3 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 62

5
(1)

 

 

بی اختیار تنم لرزید و از حس حقارتی که بهم دست داده بود بیشتر توی خودم جمع شدم و با دستای مشت شده زیرلب آروم زمزمه کردم :

 

_تاوان همه اینا رو پس میدید !!!

 

نه نباید به این زودی کوتاه میومدم و کم میاوردم اونم الان که اول ماجراس و تازه داره این بازی شروع میشه

 

با این فکرا بلند شدم و بدون توجه به تن برهنه ام و پاهایی که هنوز خونی و تاول زده بودن وارد حمام شدم ، دوش رو باز کردم و بی معطلی زیرش ایستادم

 

از سرمای بیش از حدش نفسم گرفت ولی بدون اینکه از جام کوچکترین تکونی بخورم چشمامو بستم و گذاشتم قطره های آب تموم تنم رو خیس کنه

 

سوزش پاهام چندبرابر شده بود ولی از درد زخمی که روی قلبم سنگینی میکرد بیشتر نبود ، دستای لرزونم رو به دیوار سرد حمام تکیه دادم که صدای عصبی آراد توی گوشم پیچید

 

_داری چیکار میکنی دیووونه ؟!!

 

کی وارد حمام شده که متوجه نشده بودم پشت بند حرفش شیرآب سرد بسته شد که باعث شد چشمامو باز کنم و نگاه خسته ام رو بهش بدوزم

 

چشماش کاسه خون بود و تموم رگای پیشونی و گردنش وَرم کرده بیرون زده بود و تند تند نفس میکشید ولی با دیدن حال من زودی به خودش اومد

 

و شیر آب گرم باز کرد و با عجله سر و بدنم رو شست ، تموم مدت نگاهش به پاهام که خون ازشون میومد بود و سعی میکرد کارهامو زودتر انجام بده و بیرونم ببره

 

حوله رو دورم پیچید که به کمکش بیرون رفتم و روی تخت نشستم عجیب خوابم میومد و چشمام سنگینی میکرد ولی مدام چشمای عباس نجم که چطور بدنم رو سانت به سانت برنداز کرد جلوی چشمام نقش میبست

 

همینم باعث میشد بهم بریزم و آروم و قرار نداشته باشم ، آراد که از حرکاتش خشم و عصبانیت میبارید در اتاق رو باز کرد و خشن فریاد کشید :

 

_خدمتکااااااار

 

طولی نکشید خدمتکار که دختر ریز میزه ای بود بالا اومد و با نفس نفس گفت :

 

_بله قربان

 

_چمدونای ما کوووو هاااا؟!

شرمنده سرش رو پایین انداخت

 

_آقا نزاشتن بیاریم بالا

 

چشماش رو عصبی بست

 

_برو بیارشون تا این خونه روی سرتون خراب نکردم

 

با ترس دستای لرزونش رو بهم چلوند

 

_ولی آقا رو چی….

 

آراد توی حرفش پرید و عصبی داد کشید :

 

_گفتم برووووو

 

خدمتکار بیچاره با ترس دو پا داشت دوتای دیگم قرض گرفت و از دیدمون محو شد

 

خسته پوووفی زیرلب کشیدم ، این روز اولمون بود خدا بقیه اش رو بخیر کنه ولی وقتی فکر میکردم با اینجا اومدنمون آرامش رو ازشون سلب کردیم خوشحال لبخند بی جونی روی لبم سبز میشد

 

آراد عصبی به طرفم اومد و درحالیکه کنار پام روی زمین مینشست با حوصله باز زخمای پام رو میبست خشن زیرلب زمزمه کرد :

 

_دارن شورش رو درمیارن دیگه !!

 

هنوز خستگی جشن توی تنم بود پس بی حال درحالیکه آروم روی تخت دراز میکشیدم خطاب بهش گفتم :

 

_لباسات همه خیس شدن

 

لعنتی زیر لب زمزمه کرد و بلند شد

 

_مگه برای آدم اعصاب میزارن

 

باز وارد حمام شد و بعد از چند دقیقه برهنه درحالیکه فقط یه حوله کوچیک دور کمرش بسته بود بیرون اومد و خواست به سمتم بیاد که در اتاق زده شد

 

_بیا تو !!

