رمان عشق ممنوعه استاد پارت 138

0
(0)

 

بدون اینکه نگاهش کنم
خودم رو به اون راه زدم و بی تفاوت لب زدم :

_چه خبری ؟؟

اشاره ای به شال روی سرم کرد

_جریان شال روی سرت چیه ؟؟

سرد لب زدم :

_جریانی نداره

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم
سمت پریا خم شدم و خودم رو مشغول چیدن دِسر و ترشی و مخلفات جلوش کردم

هرچی تلاش کردم از دستش در برم
بیفایده بود چون باز صدام زد و گفت :

_مگه قرار نبود طبق قوانین این خونه باشی ؟؟

سرمو بالا گرفتم

_آره ولی….

توی حرفم پرید :

_ولی چی ؟؟ باز میخوای چه بهونه ای سَرهَم کنی ؟؟

_بهونه نیست ولی نمیتونم بدون شال و روسری باشم

_پس چطور روز اول که اومدی اینطور نمیگفتی و قبول کرده بودی ؟؟

_اونموقع فرق میکرد

پوزخندی زد :

_ فرقش حتما ربطی به آراد داره نه ؟؟

زرنگ تر از این حرفا بود
فهمیده بود دلیل این یهویی عوض شدنم چیه

ولی نباید از طرف من مطمعن میشد
پس به اهمیت به حرفش اشاره ای به خدمتکارایی که سینی به دست به سمتمون میومدن کردم

و بلند خطاب بهشون گفتم :

_زود میز رو بچینید چون از وقت ناهار خوردن پریا خانوم خیلی وقته گذشته !!

_چشم خانوم !!

با عجله مشغول چیدن میز شدن و منم خودم رو الکی مشغول نشون دادم ولی تموم مدت سنگینی نگاه آریا روی خودم رو احساس میکردم

با رفتن خدمتکارا مشغول غذا دادن به پریا بودم که صدای جدی آریا و حرفی که زد باعث شد قاشقی که پر کرده بودم تا سمت دهن پریا ببرم روی هوا بی حرکت بمونه

_اگه میخوای اینجا توی این خونه بمونی خوب حواست رو بده تا خطایی ازت سر نزنه

خطا ؟؟ نکنه منظورش با روسری زدن و پوشیدن موهام بود ؟؟

عصبی قاشق رو دست پریا دادم
و درحالیکه سعی میکردم خشمم رو بروز ندم با مهربونی خطاب بهش گفتم :

_بگیر بقیه رو خودت بخور ببینم چقدر خانوم شدی باشه عزیزم ؟؟

سری تکون داد و با لذت مشغول غذا خوردن شد سرمو بالا گرفتم و خطاب به آریایی که داشت با اخمای درهم نگاهم میکرد گفتم :

_اوکی حواسم به همه چی هست نگران نباشید آقا

آقا رو از لج بهش گفتم که حواسش رو به حرف زدنش بده و حد و حدودش رو با من رعایت کنه ، زودی هم منظورم رو گرفت

چون جفت ابروش بالا پرید
و برخلاف انتظارم که الان عصبی میشه
لبش به لبخندی کج شد

این آدم همه چیش عجیب بود !!
نگاه ازش دزدیدم
معلوم نبود توی ذهن خرابش داره چی میگذره
که اینطوری لبخند ژکوند برام تحویل میده

تموم مدت درحالیکه داشتم زیرنگاه سنگینش ذوب میشدم غذای پریا رو دادم و بعد از اتمامش با عجله دستش رو گرفتم و به بهانه بازی کردن به اتاقش بردمش

در ظاهر مشغول بازی کردن باهاش بودم ولی در باطن فکرم هول و حوش این میچرخید که چطوری باید با این وضعیت کنار بیام

چون اینطوری که پیدا بود آریا چپ میرفت راست میرفت میخواست من رو زیر نظر بگیره و اینطوری زندگی کردنم برای من سخت بود

” آراد ”

چندروزی از آخرین باری که نازی رو دیده بودم میگذشت باورم نمیشد بازم اونطوری بهم نارو زده و رهام کرد و رفت

هه رفت اونم با کی ؟!
با دشمن قسم خورده من آریا

کسی که از روز اول چشمش به نازی بود
و چندباری هم میخواست بهش دست درازی کنه

با این فکر دستم مشت شد
باز اعصابم بهم ریخت ، دستی پشت گردنم کشیدم و زیرلب حرصی با خودم زمزمه کردم :

_آروم باش آراد هیچ چیز اون دختره دیگه به تو مربوط نیست !!

