با عجله و بدون اهمیت بهش از پله ها بالا رفتم
خودم روی تخت انداختم و با اعصاب داغون به سقف اتاق خیره شده و اینقدر فکر کردم
که نفهمیدم چی شد و به خواب عمیقی فرو رفتم نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که یکدفعه با حس نوازش دستی روی موهام تکونی خوردم
به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم که نگاهم قفل چشمای بارونی و غمیگن ناهید شد
وحشت زده از جام پریدم و تکونی خوردم
این اینجا چیکار میکرد ؟؟
اونم توی خونه آریا
_برای چی اومدی اینجا ؟؟
لبهای لرزونش رو تکونی داد
_برای دیدن تو اومدم
پوزخندی گوشه لبم نشست و سرم کج شد
_چی ؟؟
خودش رو سمتم کشید و دهن باز کرد چیزی بگه که دستمو جلوش به نشونه سکوت گرفتم
_هیس …هیچی نگو
فقط برو بیرون یالله !!
_تا این حد ازم متنفری ؟؟
این الان داشت با این سوالش با من شوخی میکرد ؟؟
_پس فکر میکنی برای چی این همه سال دنبال خودت و اون شوهر عوضیت بودم تا فقط زهرمو بهتون بریزم هااا ؟؟
_قبل این کارا باید میومدی پیش خودم تا همه چی رو برات توضیح بدم
این داشت چی چرت و پرت برای خودش سرهم میکرد میرفتم پیش خودش که چی بشه که چندتا دروغ بهم ببافه و تحویلم بده
بلند شدم و درحالیکه در اتاق رو باز میکردم خشن غریدم :
_برو بیرون !!
انگار نه انگار دارم سرش جیغ جیغ میکنم
سمتم اومد و التماس وار نالید :
_بزار حرف بزنیم
از شدت عصبانیت پشت پلکم شروع کرد به تند تند پریدن
دستم رو گرفت که عصبی بدون اینکه هیچ رحم و مروتی داشته باشم دستش رو پس زدم و گفتم :
_دست نجست رو به من نزن !!
اشکا روی گونه هاش ریخت
که با نفرت ادامه دادم :
_ازت متنفرم میفهمی ؟؟
اشاره ای به اشکای ریخته شده روی گونه هاش کردم و با چندش اضافه کردم :
_این اشک تمساح ها رو هم برای من نریز که بی فایدس و روی من تاثیر نداره
حس میکردم درونم آتیشی به پا شده
آتیشی که قصد خاموش شدن نداشت
با نفس های بریده به سمت پنجره قدی اتاق رفتم و عصبی با یه حرکت پرده اش رو کناری زدم و بعد باز کردن در بزرگ کشویی مانندش بیرون رفته و نفس عمیقی کشیدم
این زن پیش خودش چی فکر کرده بود
فکر کرده بود با ریختن دو قطره اشک میبخشمش و از گناهش میگذرم ؟؟
میله های بالکن رو توی دستام فشردم
که حس کردم پشت سرم ایستاد این رو از نفس های عمیق و صدای آروم فین فین کردناش راحت میشد تشخیص داد
با خشمی که درونم رو به آتیش کشیده بود عصبی چشمامو روی هم فشردم که صدای لرزونش به گوشم رسید
_روزی که من با پدرت آشنا شدم وضعیت طوری بود که نم…..
داشت باز بدون خواست و میل من از پدرم میگفت دستمو از دو طرف روی گوشام گذاشتم و درحالیکه توی حرفش میپریدم بلند جیغ کشیدم :
_بسههههههه
نمیدونم چقدر صدام بلند بود
که مجبور شد سکوت کنه با دست و پایی لرزون سمتم اومد
که خودم رو عقب کشیدم و دهن باز کردم چیزی بهش بگم یکدفعه در اتاق باز شد و آریا با تعجب توی قاب در ایستاد
_اینجا چه خبره ؟؟
با دستایی لرزون اشاره ای به ناهید کردم و تقریبا فریاد زدم :
_هیچی فقط هر چی زودتر این زن رو از خونت بنداز بیرون !!
