نمیدونم دقیق چند ساعتی گیج و منگ توی خیابون ها چرخیدم که دیگه صدای غار و قور شکمم دراومده بود
اصلا یادم نمیومد آخرین باری که غذا خوردم کی بوده ولی از طرفی هم اصلا میلی به غذا نداشتم
بلاهایی که سرم میومد به حد کافی سیرم کرده بودن طوری که اصلا دهنم باز نمیشد که بخوام یه کم غذا بخورم و به کل اشتهام کور شده بود
خسته ماشین رو کنار خیابونی که اصلا نمیدونستم کجاست پارک کردم و سرمو روی فرمون گذاشتم
به حد کافی بریده بودم
توی حال و هوای خودم بودم
که تقه ای به شیشه ماشینم خورد
بی اهمیت هیچ عکس العملی نشون ندادم
که بار دیگه تقه ای به شیشه کوبیده شد
سرم که به شدت درد میکرد رو بالا گرفتم
که چشمم خورد به پسربچه ای که توی بغلش پر بود از گل های رز قرمز
بی حوصله تراولی از جیبم بیرون کشیدم
و بعد از پایین کشیدن شیشه سمتش گرفتم
فقط میخواستم بره و بیش از این دور و برم نپلکه چون حسابی اعصابم بهم ریخته بود
با چشمایی که میدرخشید
پول رو از دستم گرفت و همه گلا رو سمتم گرفت
_نمیخوام پول برا خودت
یه دونه از گلا بیرون کشید و سمتم گرفت
_حداقل این رو ببر بده به عشقت آقا
بی اختیار از دستش گرفتم که خندید و رفت
نگاهم روی گل چرخید و ذهنم سمت نازی کشیده شد
نازی که قبلا عشقم بود ولی الان….
گل روی صندلی بغلم پرت کردم و با چیزی که به ذهنم رسید ماشین روشن کردم و با سرعت توی جاده افتادم
حالا که مامان جوابم رو درست حسابی نمیداد
شاید میتونستم از نازی همه واقعیت ها رو بشنوم
با رسیدن در خونه آریا
دستمو روی بوق فشردم که نگهبان بیرون اومد
و با دیدنم به سمتم اومد
که با اعصابی داغون صداش زدم و بلند گفتم :
_در رو باز کن !!
جدی گفت :
_آقا گفتن حق ورود به خونه رو ندارید
_آقاتون غلط کرده باز کن درو ببینم
اخماش رو توی هم کشید
_لطفا از اینجا برید
عقب گرد کرد و خواست بره
که بلند صداش زدم و گفتم :
_بیا در رو باز کن مردک وگرنه …..
به سمتم برگشت و عصبی لب زد :
_وگرنه چی ؟؟
_وگرنه بدجور کلاهمون توی هم میره
دستی به تیغه دماغش کشید و جدی گفت :
_نمیخوای دردسری برات درست شه تا ده دقیقه دیگه شرت رو از اینجا کم میکنی
حرصی غریدم :
_کم نکنم چی میشه ؟؟
_بد اتفاقی برات میفته
از اینکه یه نگهبان داشت اینطور برای من تعیین و تکلیف و قلدری میکرد
عصبی بودم
پس با لجبازی دستمو یکسره روی بوق گذاشتم و حرصی بلند گفتم :
_یالله بیا ببینم چیکار میخوای بکنی ؟؟
عصبی به سمتم اومد و خواست چیزی بگه
که در اصلی باز شد
یکدفعه با دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود بی اختیار دستمو از روی بوق برداشتم
آریا بود که درست مثل ببر زخمی توی قاب در ایستاده بود و نگاهم میکرد
درست مثل خودش خشمگین نگاهش کردم
که بلند فریاد زد :
_اینجا چه خبره جواد ؟؟
نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش جوادِ دستپاچه سمتش رفت و گفت :
_آقا بهشون گفتم حق ورود به خونه رو ندارید ولی بازم اصرار میکنن
آریا که تموم مدت خیره من بود
دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت و گفت :
_باشه تو برو
_چشم قربان
با رفتن نگهبان
آریا به سمتم اومد و شاکی پرسید :
_باز چی میخوای اینجا که معرکه گرفتی ؟؟
_باید نازی رو ببینم
نگاه ازم گرفت و غُرغُرکنان گفت :
_ای بابا هنوزم دست بردار نیستی
فکرم درگیر چیزهایی بود که شنیده بودم
این آریا هم برای من وقت برای اینکه سیم جیمم کنه پیدا کرده بود
_برو بهش بگوو بیاد چون تا نبینمش از اینجا جُم نمیخورم فهمیدی ؟؟
چند ثانیه بی حرف نگاهم کرد
یکدفعه بلند چیزی گفت که ناباور به سمتش چرخیدم
اه یکم زود زود بزار باباجان دیگه من دست و پام یخ کردی از اینکه آدمو توی خماری میزارین بیزارم زود تر بزارین دیگه
بچها لطفاً دیگه اعتراض نکنید
نصف میزارم ولی دیگه هر روز میزارم مثل رمانای دیگه
همینش هم خوبه ادمین جان
ممنون، هر جوری بذاری خوبه.
خیلی ممنون ❤🍁
ممنون♥️♥️♥️
باشه مرسی
باشه ولی بازم ممنون
رمانتون عالیه ❤
مچکر
هر طور مایلی بزار
♥️♥️♥️