رمان عشق ممنوعه استاد پارت 23

5
(1)

 

_زود صبحونت رو بخور دخترم ، چون قراره جایی بریم اونم با خانوم پرستار !!

چی ؟؟ من رو میخواست با خودش کجا ببره ؟؟ دهن باز کردم که مخالفت کنم انگار فهمید چون بلافاصله گفت :

_وظایفت رو که یادت نرفته خانوم پرستار ؟؟!

به اجبار نه آرومی زیر لب زمزمه کردم که خوبه ای خطاب بهم گفت در حالیکه ازم فاصله میگرفت بلند ادامه داد :

_صحبونه اش رو که خورد آماده شید بیاید توی حیاط !!

لبامو با حرص بهم فشردم و زیر لب زمزمه کردم :

_مردک مزخرف !!

بعد از اتمام صبحانه لباسای پریا رو عوض کردم و با عجله وارد اتاقم شدم و تنها مانتو شلواری که داشتم رو باز تنم کردم و همراه پریا به سمت حیاط رفتیم

آقا با کت و شلوار شیکی بیرون ایستاده بود که با دیدنمون بدون توجه به من خم شد و درحالیکه پریا رو بغل میکرد خطاب به راننده گفت :

_زود ماشین رو بیار !!

_چشم آقا !!

آقا در حالیکه پریا هنوز توی بغلش بود از پله ها پایین رفت که یکی از افرادش با عجله در ماشین رو براش باز کرد

سوار که شدن منم به اجبار پشت سرشون سوار شدم و بخاطر اینکه کنار اون غول بیابونی نشینم رو به روش نشستم و به بیرون خیره شدم

با حرکت ماشین محو اطراف شده بودم که با حس سنگینی نگاهی بی اختیار سرم چرخید که چشم تو چشم با آریایی که با دستش موهای دخترش رو نوازش میکرد ، شدم

اینقدر روی من زُم کرده بود و توی فکر فرو رفته بود که لرزه ای به تنم افتاد و بی اراده توی خودم جمع شدم

این حرکتم از چشمای تیز بینش دور نموند که پوزخندی گوشه لبش نشست و آروم توی گوش پریا چیزی گفت که با ناز خندید و بیشتر توی آغوش پدرش فرو رفت

نگاهم روی لبخند از ته پریا بود که ماشین متوقف شد و با باز شدن در سمت ما به خودم اومدم ، آقا و پریا بیرون رفتن

پوووف کلافه ای از سر بی حوصلگی کشیدم ولی همین که پا بیرون گذاشتم با دیدن محیط و جایی که توش بودیم بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد و خشکم زد

این احیانا خونه آراد نیست یا من دارم اشتباه میبینم ؟! اصلا این چرا من رو آروده در خونه آراد ؟!

آریا جلوی چشمای مات و مبهوتم به طرف در رفت و دکمه اف اف رو زد بعد از چند ثانیه صدای زنی که برام ناآشنا بود توی فضا پیچید :

_کیه ؟؟

با این حرفش آریا پوزخند صدا داری زد و درحالیکه نیم نگاهی به من خشک شده مینداخت خطاب بهش عصبی گفت :

_آریا کیانم باز کن در رو !!

بعد از چند ثانیه در با صدای تیکی باز شد ولی من اینقدر ترسیده بودم که قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم که با صدای آریا به خودم اومدم

_احیانا قصد نداری که تا آخر عمرت اونجا وایسی !؟

برای اینکه به چیزی شک نکنه و جلو جلو خودم رو لو ندم لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و به زور تکونی به پاهای لرزونم دادم و چند قدم به سمتش برداشتم

نکنه از نقشه هام چیزی فهمیده باشه و من رو برای رو به رویی با آراد اینجا آورده باشه ؟؟

آب دهنم رو به زور قورت دادم که وارد حیاط شد به اجبار دنبالش راه افتادم که با دیدنش که بی توجه به من به سمت ساختمون میرفت فکری به ذهنم رسید

از سرعت قدمام کم کردم تا فاصله اش باهام زیاد شه ولی تموم مدت حواسم پی آریایی که همراه پریا به طرف داخل خونه میرفت ، بود الان بهترین موقعیت بود آره باید تا دیر نشده فرار میکردم

