” نازلی ”
از اتاق که بیرون زدم و با رسیدن به راهروی خلوت بیمارستان بالاخره سد مقاومتم شکست و پاهام لرزید و نزدیک بود پخش زمین شم
که دستمو به دیوار گرفتم و مانع شدم
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد
باورم نمیشد
که همه چی تموم شده باشه
اونم چی ؟؟ به همین سادگی و آسونی
از اول نباید عاشق میشدم که این همه بلا سرم بیاد بعد این ماجرا همون روز اول جدا میشدم و میرفتم پی زندگیم
میرفتم و اینقدر اذیت نمیشدم
ولی این دل لعنتیم افسارش از دستم در رفته بود و باعث شده اینطوری بیچاره بشم
توی حال و هوای خودم بودم
که با شنیدن صدای آشنایی ناباور سرمو بالا گرفتم و سمت صدا چرخیدم
_وااای خدا چه بلایی سرش اومده
این اینکه ناهید بود
آره ناهید اون مادر عوضی آراد که با شوهرش فرار کرده بود الان اینجا چیکار میکرد
مگه گم و گور نشده بودن
پس اینجا چیکار میکردن داشتم با بهت نگاهش میکردم که با نزدیک شدنش به خودم زودی سرمو برگردوندم و برای اینکه نبینم شال روی صورتم کشیدم
کنار دیوار توی خودم جمع شده و الکی خودم رو سرگرم دیدن نوشته های روی دیوار کردم
با عجله از کنارم گذشت
و اینقدر حواست پرت بود که متوجه من نشد
دستمو روی قلبم که تند تند میتپید گذاشتم و با حرص زیرلب زمزمه کردم :
_لعنت بهت اینجا چی میخوای زن ؟؟
میدونستم برای دیدن آراد اومده
و همین هم باعث شد بذر کینه و نفرت بیشتر توی دلم کاشته شه
برای اون بلد بود مادر کنه
ولی برای من چی ؟؟
منی که به کل فراموش کرده و از یاد برده بود
دندون قروچه ای کردم
و برای لحظه ای توی ذهنم گذشت که به پلیس خبر بدم بیان بگیرن ببرنش
ولی همین که با خوشحالی میخواستم تماس بگیرم با یادآوری حال بد آراد پشیمون شده ایستادم
الان وقتش نبود
لعنتی زیرلب با خودم زمزمه کردم
و به قدمام سرعت بخشیده و از بیمارستان بیرون زدم
چند روزی از بیمارستان رفتن آراد میگذشت
و ازش بیخبر بودم نمیدونستم حالش خوبه یا نه
جرأت اینکه باهاش تماس بگیرمم نداشتم
چون آریا میفهمید و برام بد میشد
برای منی که خیلی قول ازم گرفته بود تا قید اون خونه و آراد رو بزنم
وگرنه بیرونم میندازه منم که جایی برای رفتن و موندن نداشتم پس مجبور بودم طبق قوانین اون عمل کنم
توی چشم بهم زدنی آخر هفته رسید
با اینکه دلم نبود و استرس داشتم ولی لباس پوشیده و با راننده ای که آریا در اختیارم گذاشته بود به سمت محضر رفتم
با رسیدنم اونجا با دست و پاهای لرزون پیاده شده و وارد محضر شدم قلبم توی دهنم میزد و از طرفی دلم نمیخواست جدا بشم و از طرف دیگه وقتی مشکلات بینمون رو میدیدم راهی جز جدا شدن نمیدیدم
با هزار سلام و صلوات وارد سالن شدم
ولی همین که سرمو بالا گرفتم با ندیدن آراد اونجا بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست و توی فکرم این گذشت که شاید پشیمون شده و نمیخواد ازم جدا شه
ولی نمیدونستم چه اتفاقایی در انتظارمه و چی قراره بشه وگرنه اینطوری راحت لبخند نمیزدم
با محضر دار سلام علیک کردم
