لبامو بهم فشردم و سری تکون دادم
خودش این حرف رو زده بود
ولی انگار از جواب من که گفته بودم حسمون متقابله خیلی حرص خورده و عصبی شده باشه
که دندون قروچه ای کرد و خشن فریاد زد :
_حالا که ازم متنفری چرا رهام نمیکنی هااااا ؟؟
_یادت که نرفته هنوز زن منی
دیوونه وار خندید و عصبی گفت :
_زنت ؟؟ نه یادم نرفته ولی خودت نیومدی محضر که باطلش کنی
با حرص دندون قروچه ای کردم
_عمرأ اگه باطلش کنم فهمیدی ؟؟
_نکن فکر میکنی برام مهمه ؟؟
از اینکه میگفت براش مهم نیستم عصبی بودم
باورم نمیشد اینطوری راحت داشت کنارم میزاشت
عصبی به سمتش رفتم و بلند گفتم :
_اوکی پس برات مهم نیست دیگه
پوزخندی زد :
_نه اصلا چون خودم رو زن تو نمیدونم و هرجایی بخوامم میرم
بعد گفتن این حرف شالش که روی شونه هاش افتاده بود رو سر کرد و عقب گرد تا بیرون بره که با عجله سد راهش شدم
_کجا کجا فکر کردی میزارم به این راحتی هرجایی که میخوای بری و به ریشم بخندی
و قبل از اینکه عکس العملی نشون بده
دستش رو گرفتم و با یه حرکت دنبال خودم کشیدمش
_ تا زمانی که من نخوام هیچ جایی نمیتونی بری فهمیدی ؟؟
با تقلا جیغ کشید تا از دستم رهایی پیدا کنه
که نزاشتم و با یه حرکت خم شدم و روی شونه ام انداختمش
جیغ فرابنفشی کشید که تموم اهالی خونه بیرون اومدن ، با حرص نگاهمو بینشون چرخوندم و بلند فریاد زدم :
_برید سر کارتون زود باشید !!
با شنیدن صدای دادم با عجله عقب گرد کرده و دو پا داشتن دوتای دیگه ام قرض کردن و فرار کردن
نازی که خیلی از دستم حرصی شده بود
یکدفعه درست عین وحشی ها موهامو توی دستاش گرفت و کشید
با درد فریاد زدم :
_آاااخ آااااخ سرم
با نفس نفس گفت :
_بزارم زمین تا ول کنم
ضربه نسبتا محکمی روی باسنش کوبیدم
که دادش به هوا رفت
_نمیزارمت پایین دختره چموش
پشت بند این حرف با خشم از پله ها بالا رفتم
نمیزاشتم هیچ جایی بره البته تا زمانی که من میخواستم
درسته از دستش عصبی بودم
ولی به خودم که نمیتونستم دروغ بگم
نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم
آره برام سخت بود دوری این دختر رو تحمل کنم این دختری که هنوز که هنوزِ نفسم به نفسش بند بود و میخواستمش
با وجود همه اتفاقای بینمون نمیزاشتم ازم دور شه حتی به قیمت زندانی کردنش پیش خودم
مامان با ترس و لرز دنبالمون میومد
و سعی داشت من رو قانع کنه که پایین بزارمش تا بره
ولی من در حقیقت نمیتونستم و نمیخواستم که از دستش بدم پس باید هر طوری شده پیش خودم نگهش میداشتم
روی تخت انداختمش که با عجله نشست و عصبی دهن باز کرد چیزی بگه ولی یکدفعه حالش بهم خورد
دستش رو جلوی دهنش گرفت و با عجله به سمت دستشویی یورش برد
همه این اتفاقا چند ثانیه هم طول نکشید
یکدفعه با صدای عوق زدنای پی در پیش به خودم اومدم و دنبالش رفتم
_چی شد ؟؟
سرش رو توی روشویی فرو برده و از ته دل عوق میزد ، این دختر چرا جدیدا عجیب غریب شده بود
با عجله سمتش رفتم و درحالیکه پشتش قرار میگرفتم موهای بلندش که آشفته دورش پخش شده بود رو جمع کرده و با دست آزادم شروع به ماساژ کمرش کردم
یعنی چش شده بود
با نگرانی سمتش خم شدم و سوالی پرسیدم :
_چی شدی یکدفعه ؟؟
بعد از اینکه کلی عوق زد
بی حال روی دستام افتاد معلوم بود پاهاش جونی ندارن که بخواد سر پا بمونه
با یه حرکت به آغوشم کشیدمش و از دستشویی بیرون زدم و روی تخت گذاشتمش
مامان با نگرانی سمتمون اومد و گفت :
_چی شده ؟ چیکارش کردی آراد
_هیچی بخدا
خواست کناری نازی بشینه و دستش رو بگیره
که نازی بدن بی جونش روی تخت عقب کشید و لرزون گفت :
_برو بیرون و به من دست نزن !!