به عقب چرخیدم تا در برم ولی با دیدن یکی از افراد آریا که داشت به سمتم میومد لعنتی زیرلب زمزمه کردم انگار راهی برای خلاصی من اینجا نیست

هنوزم همونجا عصبی با دستای مشت شده ایستاده بودم که بهم رسید و درحالیکه کنارم می ایستاد با چشمای ریز شده سوالی پرسید:

_چیزی شده ؟؟

دستپاچه نه آرومی زیرلب زمزمه کردم و به دروغ ادامه دادم :

_میدونی چیه ؟؟ گلاب به روتون باس برم دستشویی

چپ چپ نگام کرد و درحالیکه با سر به خونه اشاره میکرد گفت :

_پس برو داخل دیگه !!

ای بابا حالا این چه گیری داده به من ؟؟ خوب خودت برو چیکار من داری ؟؟

نگاهمو توی حیاط چرخوندم و با بیقراری لب زدم:

_تا برم داخل که میریزه !! موقع اومدن توی حیاط یه دستشویی دیده بودم من میرم زود میام تو برو داخل باشه داداش ؟؟

خواستم ازش فاصله بگیرم ولی هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که سد راهم شد و با حرفی که زد حس کردم روح از تنم پرید

 

_ولی آقا گفتن شما رو برای یه ثانیه هم تنها نزارم

از بُهت بیرون اومدم و درحالیکه لبخند مصلحتی روی لبهام مینشوندم سوالی پرسیدم :

_اونوقت چرا ؟!

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت :

_این رو دیگه باید از تو پرسید که چیکار کردی ؟؟!

لبامو بهم فشردم و عصبی غریدم:

_ولی من کاری نکردم

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت :

_اینش دیگه به من مربوط نیست‌…..راه بیفت !!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و درحالیکه سعی میکردم ترسم رو بروز ندم به طرف خونه راه افتادم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_نترس چیزی نشده !!

جلوی در ورودی با تردید ایستادم که دستش از پشت سرم دستگیره در رو فشرد و کنار گوشم زمرمه کرد :

_برو داخل !!

با دست و پاهایی لرزون داخل شدم و نگاه گریزونم رو توی سالن چرخوندم ولی یکدفعه با دیدن پریا تو آغوش آرادی که با خنده داشت چیزی ازش میپرسید و پریا هم با ایما و اشاره سعی داشت جوابش رو بده خشک شدم و یکدفعه ایستادم

اینجا چه خبره ؟؟!

لبامو به زور تکونی دادم و سلام زیرلبی دادم که آراد با شنیدن صدام به سرعت سرش به سمتم چرخید و برای چندثانیه ناباور خیرم شد انگار اونم باورش نمیشد منم ، که با صدای آریا به خودمون اومدیم

_داروهای پریا رو که با خودت آوردی !؟

با یادآوری کیف کوچیکی که لحظه آخر نصرت بهم داده بود و تاکید وار گفته بود که داروهای پریا خانومن و حواسم باشه ، دستپاچه بالا گرفتمش و گفتم:

_بله الان بهشون میدم !!

به طرف آراد راه افتادم و دستامو برای بغل گرفتن پریا به سمتش دراز کردم که آراد به خودش اومد و درحالیکه به سختی نگاه ازم میگرفت پریا روی زمین کنارم گذاشت

لبم رو زیر دندون فشردم و دست پریا رو گرفتم و روی مبل نشوندم و خودمم کنارش جای گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط بشم در ظاهر مشغول پریا بودم ولی تموم حواسم پیش اون دونفر بود ، آراد کنار آریا نشست و با تعجب پرسید :

_راستی چه عجب به من سر زدی ؟! نکنه راه گم کردی ؟!

سنگینی نگاهی رو حس کردم سرمو که بالا گرفتم چشم تو چشم با آریایی شدم که درحالیکه عجیب و با حالت خاصی نگاه ازم نمیبرید خطاب به آراد گفت :

_به زودی میفهمی !!