و منتظر نشستم ولی هرچی زمان میگذشت
خبری از آراد نمیشد که نمیشد
نمیتونستم لبخندم رو پنهون نکنم
لبخندی که از نیومدن آراد سر قرارمون داشت روی لبهام بزرگ و بزرگتر میشد
نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم
که محضردار صدام زد و گفت :
_ببخشید خانوم نمیدونید اون آقا کی تشریف میارن !؟
شونه ای بالا انداختم و سرمو به معنای ندونستن به اطراف تکونی دادم
_خبر ندارم اصلا
پووف کلافه ای کشید
و غُرغُرکنان زیرلب زمزمه کرد :
_اینطوری که نمیشه منم مشکلات خاص خودم رو دارم و الان باید برم
اینطوری که پیدا بود
خبری ازش نبود و نمیخواست بیاد وگرنه تا الان حتما سرو کله اش پیدا شده بود
درحالیکه دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم
توی فکر فرو رفته و توی دنیای دیگه ای غرق بودم
که محضر دار گوشی رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن ، بی اهمیت تو حال خودم بودم که طولی نکشید عصبی تلفن روی دستگاه کوبید
از ترس تکونی توی جام خوردم
و چپ چپ نگاهی بهش انداختم که لباشو بهم فشرد و با غیض گفت :
_جواب تلفنش رو هم نمیده
نکنه این منظورش با آرادِ ؟
اشاره ای به گوشی کردم و سوالی پرسیدم :
_آراد بود که جواب نداد آره ؟؟
با تعجب نگاهم کرد
_بله دیگه خانوم مگه چند نفر هستن که من رو سرکار گذاشتن ؟؟
هوووم خوبه پس قصد اومدن نداره
با این فکر که شاید دوستم داره که حاضر نیست ازم جدا بشه خوشحال خندیدم
مردِه چپ چپ نگاهی بهم انداخت
حتما پیش خودش میگفت این یکی هم دیونه تشریف داره
بعد از اینکه کلی منتظرش ایستادم و خبری ازش نشد محضردار با گفتن اینکه من قرار دارم و باید برم
رفت و من رو تنها گذاشت
خوشحال از محضر بیرون زدم
و میخواستم به سمت خونه آریا برم
ولی نمیدونم یکدفعه چِم شد
که سوار تاکسی شده و آدرس خونه آراد رو دادم
یه طورایی نگرانش بودم
نکنه بلایی سرش اومده که جواب نمیده و من رو اینجا توی محضر کاشته
با رسیدن به در خونه اش از تاکسی پیاده شده و زنگ در رو فشردم به دقیقه نکشیده نگهبان توی قاب در ایستاد و با دیدنم شاکی پرسید
_باز اینجا چی میخوای دخترجون مگه نمیدونی اینجا همه به خونت تشنه ان ؟؟
بی حوصله با دست پسش زدم :
_به تو مربوط نیست ، برو کنار
بدون توجه به داد و فریادهاش که سعی داشت مانع از داخل رفتنم بشه با عجله به ساختمون عمارت رسیدم
با نفس های بریده در رو باز کرده و وارد عمارت شدم ولی همین که میخواستم قدمی داخل بردارم
با دیدن کسی که روی مبل تک نفره نشسته و قهوه نوش جان میکرد خشکم زد و پاهام از حرکت ایستاد
این اینکه اون ناهید بود
ناهید لعنتی اینجا چیکار داشت ؟؟
هه حتما اومده به پسرش سر بزنه
حوصله کلکل و بحث باهاش رو نداشتم
پس تا قبل اینکه منو ببینه
درحالیکه لبمو زیر دندون میفشردم لعنتی زیرلب زمزمه کردم و میخواستم برم
ولی همین که عقب گرد کردم
و میخواستم قدمی بردارم
صدای پر از حرصش به گوشم رسید و باعث شد پاهام از حرکت بایسته
_پس هنوزم دور و برش میپلکی !!