میدونم اونشب در حقش بدی کردم که جلوی چشماش سعی کردم با مهسا باشم
ولی درد کشیدن حقش بود

آره حقش بود منو ببینه و زجر بکشه
منی رو که به بدترین شکل ممکن داغون کرده و خانواده رو به اونطوری از این بین برده بود

پس اگه میخواست کنار من بمونه
باید همه رفتارای منو تحمل میکرد
نه اینکه زودی قهر کنه و بره

رفت …اوکی به درک !!
بزار هر بلایی که آریا میخواد سرش دربیاره

میخواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم
ولی نمتونستم آره نمیتونستم چون از درون داشتم خودخوری میکردم

مهسا که بخاطر اینکه توی شمال رهاش کرده و تنها برگشته بودم باهام سرسنگین شده بود
ولی اصلا برام اهمیتی نداشت

و اگه به خودم بود ازش میخواستم از اینجا بره چون دیگه اصلا بهش احتیاجی نداشتم
وقتی نازی نبود که حرصش بدم مهسا به چه دردم میخورد ؟؟

مهسا درست مثل مهره سوخته ای بود که دیگه برام کارایی نداشت پس باید امروز فردا نشده یه طوری شرش رو میکندم و از اینجا بیرونش میکردم آره !!

توی فکر بودم که حرف آخر نازی به خاطرم اومد حرفش برام خیلی سنگین بود

هه میخواست خطبه طلاق بینمون خونده بشه ؟؟
من زمانی که اون همه بلا سرم آورد هم همچین چیزی به فکرم نرسید اون وقت خانوم تا هیچی نشده درخواست خطبه طلاق داده

حالا که اینطور میخواد باشه پس به آرزوش میرسونمش
با این فکر عصبی گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره محضر داری که آشنام بود رو گرفتم

طبق انتظارم زیاد طول نکشید
که گوشی رو برداشت و صدای شادش توی گوشم پیچید

_سلام به به جناب شمس چه عجب یاد ما افتادید ؟؟

_سلام حاجی خوب هستید ؟؟ یه کار مهمی داشتم باهاتون

تو گلو خندید:

_پس درست حدس زدم باهام کار داشتی که یادم افتادی جوون ، خوب بگو ببینم چه کمکی از دستم ساخته اس ؟؟

_یه نوبت برای خوندن خطبه طلاق میخواستم

_ چی ؟؟ شما که زیاد نیست ازدواج ک…

کلافه توی حرفش پریدم :

_میدونم حاجی ولی قسمت نبود

_باشه ولی شما حتی برای رسمی کردن عقدتون هیچ وقت محضر نیومدید حتی با وجود اینکه من اینقدر زنگ زدم و پیگیر بودم بازم هر دفعه بهونه آوردید

راست میگفت
فقط عقد رو سوری و اونم جلوی مهمونا خونده بودیم و قرار بود محضر بریم که هیچ وقت نرفتیم

این مسئله به کل یادم رفته بود
پوووف حالا چطوری باید این گند رو جمع میکردم

_ببخشید حاجی دیگه نشد بخدا اینقدر درگیر مشکلات شدم که اصلا همه چی از خاطرم رفت حالا میام میگم چی شده !!

بالاخره بعد از کلی حرف زدن
تونستم راضیش کنم یه وقت برای خوندن و باطل کردن خطبه عقد بینمون بزاره

وقت رو برای آخر هفته گذاشته بود
آخر هفته خوب بود چون خودمم بیکار بودم

ولی حالا باید چطوری نازی رو خبر میکردم که به محضر بیاد و همه چی رو تموم کنیم

گوشی رو برداشتم تا با آریا تماس بگیرم
ولی غرورم اجازه نمیداد

آره غرورم اجازه نمیداد تا با اون مردک دهن به دهن شم و طلاق دادن زن خودمم رو به اطلاعش برسونم

چون اصلا به اون ربطی نداشت
گوشی رو کنارم پرت کردم و عصبی دستی پشت گردنم کشیدم

حضوری میرفتم بهتر بود
ولی با یادآوری روز آخر که اونطوری از عمارت بیرونم انداخته بودنم لعنتی زیرلب زمزمه کردم و بلند شدم بیقرار شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن

توی فکر بودم
که تقه ای به در اتاق زده شد
و خاتون درحالیکه سینی غذا توی دستاش بود داخل شد

با دیدنش با عجله سمتش رفتم و سینی رو ازش گرفتم

_ ای بابا مگه صدبار نگفتم با این وضعیت پاهاتون از این کارا نکنید ؟؟ پس این دخترا کجان

صدامو بالا بردم تا خدمتکارا رو صدا بزنم و توبیخشون کنم که فهمید و درحالیکه مانعم میشد بازوم رو گرفت و گفت :

_اونا رو ول کن خودم خواستم بیارم تا دو کلام باهات حرف بزنم مادر

کلافه نگاهمو توی صورت مهربونش چرخوندم و به اجبار لب زدم :

_چشم من در خدمتم !!