آریا کلافه نگاهش رو بینمون چرخوند
و سوالی پرسید :
_میگید چه خبره یا نه ؟؟
ناهید بی اهمیت به سوال آریا سمتم اومد و گفت :
_میرم ولی اگه میخوای حقیقت رو از زبون من بشنوی فردا بیا سراغم منتظرتم !!
هه حقیقت ؟؟
پوزخندی به صورتش زدم
که عقب گرد کرد و جلوی چشمای کنجکاو آریا از اتاق بیرون زد
آریا که معلوم بود
از شدت فضولی در حال ترکیدنه ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید :
_مامان آراد برای چی اومده بود ؟؟
_بیخیال
خواستم از اتاق بیرون برم
که مُچ دستم رو گرفت و مانع شد
_با من اینطوری رفتار نکن وگرنه ….
_وگرنه چی ؟؟
انگار برای گفتن حرفی دودله لباشو بهم فشرد و سکوت کرد پوزخندی به صورتش زدم و بعد از اینکه دستمو از دستش بیرون کشیدم
با عجله از کنارش گذشتم و با قدمای بلند به سمت اتاق پریا راه افتادم تنها راه این بود که خودم رو با اون بچه سرگرم کنم
شاید اینطوری تونستم آروم بگیرم و کمتر حرص اون زن و زندگی بهم ریخته ام رو بخورم
” آراد ”
از دیروز تا حالا که اون حرفا رو از نازی شنیدم درست مثل مرده متحرکی میمونم که قدرت هیچ کاری رو نداره
مرده ای که به قدری شوکه اس که فقط به رو به رو خیره شده و توی فکر و خیالات خودش غرقه
یعنی واقعا این دختر برای اینکه به خانواده من ضربه بزنه بهم نزدیک شده بود ؟؟
هنوزم باورش برام سخت بود
کلافه دستی به صورتم کشیدم و درحالیکه چشمامو می بستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم
هرچند همیشه برام جای سوال بود که چرا باید نازی این بلاها رو سر من بیاره و اینطوری بخواد بهم نارو بزنه
ولی اصلا فکر نمیکردم که بخاطر اینکه نسبت نزدیکی با مامان داره بخواد اینطوری بهمون ضربه بزنه و زهرش رو بریزه
یعنی من تموم این مدت با خواهر خودم رابطه داشتم ؟؟
وااااای خدای من …باورم نمیشد
خواهرم ؟؟
اصلا چطور همچین چیزی امکان داشت
باید جواب همه سوالاتم رو ازشون بگیرم وگرنه به دو روز نکشیده من دیوونه میشم آره دیوونه میشم و بدجوری به سیم آخر میزنم
از شدت فکر و خیالات زیادی سرم درد گرفته بود
این حجم از نامردی و نارو زدن رو از کسی توقع نداشتم مخصوصا نازی که اون طوری بهم نزدیک شده و زنم شده بود
نه اینطوری بی فایده بود
کلافه بلند شدم و شروع کردم توی حیاط قدم زدن و فکر کردن
ولی هرچی بیشتر فکر میکردم و درگیر میشدم
کمتر ذهنم قد میداد و جواب سوالاتم رو میگرفتم
دستی توی موهای پرپشتم کردم و محکم کشیدمشون که چشمم خورد به مامانی که با سر و وضعی آشفته داخل خونه میشد
دندونامو حرصی سابیدم و با قدمای بلند و عصبی سمتش رفتم و شاکی بلند گفتم :
_باید بهم جواب پس بدی فهمیدی ؟؟
بی اهمیت به حال بدم
دستی روی هوا تکونی داد و گفت :
_فعلا نه بزارش برای بعدأ
خواست از کنارم بگذره
که باز سد راهش شدم و حرصی زمزمه کردم :
_مامااااان
دست لرزونش بالا اومد
_گفتم فعلا توان صحبت کردن ندارم مگه حال بدمو نمیبینی ؟؟
_تو چی ؟؟ حال بد من رو نمیبینی یا هنوزم فقط به فکر خودتی ؟؟
صورتش گرفته شد و ناباور قدمی عقب برداشت
_میفهمی داری چی میگی ؟؟
از فشار زیادی که این چندوقته روم بود