 

خدمتکار با سری پایین افتاده از خجالت چمدونای لباسی رو گوشه اتاق گذاشت و بیرون رفت ، آراد به سمت در اتاق رفت و بعد از اینکه قفلش کرد به سمتم اومد

 

_پاشو لباس بپوش وگرنه سرما میخوری

 

خسته با چشمای بسته لب زدم :

 

_نمیتونم

 

بعد از چند دقیقه پتویی گرم و نرمی روم قرار گرفت و درحالیکه از پشت توی آغوشم میکشید کنار گوشم زمزمه کرد :

 

_اوکی بخواب

 

با حس آرامشی که از وجودش کنارم بهم دست داده بود غرق خواب شدم و توی دنیای بیخبری فرو رفتم

با حس اینکه توی یه جای تنگ گیر افتادم از خواب بیدار شدم و به سختی لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم و گیج نگاهی به اطراف انداختم

 

توی بغل آراد درحالیکه سرم روی سینه برهنه اش بود و اونم دستاش دورم حلقه کرده و پاهاش دورم پیچیده بود در حال له شدن بودم

 

به سختی تکونی به خودم دادم تا بلند شم ولی آراد به قدری محکم گرفته بودم انگار قصد فرار کردن داشتم و به هیچ وجه بیخیالمم نمیشد

 

_آراد ولم کن !!

 

بدون اینکه چشماشو باز کنه دستاش محکمتر دورم پیچید و خوابالو گفت :

 

_بخواب !

 

تکونی به خودم دادم و با لبهای آویزون گفتم :

 

_آخه خوابم نمیاد دیگه

 

بازم بیخیالم نشد منم کم نیاوردم اینقدر وُل خوردم که خودش دیگه زلِه شد و درحالیکه دستاش از دورم باز میکرد حرصی گفت :

 

_اگه گذاشتی دو دقیقه بخوابیم

 

با نیش باز روی تخت نشستم که تازه نگاهم به حوله تنم که باز شده و همه تنم رو به نمایش گذاشته رو به رو شدم چشمام گرد شد از دیشب تا حالا اینطوری برهنه بودم ؟!

 

هرچند با حال و هوایی که من داشتم به قدری گیج بودم که نمیدونستم دور و برم چی میگذره با یادآوری اینکه الان توی خونه عباس نجمم لبخند نفرت انگیزی گوشه لبم نشست و بلند شدم این بازی تازه شروع شده بود

 

به طرف چمدون لباسی رفتم و بازش کردم هرچی لباس داخلش بود چیزایی بودن که نو بودن و خبری از لباسای قدیمی نبود به اجبار پوشیده ترین اونا که یه پیراهن آستین سه ربع که بلندیش تا پایین باسنم بود رو با یه شلوار قد نود مشکی ست کردم

 

و رو به روی آیینه ایستادم موهای بلندم رو بافتم حالا تنها چیزی که کم داشتم یه شال بود چون دوست نداشتم باز نگاه کثیف باباش بهم بخوره

 

خداروشکر چندتایی شال و روسری ته چمدون پیدا کردم اینطور که پیدا بود آراد فکر همه جا رو کرده بود یکیشون رو سرم کردم و با کنجکاوی که دیگه داشت دیوونم میکرد از اتاق بیرون زدم

 

تموم بالا که اتاق بود با کنجکاوی نگاهمو بینشون چرخوندم و آروم در چندتاییشون رو باز کردم که خالی بودن معلوم بود اتاق مهمانن و کسی توشون زندگی نمیکنه

 

دستمو به میله های پله گرفتم و با چشمای ریز شده از اون بالا نگاهی به سالن بزرگ پایین انداختم و با دیدن کسایی که کنار هم خوش و خرم نشسته بودن عصبی دستم مشت شد

 

زن و شوهر شاد و خوشحال توی بغل هم نشسته بودن و زنه نیمه برهنه داشت برای شوهرش عباس نجم دلبری میکرد

 

بوسه ای روی گونه اش نشوند که با عشوه خندید و دستاش دور گردن شوهرش حلقه کرد دستام مشت شد و هر..زه ای زیرلب زمزمه کردم

 

گَند زدی به زندگی ما بعد خودت نشستی اینجا شاد و شنگول زندگی میکنی بدون اینکه بدونی بعد تو چه بلایی سر ما اومده ؟!