نگاه ازش دزدیدم و همونطوری که دستای لرزونم رو بهم چفت میکردم زیرلب نالیدم :

_اینجا چه خبره خدا ؟! خودت به خیر بگذرون وگرنه معلوم نیست این وحشی چه بلایی سرم میاره

 

” آراد ”

از وقتی آریا پاشو توی خونه ام گذاشته همش زیرچشمی حواسم بهش که عجیب مشکوک میزد بود چون نمیدونستم دلیل این کارهاش چیه ؟!

اول اینکه سر صبح سرزده پاشده اومده خونه من و مورد دوم که بدتر شوک زده ام کرد این بود که دیدم نازلی هم باهاشه !!

اونم چی …..به عنوان پرستار بچه اش!!

تعجبم از این بود که این دختر چطور تونسته با وجود سخت گیری های آریا پرستار پریا شه ولی با یادآوری کارهایی که اون دختره تُخس و سر به هوا انجام میداد لبخندی گوشه لبم جا خوش کرد و زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_هیچی از تو بعید نیست دختر !!

توی فکر غرق بودم که با صدای آریایی که من رو مخاطب قرار داده بود به خودم اومدم

_خوب …. کار و بار چطوره رفیق قدیمی !!

قدیمی رو آنچنان کشیده و کنایه وار تلفظ کرد که پوزخندی زدم و درحالیکه روی مبل لم میدادم گفتم:

_ای بد نیست !!

آهانی زیرلب گفت و رو کرد سمت نازلی که در حال پاک کردن دور دهن پریا بود و گفت :

_بچه رو بیار اینجا !!

نازلی نیم نگاهی سمت من انداخت و درحالیکه دست پریا رو محکم میگرفت به سمت ما اومد ولی یکدفعه پریا بی توجه به پدرش به سمت من قدم تند کرد و خودش رو توی آغوشم انداخت

با این کارش قهقه آریا بالا گرفت که من با محبت دستی روی موهای پریا کشیدم و درحالیکه توی بغلم میفشردمش بوسه ای روی گونه اش نشوندم از بچگیش رابطه بینمون خیلی خوب بود و من یه طورایی عاشق این بچه بودم ولی این یه سال اخیر بخاطر آریا و روابط کاری بدی که بینمون به وجود اومده بود از پریا دور مونده بودم

آریا همونطوری که چشماش به ما بود با خنده گفت :

_بازم که چشمت به این نَسناس افتاد ما رو به کل فراموش کردی بابا !!

چپ چپ نگاش کردم و گفتم :

_چیه ؟! نکنه از اینکه دخترت من رو بیشتر از تو دوست داره هم حسودی میکنی ؟!

پاهاش روی هم انداخت و همونطوری که نگاه تیزبینش رو به پریایی که توی آغوشم کِز کرده بود میدوخت گفت :

_اتفاقا بخاطر همین مورد پیش تو اومدم !

سرمو بالا گرفتم و با تعجب لب زدم:

_ نفهمیدم یعنی چی ؟!

با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و گفت :

_یعنی اینکه فردا پس فردا برای یه قرار کاری مهم باید برم خارج از کشور و مطمعنم پریا بهونه میگیره و پیش خدمتکارا نمیمونه برای همین اینجا اومدم تا ازت بخوام چند روزی مراقبش باشی !!

با این حرفش دیدم چطور نازلی نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد معلوم بود ترسیده با دست آزادم دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:

_اوکی مشکلی نیست اما …..

نیم نگاهی به نازلی انداختم و با بدجنسی چیزی خطاب به آریا گفتم که چشمای نازلی گرد شد و مات من موند

_به شرطی که کسی رو بزاری که وقتی خونه نیستم یا کاری برام پیش اومد اون کنار پریا باشه میدونی که چی میگم ؟!

آریا سری تکون داد و جدی گفت :

_میدونم ….ولی پریا پرستار داره اونم همیشه کنارشه !

با این حرفش چشمای نازلی گشاد شد و دستپاچه گفت :

_ولی من که ….