بی اختیار صدامو بالا بردم و فریاد زدم :
_آره میفهمم
نمیبینی چه بلایی سرمون اومده ؟؟
اون نازی که ادعا میکنه دختر توعه میفهمی زن منه ؟؟ زززززن من !؟
دستای لرزونش رو توی صورتش گذاشت
و پشت بندش شونه هاش بودن که شروع کردن به لرزیدن و صدای هق هق گریه هاش بالا گرفت
_باورم نمیشه
داشتم دیوونه میشدم
حالم خیلی بد بود
مخصوصا وقتی که فکر میکردم نازی چه نسبتی باهام داره
_وااای خدا چی چی رو باورت نمیشه هااااا
اینکه این همه سال بهم دروغ گفتی ؟؟
دستش رو از جلوی صورتش برداشت
و با چشمای اشکی نگاهم کرد و با بغض نالید :
_باور کن نمیدونستم
_چی رو نمیدونستی ؟؟
اینکه گند زدی به زندگی من ؟؟
میفهمی اون دختر چه بلایی سر من و زندگیم آورده ؟؟
همه این حرفا رو با داد میزدم
درست مثل کسایی که جنون بهشون دست داده
سر هوش و حواس خودم نبودم
فقط و فقط میخواستم حرصم رو سر کسی خالی کنم و چه کسی بهتر از دلیل اصلی باعث و بانی این مشکلات یعنی مادرم ؟؟
تموم مدت با بدنی که میلرزید
گوشه ای ایستاده و توی سکوت فقط اشک میریخت
هرچی سرش داد زدم
هم بی فایده بود و کاری از پیش نبرد
یکدفعه جلوی چشمای ناباورم پاهاش لرزید
و اگه دیر گرفته بودمش با سر نقش زمین شده بود
حالا نیمه بیهوش روی دستام افتاده و از شدت بغض هق هق های ریزی میکرد دندون قروچه ای کردم و درحالیکه به آغوش میکشیدمش
حرصی زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_فقط تا به هوش بیاد آروم بگیر پسر
مدام این حرف رو زیرلب با خودم زمزمه میکردم تا یه کم آروم گرفتم و تونستم تحمل کنم
به اتاقش بردمش
و از خاتون خواهش کردم مواظبش باشه
و دکتر خبر کنه
چون وضع روحی خودمم زیاد مناسب نبود
نیاز داشتم این خشم و درد رو یه طوری بیرون بریزم
پس با فکری که به ذهنم رسید
سوار ماشین شده و با سرعت از عمارت بیرون زدم
درست مثل گذشته ها خودم رو به خونه یکی از دوستای قدیمیم که پایه همه جور کثافت کاری بود رسوندم
نیاز داشتم خودم رو خالی کنم
آره خودم رو از این حجم حرفایی که شنیدم خالی کنم وگرنه داغون میشدم
از اینکه چطوری من رو به بازی گرفتن و شدم وسیله ای برای انتقام گرفتن هه باورم نمیشه اصلا هیچ علاقه ای در کار نبوده
فکر به اینکه نازی چه نسبتی باهام داره داشت از پا درم میاورد از همه دنیا بریده بودم و فقط دوست داشتم به طریقی خودم رو رها کنم
خونه اش طبق معمول پر بود از آدمای مختلفی که هر کدوم به کاری مشغول بودن و صدای بلند آهنگ داشت گوشام رو کر میکرد
نزدیک میز جایی که مخصوص مشروب های مختلف بود نشستم و اولین بطری که دم دست بود رو به طرف خودم کشیدم
و یکدفعه بدون توجه به اطرافم چشمامو بسته ام و یک نفس سر کشیدمش
وقتی که نفس کم آوردم شیشه رو پایین کشیدم و با نفس نفس نگاه درموندم رو بین دختر پسرایی که وسط توی هم میلویدن و مشغول بودن چرخوندم
معلوم بود توی حال عادی خودشون نیستن و دارن برای خودشون عشق و صفا میکنن
توی حال و هوای خودم بودم
که دختری با لباس فوق العاده باز کنارم نشست و با ناز نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_سلام استاد
چی ؟؟ گفت استاد ؟؟
این من رو از کجا میشناسه ؟!
