برای بار آخر که دارم میگم با من در نیفت آریا که اصلا به نفعت نیست
به طرف نازی که گوشه ای ایستاده
و با حرص نگاهم میکرد رفتم و عصبی خطاب بهش گفتم :
__یالله راه بیفت تا اون روی سگم بالا نیومده
چموش توی چشمام زُل زد و گفت :
_من با تو جهنمم نمیام
و جلوی چشمای به خون نشسته ام با تنه محکمی که بهم کوبید از کنارم گذشت و سمت آریایی که از درد خم شده بود رفت
و با نگرانی خطاب بهش پرسید :
_خوبی ؟؟
آریا با حرص نیم نگاهی به من انداخت
_خوبم عزیزم نگران نباش
با دستاهای مشت شده هنوز سر جام بی حرکت ایستاده بودم باورم نمیشد جلوی چشمام ، زنم برای کسی دیگه نگران میشد
و بدتر از همه اون مرد عزیزم خطابش میکرد
دندون قروچه ای کردم و از شدت خشم پشت پلکم شروع کرد به تند تند پریدن
آریا که از سکوتم فهمیده بود جریان چیه
راست ایستاد و با پوزخندی تمسخر آمیزی گوشه لبش خطاب بهم گفت :
_نمیخواید تشریفتون رو ببرید ؟؟
_من بدون نازی جایی نمیرم
ابرویی بالا انداخت و با حرص زمزمه کرد :
_که اینطور اوکی
پشت بند این حرفش صداش رو بالا برد و بلند ادامه داد :
_ممد جمشید شاهپور زود این یارو رو از خونه من بندازید بیرون
ممد با چند نفر بادیگارد که هیکلشون چند برابر من بود با اخمای درهم به سمتم اومد و گفت :
_چشم قربان
نزدیکم که رسیدن
از دو طرف زیر بازوهام رو گرفتن و یکیشون تهدید کنان کنار گوشم غرید :
_آروم و بدون سر و صدا همرامون میای وگرنه اتفاقای خوبی در انتظارت نیست
حرصی تقلایی کردم و سرمو عقب کشیدم
_دستت رو بکش ببینم !!
سرم به سمت نازی چرخید
نازی که همه آتیش ها داشتن از گور خودش بلند میشدن
خشمگین صداش زدم و گفتم :
_ببین چه سر و صدایی راه انداختی یالله بیا بریم تا اون روی س…..
باقی جمله ام با حرفی که زد توی دهنم ماسید
_برو همون جایی که بودی آراد
و یادت هم نره که یه قرار بزاری برای باطل کردن عقد بیمون که دیگه همه چی تموم شه بره
از شدت شوک دهنم نیمه باز مونده بود
باورم نمیشد
یعنی این الان نازیِ که اینطوری بیخیال و بی تفاوت راحت از جدا شدن از من حرف میزنه ؟؟
نمیدونم چقدر بُهت زده خیره صورتش بودم
که با تکونی که بادیگاردا بهم دادن و سعی کردن تکونم بدن و همراه خودشون ببرنم به خودم اومدم
به سختی ایستادم
آره به سختی ایستادم و خطاب به نازی که بیخیال به موهای بلندش دست میکشید و سعی در مرتب کردنشون داشت گفتم :
_نفهمیدم چی گفتی ؟؟ فکر کردی به این سادگی ازت جدا میشم ؟؟
_میدونی که من هر طوری شده کاری که میخوام رو انجام میدم پس الکی خودت رو خسته نکن و زودی توی این چندروز عاقدی خبر کن که منتظرم
و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهم بده
با عجله و قدمای بلند وارد عمارت شد و منی که به زور دنبال بادیگاردای آریا کشیده میشدم رو توی بُهت و ناباوری تنها گذاشت
امیدوارم برای طلاق ازمایش رو دست کاری نکنند🙅🏻♀️🙅🏻♀️🙅🏻♀️🙅🏻♀️😤🤐
و منی که هنوز درگیر اون دختر پشت باغم
چه نسبتی باهاش داره چرا نمی گن
چرا فرار می کنه لا شخصیتش عجیبه
ب نظرم اریا عاشق نازیه ولی داره سعی میکنه رابطه بین اراد و نازی رو درست کنه
حس میکنم آریا برای یه کینه قدیمی از عباس نجم متنفره، و از طریق نازی میخواد آراد، مهمترین کس توی زندگی عباس نجم، رو نابود کنه.
به نظرتون الان اریا نازی را دوست داره؟؟؟با به قول خودشون میخواد باهاش بازی کنه😂
تورخدا انقد کشش ندین… بلاخره کی میفهمه حامله س..
صددرصد وقتی ک فهمید نازی بیگناه و تمام کاراش ی دلیل داشته میفهمه حاملست ولی دیره
آقااااا ..آرادحقشه چندش ولی هی دارن ازهم جدامیشن فکنم باجدایشون رمانم تموم بشه بسلامتی نویسنده ی عزیزلطفا زودبه زود پارت بزارتاتموم شه بره پی کارش🤯😅
صددرصد وقتی ک فهمید نازی بیگناه و تمام کاراش ی دلیل داشته میفهمه حاملست ولی دیره
چرا حس میکنم آراد شدیدا حقشه؟
چون دقیقاً حقشه. فقط زن باردار رو نمیشه طلاق داد. باید صبر کنن تا بچه به دنیا بیاد
ماشالله خوب اطلاعات زیاده 😂😂
صددرصد وقتی ک فهمید نازی بیگناه و تمام کاراش ی دلیل داشته میفهمه حاملست ولی دیره
صددرصد وقتی ک فهمید نازی بیگناه و تمام کاراش ی دلیل داشته میفهمه حاملست ولی دیرهin
اراد نازی قطعا بهم میریسن
رمان هم هنوز تموم نشده
یعنی خیلی دیگه ازش مونده
اراد اگه بهمه نازی حاملست عمرا نازی رو طلاغ بده
منم چون خیلی نازی رو اذیت کرد…حقشه😅
حق
قشنگ دلم خنک شد
چون حقشه💢💢💢
اراد حقش نیس نازی حقشه دلشو شکسته باید تاوان بده اما ارادم بکم زیاده روی میکنه
سلام ..
چقدر رمانه طولانی شد …
میشه هر روز پارت گذاری کنید آدم یادش میره داستان چی بود؟؟ !😅😅
من اول میرم پارت قبلش را قسمت اخرش را میخونم بعد میام جدیده را میخونم😂
منم همینطورم😂👌..از بس دیر پارت گذاری میشه.
لطفا زود به زود پارت بزارید ما یادمون میره داستان چی بوده. از جذابیت رمان هم کم میشه و مخاطباشو از دست میده
سلام ممنون میشه هر روز پارت گذاری کنید؟؟
میگم پارت بیستر گیرت نیومود
خیلی داره طولانی میشه هااا