آریا اخماشو توی هم کشید و عصبی گفت :

_تو چی ؟؟ مگه غیر اینکه تو پرستارشی و همیشه باید کنارش باشی ؟؟؟

نازلی لباشو روی هم فشرد و به اجبار لب زد :

_بله چشم

آریا چپ چپ نگاش کرد و با غیض گفت :

_چشم ؟؟!

نازلی نیم نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و با دستایی که از بس مشت کرده بود و بند بند انگشتاش به سفیدی میزد زیرلب زمزمه کرد :

_چشم…..قربان !!

باورم نمیشد این دختر همونیه که کسی جرات نداشت روی حرفش حرفی بزنه ولی الان در برابر آریا اینقدر مطیع و سر به زیر شده و اینطوری داره فیلم بازی میکنه بی اختیار درحالیکه بهش خیره بودم توی فکر فرو رفتم که با حرف آریا به خودم اومدم

_خوب اینم حل شد دیگه چی ؟؟

شونه ای بالا انداختم

_دیگه هیچی !!

از جاش بلند شد و درحالیکه به طرف پریای توی آغوشم میومد گفت :

_بیا بریم دیگه دخترم !!

پریا سرش رو بالا گرفت و مردد نگاهش رو بین من و پدرش چرخوند معلوم بود دلش نیست بره دستی روی موهاش کشیدم و با خنده گفتم :

_برو عمو جان که از فردا قراره بیای پیش خودم

با این حرفم بوسه ای روی گونه ام زد از توی آغوشم پایین اومد دستش پدرش رو گرفت آریا هم که طبق معمول بدون خدافظی یا چیزی بیرون رفت

بلند شدم که دنبال کارهام برم ولی نازلی که داشت به سمت در خروجی میرفت یکدفعه به سمتم چرخید و درحالیکه اطرافش رو زیر نظر داشت ببینه کسی هست یا نه ، بهم نزدیک شد و عصبی گفت :

_زود بگو چه نقشه ای توی سرته ؟؟

سرمو کج کردم و گیج سوالی پرسیدم :

_چی ؟؟!!

بهم نزدیک شد و از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_من رو فرستادی دزدی خونه کسی که دوستته و اینقدر بهت نزدیکه ؟؟

هه …. دوست !!
با پوزخندی گوشه لبم خیره چشماش که رگه های سرخ توش موج میزد شدم و بدون اینکه چیزی از گذشته تلخی که بین خودم و آریا بود بهش بگم ، عصبی گفتم:

_تو بابت کاری که میکنی پول میگیری پس فکر نکنم چیزای دیگه بهت ربطی داشته باشه !!

عقب گرد و خواستم ازش فاصله بگیرم که دستمو گرفت و مانع شد و درحالیکه سینه به سینه ام می ایستاد و توی فاصله کم نگاهش رو به چشمام میدوخت گفت :

_من رو بازی نده آراد !!

اولین بار بود که داشت صدام میزد بی اختیار خشکم زد و بهش نزدیک تر شدم که با حس پخش شدن نفساش توی صورتم آب دهنم رو صدادار قورت دادم و سرمو جلوتر بردم که یکدفعه با شنیدن صدای سرفه کسی دستپاچه از همدیگه جدا شدیم

 

به عقب چرخیدم که با دیدن خدمتکاری که به تازگی استخدام کرده بودم و حالا با چشمای گشاد شده و عجیب نگاهش رو بین من و نازلی میچرخوند ناخودآگاه اخمام توی هم فرو رفت و عصبی بلند خطاب بهش گفتم :

_بله ؟؟!!

به خودش اومد و درحالیکه دستپاچه سعی میکرد صاف بایسته با لُکنت گفت :

__خواستم بگم دوستتون پشت خطه قربان !!

دستمو بالا گرفتم و بی تحمل گفتم :

_اوکی …میتونی بری !!

به طرف نازلی چرخیدم و خواستم چیزی بهش بگم ولی با دیدن خدمتکاری که هنوز همونجا ایستاده بود به طرفش چرخیدم و عصبی فریاد زدم :

_احیانا نمیخوای بری سرکارت ؟؟!!