دستم مشت شد
پس منو دیده و میخواد زهرش رو بهم بریزه
هیچ عکس العملی به حرفش نشون ندادم
که صدای قدماش که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد توی گوشم پیچید
_فکر نمیکردم بعد اون همه اتفاق بازم تو رو به این خونه راه بده تویی که عین مار افعی توی زندگیمون خزیدی و زندگیمون رو به نابودی کشوندی
بس بود هرچی ازش حرف شنیدم
برای اینکه بسوزونمش و آتیشش بزنم
لبخند حرص دراری روی لبهام نشوندم و به سمتش برگشتم و گفتم :
_من عین مارم ؟؟ پس خودت چی ؟؟ تویی که معلوم نیست خودت و اون شوهرت چند نفر رو به خاک سیاه نشوندید
دندوناش روی هم سابید و با دستای مشت شده غرید :
_زندگیمون رو از هم پاشوندی هنوزم زبونت درازه دختره خرابِ هرزه هاااا
به سمتم یورش آورد
و همین که دستش بالا رفت تا سیلی توی صورتم بکوبه دستش رو توی هوا گرفتم
و عصبی درحالیکه محکم فشارش میدادم
سرمو جلو بردم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :
_چیه حرف حق تلخه نه ؟؟!
صداش رو بالا برد و عصبی فریاد کشید :
_خفه شووو دختره عوضی !!
دیگه بس بود هرچی تحمل کردم
این زن قاتل زندگی من بود
قاتل بچگی که توی بدبختی و بیکسی سوخت و از بین رفت
انگار کنترل اعصابم رو از دست داده باشم بدون اینکه بدونم دارم چی میگم توی اوج عصبانیت ، توی چشماش خیره شدم و خشن فریاد کشیدم :
_خیلی دلت میخواد بدونی چرا این بلا رو سرتون آوردم آره ؟؟
توی سکوت کنجکاو خیره چشمام شد
که پوزخند تلخی زدم و با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود فریاد زدم :
_دلیل همه این اتفاقات تو بودی میفهمی توووووووو
دستش رو عصبی با یه حرکت رها کرده و ازش فاصله گرفتم با یادآوری گذشته تلخی که داشتم عین دیوونه ها دور خودم میچرخیدم و هرچی که به ذهنم میرسید رو بلند فریاد میزدم :
_آره تو باعث و بانی این حال منی
تووووو
بخاطر انتقام از تو وارد این خونه شدم
این خونه ی که پره از دروغ و کثافت کاری
با یادآوری آراد و عشقی که بهش داشتم
عین روانی ها شروع کردم به بلند بلند خندیدن و بین خنده هام بریده بریده ادامه دادم :
_همه چی طبق نقشه پیش میرفت و قرار بود به خاک سیاه بنشونمتون و برم
توی چشمای بهت زده و ناباورش خیره شدم
و درحالیکه با مشت به قلبم میکوبیدم تلخ زمزمه کردم :
_ولی این دل لعنتی افسارش از دستم در رفت میفهمیییییییی از دستم در رفت و عاشق شدم عاشق کسی که درست عین یه سیب ممنوعه برام میموند
گیج و منگ سرجاش خشکش زده بود و تکون نمیخورد و انگار داره حرفام رو برای خودش تجزیه تحلیل میکنه همش نگاهشو روم میچرخوند
بالاخره به خودش اومد
درحالیکه اخماش رو توی هم میکیشد بهت زده گفت :
_منظورت چیه ؟؟
سمتش رفتم و با نفرت لب زدم :
_کافیه گذشتت رو به یاد بیاری اونوقت منم به یاد میاری
اسم گذشته که اومد دیدم چطور رنگش پرید
قدمی عقب گذاشت و ناباور پرسید :
_یعنی چی ؟؟ تو چه ربطی به گذشته من داری ؟؟
کنایه وار گفتم :
_اون رو دیگه باید تو بفهمی …راستی شنیدم گذشتت رو فراموش کردی و سپردی کسی دربارش حرفی نزنه
خودش رو به اون راه زد
_نمیفهمم داری درباره چی حرف میزنی ؟؟
موهامو پشت گوشم فرستادم و با اشکایی که بی اراده از چشمام سرازیر میشدن با حرص لب زدم :
_نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی ؟؟
نگاهم روی دستای لرزونش که سعی داشت یقه لباسش رو درست کنه چرخید
_برو بیرون !!