نکنه یکی از شاگردام بوده ؟؟
اصلا اینا که داری بهشون فکر میکنی چه اهمیتی دارن آراد ؟؟
میفهمی توی چه گوه و کثافتی داری دست و پا میزنی بعد اون وقت فکرت درگیر چه موضوع پیش پا افتاده ای شده ؟؟
اقا پارتا زود بزارررر دق کردیممم
از کنجکاویییی
فردا صب میزارم
بچه ها از نظر من به طور قطع آراد پسر ناهید نیست به خاطر اینکه به هرحال این یه داستان عاشقانس و سنگم از آسمون بیاره بالاخره این دوتا باید بهم برسن
اصن این ناهیده زن بابایه آراده اوایل رمان بود که آراد خودش یه جا گفته بود نمیخواد نازی از اینکه ناهید مادرش نیس با خبر بشه
عزیزم تو رو خدا هر روز پارت بزار چون پارت هایی که می زاری نوشته اش کم و مفهوم زیادی ندارن ما هم يادمون میره لطفا فردا هم بزار دستت طلا💕😁
وای نه نکنه بخواد کثافت کاری کنه 😟
اونوقت دیگه عمرا این رمان رو بخونم حالم از همچین آدمای سست عنصر و بیشعوری بهم میخوره😡. آدم صد سال سیاه بترکه اینجوری خالی نشه😤
یه سوال اون وقت بچه نازی مشکل دار نمیشه
ادمین جون میشه فردا هم پارت بزاری؟؟
خوب اگه ناتنی باشن ینی اراد از نازی کوچیکتره مگه میشه چجوری استادش بوده و اصلا چرا اراد رو خاتون بزرگ کرده نه مادرش
بچه ها ی چیزی اخه چطور میشه که اراد از نازی بزرگتره ولی ناهید اول نازیو زاییده بعد رفته ازدواج کرده و اراد و زاییده؟
خب معلومه دیگه یکی دیگه ارادو زاییده و اون فرد هم همون زنس که ته باغ زندگی میکنه
وای خدا از دست نازی اگه اشتباه نکنم اراد پسر همون زنه ته باغ هست و اصلا ازدواج نازی و اراد مشکلی نداره
دقیقن مادر آراد همونه به نظر منم
یعنی داره حالم بهم میخوره ازاین آرادعوضی ..آخه بیشعور توکه توحال بدی مثلا دست وپامیزنی چرامیری تواین کثاقت کاریا آخه چرت ..حقشه نازی کلا سردبشه ازش ولش کنه
پوووف حالا نوبت لجبازی نازیه
خو خودت گوش نمی دی بزار ما بفمیم 😂🥲
آفرین ما داریم از فضولی دق میکنیم این داره واسه ما ناز میکنه استغفرالله
😂
بابا مگه نازی از ازدواج اولش نیست پس چه جوری نازی و آراد خواهر وبرادر میشن مگه نازی از اراد بزرگتره یعنی فهمیدن این سخته که اراد فک میکنه نازی خواهرشه
داره میگه ناتنی هستند …
عزیزم تو رو خدا هر روز پارت بزار چون پارت هایی که می زاری نوشته اش کم و مفهوم زیادی ندارن ما هم يادمون میره لطفا فردا هم بزار دستت طلا💕😁
چقدر دیگه باید بدبختی بکشن؟؟