با این حرفم صورتش سرخ شد و با عجله از جلوی چشمام ناپدید شد ، اینطوری که معلوم بود از اون آدمای فضوله و منم که از این قشر آدما بیزار بودم پس تا دیر نشده باید فکری به حالش میکردم

به طرف نازلی برگشتم که عصبی با انگشت روی سینه ام کوبید و هشدار آمیز گفت :

_فکر نکن از جواب دادن به سوالای من در رفتی .‌…. منتظرم باش !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه عقب گرد کرد و با قدمای بلند از خونه بیرون رفت و درو بهم کوبید دستی روی ته ریشم کشیدم

با فکر به اینکه از فردا به بعد این دختر چموش رو تقریبا توی چنگم داشتم لبخندی زدم و زمزمه وار گفتم :

_اوکی منتظرم باش چون داره کم کم بازی شروع میشه عروسک….ببینم بازم میتونی بهت نزدیک شم تحمل کنی که عکس العملی نشون ندی و احساساتت رو کنترل کنی

با یادآوری چشمای خمارش موقع رابطه بی اختیار قهقه ام بالا گرفت و زیرلب با خودم زمزمه کردم:

_حاضرم هرچی میخوای بهت بدم ولی باز توی اون حال ببینمت

با سرخوشی به طرف گوشی رفتم و بعد از صحبت مختصری که با دوستم داشتم و قرار شد همدیگه رو بعد از مدت ها ببینیم به طرف استخری که توی زیرمین بود

راه افتادم باید تا فردا که پیشم میومد صفایی به تن و بدنم میدادم و تحمل میکردم ، با یادآوریش باز حالم خراب شد و درحالیکه دستی توی موهام میکشیدم زمزمه وار نالیدم :

_معلوم هست داری با من چیکار میکنی که حتی با فکر کردن بهت هم داغ میشم دختر !!

 

 

” نازلی ”

با حرص از خونه اش بیرون زدم و فارغ از دور و اطرافم با نفس نفس نگاهم رو به آسمون دوختم که با صدای خشن آریا به خودم اومدم

_کجا سیر میکنی ؟؟ بیا سوار شو دیگه

پوووف کلافه ای کشیدم و به طرف ماشین راه افتادم و برعکس دفعه قبل که رو به روش مینشستم ، کنارش پیش پنجره جای گرفتم و نگاهم رو به بیرون دوختم

راننده ماشین روشن کرد و به سرعت راه افتاد ولی من فکرم درگیر حرفای آراد بود یعنی چی رفیق قدیمی ؟!

اصلا این چه بازی بود که شروع کرده و من ناخواسته واردش شدم از فکرای درهم برهمی که توی سرم چرخ میخورد سردرد ناجوری گرفتم و دستمو به پیشونیم فشردم ولی یکدفعه با شنیدن صدای آریا دقیق کنار گوشم از جا پریدم

_رسیدیم خونه زود وسایل مورد نیاز پریا رو جمع میکنی که هر وقت خواستید بیاید پیش آراد من رو معطل نکنی

گیج در تایید حرفاش سری تکون دادم که عصبی لباشو بهم فشرد و گفت :

_نشنیدم بگی چشم !!

لعنتی زورگو …. با حرص چشمامو توی حدقه چرخوندم و با غیض گفتم :

_چشم آقا !!

از گوشه چشم نیم نگاهی بهم انداخت و پریا روی پاش جا به جا کرد که بی اهمیت دستمو زیر چونه ام زوم و نگاه گریزونم رو به بیرون دوختم

طولی نکشید ماشین توی حیاط متوقف شد بعد از پیاده شدن دست پریا رو گرفتم و به طرف خونه راه افتادم و همراه پریا به اتاقش رفتم

بعد از تعویض لباساش داشتم موهاش رو شونه میکردم که تقه ای به در اتاق خورد و نصرت وارد شد سوالی نگاش کردم که گفت :

_آقا گفتن بهتون یادآوری کنم وسایل پریا خانوم رو جمع کنید

باشه ای خطاب بهش گفتم و منتظر بودم که بیرون بره ولی با دیدنش که هنوز همونجا ایستاده بود کِشی روی موهای پریا زدم و بعد از اتمام کارم دست به سینه مقابل نصرت ایستادم و شاکی گفتم :

_بله …. چیزی شده ؟؟!؟!