خندیدم
اونم بلند و تلخ
تازه که کم مونده بود من رو بکشه
حالا چی شده که با شنیدن اسم گذشته اینطوری ترسیده و ازم میخواد که فقط برم
با ترس و چشمای گشاد شده خیرم شده و پلکم نمیزد که سمتش قدمی برداشتم و با حرص از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :
_چرا ….تازه میخوام یه کم از گذشته ها برات بگم
چشماش ریز شد و مشکوک پرسید :
_تو کی هستی ؟؟
تو چشماش که عجیب به خودم شباهت داشتن خیره شدم
_بنظرت خودت کی هستم ؟؟
چندثانیه نگاهش رو بین چشمام چرخوند
و انگار از چیزی وحشت داره تکونی خورد و ناباور گفت :
_نمیخوام بدونم فقط گمشوووو بیرون
این اراد خنگ کوش ؟؟
همیشه جاهایی که باید باشه نیستش:/
ای خدا دوس دارم موهامو بکنم از دست اینا:/:/
وای خدا من نیم ساعته سرته یه رمان درمیاوردم ولی حالا این اولین رمان پارتی هست که میخونم
سلام خانم ادمین ما تا کی باید منتظر پارت جدید باشیم
سلام عزیزم فردا
سلام چرا پارت جدید رو نمیزارید
وای خدا من نیم ساعته سرته یه رمان درمیاوردم ولی حالا این اولین رمان پارتی هست که میخونم
سلام ممنون
منتظر پارت بعدی هستم…
🌼💥
سلام ممنون
منتظر پارت بعدی هستم …
💥🌼
ووویی خدااااا جای حساسششش بودددد
جـــــــــیـــــــــــــغ
ووویی چرا جای حساسش تمومش کردیییی
جیغ بنفش لازمه …😬🤣😅😁
الان آراد کجا بود ببینه چرا نازی اون بلا ها رو سرش آورده
الان آراد کجا بود ببینه چرا نازی اون بلا ها رو سرش آورد
سلام خانم ادمین . رمان کامل در اختیارتونه یا هنوز منتظرین تکمیل بشه ؟
نه کامل نیست نویسنده فعلا داره پارت میذاره
بچها بخدا از این بیشتر نمیشه اینی که الان گذاشتم ۷تا پارته نمی دونم شما چجوری میگید کمه من فقط ی کار میتونم بکنم اونم اینه که هر روز بزارم ولی نصف این ینی ۳تا و نصفی حالا خودتون تصمیم بگیرین …
اعتراضات کمه و پیشنهادهای بیشتر بذار رو خیلی توجه نکن.
مگه تا انتهای داستان رو یه دفعه بذاری که رضایت بدن کافیه.
میخوان از ادامه داستان باخبر بشن و هر چقدر هم بذاری باز نسبت به کنجکاوی خواننده کمه
آره واقعا، اگه نویسنده تموم کنه منم میزارم ولی خب فعلا که داره می نویسه
آخیش!!
دیدن ناهید و حل مشکلات با اون خیلی بهتر از لو رفتن حاملگیش بود.
کاش از اول تا آخرش رو آراد هم بشنوه
چرا این پارت کم بود 🥲
این اراد پدر سگ کجابود بیاد بشنوه چرا نازی زندگیش به خاک سیاه نشوند😣😣
ای جون هر کی که دوست داری زود تر بزار…..دیوانم کردیبییییییی😠😠😠😠😠😠
لطفا مساله رو تموم كن بذار حل بشه زيادي كش پيدا كرده
جون مادرت زود تمومش کن پارت بزار خواهش میکنم
الان رفت برا دو روز دیگه خواهر من
هرچی ماهم بگیم جواب نمیده پس خودتونو خسته نکنید
جون هرکی که دوست داری تمومش کن کلاتمومشه بره پی کارش ☹️
زودددد تموم شدددد یه کوچولو بیشترش کن ادمین جون 😭😭
آخخخخخ کی میتونه صبر کنه تا دو روز دیگه؟؟؟😭😭😭
محلقاخانم….