مامان به اجبار از کنارش بلند شد
و با چشمای گریون اتاق رو ترک کرد
با اینکه خیلی نگرانش بودم
ولی سعی کردم بروز ندم و چیزی ازش نپرسم
پس توی قالب سرد و بی روحم فرو رفتم و جدی خطاب بهش گفتم :
_دکتر خبر میکنم بیاد
عقب گرد کرده تا از اتاق خارج شم
که صدای سرد و دستپاچه اش توی گوشم پیچید
_نیازی به دکتر ندارم فقط یه خورده حالت تهوع داشتم اونم بخاطر غذایی بود که خوردم
سرد لب زدم :
_اوکی
از اتاقش بیرون زدم
و به خدمتکارا سپردم حواسشون رو بهش بدن
تا بیرون نره
چون میترسیدم باز فرار کنه
با رسیدنم به سالن مامان نگران نزدیکم شد
_حالش چطوره ؟؟
خسته خودم روی مبل انداختم
_خوبه فقط تا زمانی که من گفتم نزدیکش نشو
_ولی آخه باید یه مسائلی رو ….
بی حوصله توی حرفش پریدم و با تلخی گفتم :
_موقعی که باید حرف میزدید که نزدید پس لطفا تا زمانی که گفتم بهش نزدیک نشید
ناراحت نگاهم کرد
که بی اهمیت سرمو به پشتی مبل تکیه دادم
و چشمامو بستم
هرچی عذاب کشیدم برای امروز بس بود
دیگه تحمل بحث و حرفای دیگه ای رو نداشتم
فعلا باید سعی کنم و جو رو آروم نگه دارم
تا ببینم چی پیش میاد مخصوصا حالا که میدونستم امروز فرداس که سر و کله بابا پیدا میشه
بابایی که میدونستم اینقدر از نازی کینه داره
که تا اینجا ببیندش بدون هیچ رحمی معلوم نیست چه بلایی سرش میاره
اخجون هرروز میذارید 😂💃🏼💃🏼💃🏼
چرا نزاشت دکتر خبر کنه که آراد بفهمه چرا نازی نمیزاره آراد بدونه
سلام
خیلی ممنون ک هر روز پارت میزارید
خیلیم عالی
اندازشم خوبه
مچکر
چراااااااا این نازی نمیگه حاملس ای خدااااااااا
فاطی چرا زاده خون فصل دومش نیست😢😢هر چی میگردم نیست جزو لیست رمان ها میشه
نه تو دسته ها دنبالش نگرد همین جا ببین الان اخرین رمانی که هست اونه
نمیتونم پیداش کنم😕😢💔
ببین بیا تو رماندونی ..ی رمانو سرچ نزن،،الان اخرین رمانه☹️
شب میره تو دسته ها ولش کن اون موقع بخون
سلام نمیشه بیشتربزارید؟خیلی کمه