با پوزخندی سر تا پام رو از نظر گذروند و با حرفی که زد مات موندم

_آقا گفتن بعدش برید اتاق مخصوص کارتون داره !!

یعنی چی مخصوص؟؟ از گیجی و مات موندن بیرون اومدم و گیج سوالی پرسیدم :

_این اتاق کجا هست ؟! اتاق کارش که فکر نکنم باشه ؟!

دست به سینه و با پوزخندی گوشه لبش گفت :

__یعنی میخوای بگی که نمیدونی ؟!

واه اینم دیوانست ها یعنی چی نمیدونی ؟!
عصبی از سوال جواب های بیخودش پوووف کلافه ای کشیدم و گفتم:

_خودم پیداش میکنم حالام بیرون !!

با حرص زد زیرخنده و بریده بریده بین خنده هاش گفت:

_هه … جالبه آقا تو رو خواسته اتاق مخصوص بعد خانوم اظهار بی اطلاعی میکنن !!

حس میکردم منظور خوبی پشت این حرفاش نیست با دستای مشت شده چند قدم بهش نزدیک شدم و درحالیکه نگاه خیرم رو از روش برنمیداشتم دهن باز کردم که باز بهش بپرم و حالش رو بگیرم ولی دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت و جدی گفت :

_ته راهرو اتاق آخری !!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و خشن لب زدم:

_حله …. حالام شَرت کم !!

با حالت بدی نگاهش رو سرتاپام چرخوند و کنایه وار گفت :

_توام حواست باشه خوب بهش حال بدی تا تاریخ انقضای استفاده ازت مثل بقیه دو روز نباشه

با شنیدن این حرف از دهنش گوشام سوت کشیدن و بی اراده خشک شدم و انگار پاهام به زمین چسبیده باشن قدرت هیچ عکس العملی نداشتم که با صدای محکم بسته شدن در اتاق و بیرون رفتنش تکونی خوردم و به خودم اومدم و ناباور زیرلب زمزمه کردم:

_یعنی چی که گفت حال بدم ؟!

هنوز توی اون حال گیج و منگی بودم که با حس کشیده شدن لباسم بی اختیار نگاهم به پریایی افتاد که با اون چشمای ناز و خواستنیش خیرم بود و با اینا و اشاره قصد داشت چیزی رو نشونم بده

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و لب زدم :

_جانم عزیزم ؟!

با دو به طرف کمد رفت و درحالیکه درش رو باز میکرد با انگشت به طبقه بالاش اشاره کرد ، به طرفش رفتم که با دیدن جعبه عروسکی خوشکلی که اونجا بود لبخند تلخی گوشه لبم نشست

برش داشتم و به دستش دادم که با ناز خندید و باهاشون سرگرم شد ، بوسه ای روی موهاش زدم و خطاب بهش گفتم :

_کاری دارم زود انجامش میدم….میام باشه ؟!

سری به نشونه تایید تکون داد که با عجله از اتاقش بیرون زدم و به طرف ته سالن راه افتادم که با دیدن اون اتاقی که اسم مخصوص بودن رو یدک میکشید بی اختیار لرزی به تنم نشست

پایین لباسم رو توی چنگم فشردم یعنی داخل این اتاق چی بود ؟! هنوز دودل سرجام ایستاده بودم و مردد خواستم عقب گرد کنم و از اونجا دور شم ولی با یادآوری اینکه اگه از دستوراتش سرپیچی کنم برام بد میشه و ممکنه اخراجم کنه

دستم بالا رفت و تقه ای به در زدم که صدای عصبی و خشنش بلند شد

_بیا تو !!

بعد از نفس عمیقی که کشیدم بعد از مکث چندثانیه ای در رو باز کردم که با دیدن اتاق و وضعیتی که آریا داشت بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم

با بالاتنه برهنه در حالیکه تنها یک شلوارک کوتاه تنش بود به طرفم اومد و در کمال راحتی رو به روم ایستاد و با دیدن من که گیج رو به روش ایستاده بودم پوزخندی گوشه لبش نشست با اشاره ای به داخل اتاق گفت :

_بیا داخل !!