با نفس نفس دنبالم اومد و روی مبل کنارم نشست سینی روی میز گذاشتم و بی میل نگاهمو بین مخلفاتش چرخوندم

دلم به خوردن نبود
یعنی با اعصاب خوردی های این چندوقته به کل اشتهام رو از دست داده بودم هنوز نگاهم به سینی بود

که خاتون خم شد و غذاها رو جلوم چید و درحالیکه قاشق رو دستم میداد جدی خطاب بهم پرسید :

_از نازی چه خبر مادر ؟؟

بی حرف خیره اش شدم
که قاشق رو جلوی صورتم تکونی داد
از دستش گرفتم و با اینکه اشتها نداشتم ولی خودم رو مشغول خوردن نشون دادم

_نمیدونم

_یعنی چی نمیدونی ؟؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداختم

_نمیدونم دیگه..یعنی چی نداره خاتونم

دستش روی سینه اش گذاشت و با ترس گفت :

_راست میگی مادر ؟؟

سری تکون دادم

_آره

_مگه میشه آدم از زنش خبر نداشته باشه آخه !!

تلخ خندیدم و زیرلب زمزمه کردم :

_هه زنم ؟! به زودی این نسبت هم برداشته میشه

قاشق پر از برنج رو با حرص توی دهنم فرو بردم که دست آزادم رو گرفت و با التماس گفت :

_بگو چی شده مادر دیگه داری میترسونیم
اون از وقتی که یهویی اون طفل معصوم ذو برداشتی با خودت بردی اینم از الانت که بدون اون برگشتی و چپیدی توی این اتاق و هیچی نمیگی

به سمتش چرخیدم و درحالیکه توی چشماش زُل میزدم جدی گفتم :

_این بار واقعی همه چی بینمون تموم شد خاتون …همه چی !!

چشماش گرد شد و با دست ضربه ای آروم روی گونه اش کوبید

_واه خدا مرگم بده

با اینکه دلم پر بود ولی خودم رو به بیخیالی زدم و گفتم :

_ناراحت نشو عزیزم بیخیال بزار همه چی تموم شه بره راه من و اون جداست ، آخر هفته هم وقت گرفتم برای باطل کردن صیغه عقد بینمون

وحشت زده دستم رو گرفت

_نه اصلا نمیشه مادر

_بیخیال خاتون بزار برای یه بارم که شده واقعا همه چی تموم شه

_ولی آخه میترسم یه روزی پشیمون بشی

با دست اشاره ای به خودم کردم

_من پشیمون بشم ؟؟ عمرا

سرش رو با ناراحتی به اطراف تکونی داد :

_آخه اون همه همدیگه رو دوست داشتید

با این حرفش اعصابم بهم ریخت
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم
هنوز دوستش داشتم

نگاه از خاتون گرفتم و بلند شدم
و با صدای گرفته ای زمزمه کردم :

_از اولش هم نباید کنار همدیگه قرار میگرفتیم همه چی اشتباه بود

با غم گفت :

_مادر دل که این چیزا سرش نمیشه خودت رو سرزنش نکن !!

دستی گوشه لبم کشیدم
و سکوت کردم که صدای ظرف های که جمع میکرد به گوشم رسید

فکر میکردم میخواد بره
ولی صدام زد و با کلی این پا و اون پا کردن گفت :

_میگم مادر اوووم …..چطور بگم ؟!

بی حوصله لب زدم :

_بگو خاتون میشنوم !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستاره
ستاره
2 سال قبل

لامصب دوساله درگیر این رمانم چرا تمومش نمیکنین اههههه
هی ادمو تو خماری میزارین یکم به فکر دل ما باشید اخه

ستاره
ستاره
2 سال قبل

لامصب دوساله درگیر این رمانم چرا تمومش نمیکنین اههههه
خسته شدم دیگه
هی ادمو تو خماری میزارین یکم به فکر دل ما باشید اخه