عقب گرد کرد و داخل شد ولی من نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود که از ترس دستام یخ زده بودن و اصلا حس خوبی به این مرد نداشتم ولی دوست نداشتم بفهمه ترسیدم یا تونسته تاثیری روم بزاره

پس به خودم مسلط شدم و دستای لرزونم رو داخل روپوش تنم فرو بردم و با قدمای بلند داخل شدم بدون اینکه در رو ببندم به طرفش چرخیدم و جدی گفتم :

_با من امری داشتید قربان ؟!

روی مبل نشست و درحالیکه راحت پاهاشو روی میز جلوش میزاشت جدی گفت :

_آره …. اول در رو ببند بعدم نزدیکتر بیا !!!

بدون توجه به حرفش به سختی نگاهم رو توی اتاق سرتا سر سیاه و دلگیرش چرخوندم که با دیدن تخت گوشه اتاق که چند نمونه وسیله و میله های مختلف ازش آویزون بود ترس بدی توی دلم نشست و بی اختیار آب دهنم توی گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم با دیدن حالم دیدم چطور پوزخند گوشه لبش پررنگ تر شد و یکدفعه انگار جنون بهش دست داده باشه عصبی فریاد زد :

_نشنیدی ؟؟؟ گفتم در رو ببند ؟؟ زود باش

دستمو روی سینه ام گذاشتم و به سختی جلوی سرفه هام رو گرفتم که با دیدن چشمای به خون نشسته و عصبیش به اجبار به عقب چرخیدم و با حرص کاری رو که میخواست انجام دادم بعد از بستنش ، خواستم به طرفش بچرخم که بلند گفت :

_قفلش هم بکن !!

یعنی چی این حرفش ؟؟ یعنی چی میخواد در رو قفل کنم ؟؟ عصبی به سمتش چرخیدم و گفتم :

_دلیلی برای این کار نمیبینم !!

توقع داشتم کوتاه بیاد ولی برعکس انتظارم یکدفعه بلند شد و درحالیکه به سمتم قدم برمیداشت عصبی غرید :

_انگار یادت رفته اونی که اینجا دستور میده منم نه تو !!

لب پایینم رو با حرص زیر دندون کشیدم که کلیدو توی قفل چرخوند به طرفم میچرخید و خواست چیزی بگه ولی یکدفعه نمیدونم چی توی صورتم دید که خشکش زد و مات و مبهوت لبام شد

با دیدن حالش لبم رو از حصار دندونام آزاد کردم و یک قدم به عقب برداشتم این مرد زیادی مرموز بود !!

ولی هنوز زیاد ازش فاصله نگرفته بودم که بازوم رو محکم گرفت و توی دستش فشرد ، با ترس تکونی به خودم دادم و عصبی فرباد زدم :

_ولم کن معلوم هست داری چیکار میکنی ؟!

با یه حرکت به دیوار اتاق چسبوندم و همونطوری که خودش رو بهم میفشرد با صدای خشنی کنار گوشم غرید :

_مگه معلوم نیست ؟؟ میخوام جایگاهت رو بهت یادآوری کنم که کمتر بُلبُل زبونی کنی !!

مجبور بودم در مقابلش سکوت کنم چون نمیخواستم این کار رو از دست بدم ، انگشت اشاره اش روی لبم تکون داد و زمزمه وار ادامه داد :

_چیه ساکت شدی ….راستی میدونی برای چی خواستم بیای اینجا ؟!!

چشمام رو از حرص و از نزدیکی بیش از حدش به خودم روی هم فشردم و خشن گفتم :

_نه ….در ضمن میشه برید عقب و ازم فاصله بگیرید ؟؟

سرش رو نزدیک تر آورد و انگار از حرص خوردن من لذت میبره نفسش رو توی صورتم فوت کرد و با لحن خماری گفت :

_چون حس میکنم بازی باهات لذت بخشه…. نظر تو چیه؟!؟!

 

 

🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 5 (1)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x