آیناز
آیناز
2 سال قبل

آقااززبون آریا هم بنویسید خیلی کنجکاوم بدونم چی توذهن خرابش میگذره 🤯

...
...
پاسخ به  آیناز
2 سال قبل

دقیقاااا

Asra
Asra
پاسخ به  آیناز
2 سال قبل

اینو موافقم

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

اینجوری می خواین بزارین خون به جیگر میشیم بزارید همه قسمت ها شو دیگه 😭😭

N.s
N.s
2 سال قبل

سلام
خیلی رمان قشنگیه
اگه میشه زود به زود پارت گذاری کنید و اندازه پارت ها رو زیاد کنید
خیلی ممنونم
منتظر پارت بعدی هستم‌.‌..
🍁🌟

N.s
N.s
2 سال قبل

سلام خیلی رمانش قشنگه اما زیاده داره طولانی میشه اگه هر روز پارت گذاری کنید خیلی خوب میشه لطفا کمی اندازه پارت ها رو زیاد کنید
خیلی ممنون
🍁🌟

رمان عشق ممنوعه
رمان عشق ممنوعه
2 سال قبل

ببخشید ولی به نظرم داستان داره خسته کننده میشه،🤦🥴

Mahi
Mahi
پاسخ به  رمان عشق ممنوعه
2 سال قبل

درسته ، زیادی دارین لفتش میدین ، خوبه ها اما زودتر بذارید و پارتو طولانی کنید ، کم کم داره کسل کننده میشه

asma
asma
2 سال قبل

بیشعور آراد اصلا نپرسیدش که چرا مامان و بابام رو لو دادی به پلیس بعد هی حرف چرت میزنه

asma
asma
2 سال قبل

وای من میدونم خاتون بهش میگه حامله اس میره دنبالش وای تروخدا زود زود بزار خسته شدیم

هیلدا
هیلدا
2 سال قبل

اما خاتون از کجا میخواد بدونه که نازی حامله است اخع نازی جلوی خاتون نیاورده بالا بعدشم‌کلا پنج شش روز پیش خاتون بود رفتن شمال 🤔🤔🤔

زهرا
زهرا
2 سال قبل

خدایی کچلمون کردین بابا بیشتر بزاز

علوی
علوی
2 سال قبل

بهش می‌گه به حامله بودنش شک دارم، آراد هم شهر رو بهم می‌ریزه.
اما یه اره برقی طلب من برای تیکه تیکه کردن این پسره خر!!
خدا هم خوب در و تخته رو تو این داستان جور کرده، نازی هم در حد همین مردک درازگوش تشریف داره!!

مشخصه من امروز خیلی عصبانی‌ام!!؟

••••
••••
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

دقیقا منم حدسم همینه👌
بله خیلی ظاهر امروز از دنده چب بلند شدید خدا به اطرافیانتون رحم کنه😂سر آراد و نازی رو میخواید جدا کنید وای به حال بقیع

آراد
آراد
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

افرین منم همین فکر میکنم
منم امروز کپی توهم دلم میخواد همه این عصبانیتمو سر این دوتا خالی کنم با تبر این آراد اشغال تیکه تیکه کنم با تفنگهم یه گلوله حروم این نازی کنم داستان تموم شه بره پی کارش

asma
asma
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

اره خدایی لقمه رو دور سرشون میچرخونن این اراد و نازی

......
......
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

تفنگ داری؟! واقعیه یا اسبا بازی؟ 😂💔اگه واقعیه میشه لطفا قرضش بدی یه دونه گلوله خالی کنم تو مخ دلارای😬💔

آراد
آراد
پاسخ به  ......
2 سال قبل

آره بابه واقعیه
بگو کجا تحویلت بدم😂

......
......
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

به به مرسی برادرجان لطف کردی😍😂نمیدونی چقد بهش احتیاج دارم اعصابم بدجور خورد شده ازش💔میام تحویل میگیرم ازت

آراد
آراد
پاسخ به  ......
2 سال قبل

مخلصیم
منتظرم😂

......
......
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

قربانت برادر❤اساعه خدمت میرسم شدید بهش احتیاج دارم💔

آراد
آراد
پاسخ به  ......
2 سال قبل

در خدمنم

علوی
علوی
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

احتمالاً تو رمان بغلی نیازش داره

آراد
آراد
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

آره به احتمال زیاد برای رمان دلارای میخواد🙂

Baran باران
Baran باران
پاسخ به  آراد
2 سال قبل

وای خیلی تو فنگ میخوام یکی تو مخ هممون خالی کنم دوست دارم خودم برم بگم ری**** دهنت حاملس بعد با تفنگ تو مخ اون و نازی خالی کنم

آیناز
آیناز
2 سال قبل

خوبه همینطوری روزبه روزپارت بزار

دسته‌ها

28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x