 

هه هر چی خوشی کردید از دماغتون میکشم بیرون و آنچنان داغی روی دلتون میزارم که تا عمر دارید یادتون نره و زندگیتون بشه جهنم !!

 

بعد از چند نفس عمیقی که کشیدم تا به خودم مسلط بشم از پله ها پایین رفتم و برای اینکه حرصشون رو دربیارم لبخند شادی روی لبهام نشوندم

 

ولی اینقدر غرق همدیگه بودن که متوجه من نشده و هنوز داشتن عشق بازی میکردن دندونامو حرصی روی هم فشردم و برای اینکه عیشون رو زهرشون کنم نزدیکتر رفتم

 

چند تا سرفه کردم که دستپاچه از همدیگه جدا شدن و با دیدن من چشمای عباس نجم گشاد شد و عصبی گفت :

 

_بازم تو ؟!

 

نیم نگاهی به زن منفورش که سعی داشت تاپش رو بالا بکشه تا بالا…تنه اش رو بپوشونه انداختم و با تمسخر گفتم :

 

_ببخشید نمیدونستم وسط پذیرایی درحال چه کارهای خاکبرسری هستید دفعه بعد برید تو اتاقتون چون ماهم اینجا زندگی میکنیم یه وقت زشت نباشه پدرشوهر جان !!

 

عصبی دستی پشت گردنش کشید و گفت :

 

_من پدرشوهر تو نیستم هرزه خی….

 

توی حرفش پریدم و برای اینکه عصبیش کنم با تمسخر گفتم :

 

_نووووچ نوووچ حرف بد نداشتیما ؟؟

 

دستی روی شکمم کشیدم و درحالیکه جلو میرفتم و سرمو به اطراف میچرخوندم ادامه دادم :

 

_راستی آشپزخونتون کجاس جون شما خیلی گرسنمه آخه میدونید دیشب م……

 

یکدفعه با کشیده شدن موهام حرف تو دهنم ماسید و چشمام گشاد شد ، بی اختیار جیغ بلندم بود که توی خونه پیچید

 

 

” آراد ”

 

توی خواب عمیقی بودم که یکدفعه با شنیدن صدای جیغ بلندی از خواب پریدم ولی بدون اینکه از توی رختخواب بلند شم گیج نگاهی به اطراف انداختم

 

خواستم بی اهمیت باز ملافه روی سرم بکشم و بخوابم ولی یکدفعه با صدای جیغ دوبارش چشمام گرد شد این صدا چقدر آشناس !!

ناباور زیرلب زمزمه کردم :

 

_نازی !!

 

دستپاچه از روی تخت بلند شدم که نزدیک بود با مخ پخش زمین بشم زودی شلوارکی از توی کمد بیرون کشیدم و پام کردم تموم مدت این حرف توی سرم چرخ میخورد که چه بلایی سرش اومده بود که داره اینطوری از ته دل جیغ میزنه

 

بالای پله ها که رسیدم با دیدنش که موهای بلندش توی دست بابام چنگ شده و درحالیکه روی زمین انداختش قصد کتک زدنش رو داره چشمام شد کاسه خون و عصبی فریاد کشیدم :

 

_اینجااااا چه خبره؟؟

 

با صدای داد بلندم سکوت همه جا رو فرا گرفت ولی بابا بعد از چندثانیه بدون اینکه موهاش ول کنه تکون محکمی به سرش داد و آروم چیزایی بهش میگفت که من نشنوم

 

مطمعن بودم داره تهدیدش میکنه

با عجله از پله ها پایین رفتم عصبی دست بابا رو گرفتم و درحالیکه از موهاش جداش میکردم بلند فریاد زدم :

 

_ولش کن دیوووونه شدی !!

 

یه قدمی عقب رفت و عصبی گفت :

 

_آره آره دیوونه شدم …درضمن میخوای توی این خونه بمونید یادش بده سرپیچی از قوانین من چه عواقب بدی براش داره

 

هرچی آروم موندم و احترامش رو نگه داشتم انگار بدتر سواستفاده میکنه سینه به سینه اش ایستادم و عصبی گفتم :

 

_یه بار دیگه بهش دست بزن اونوقت میفهمی کبریت زدن زیر انبار باروت یعنی چی و چطوری دودمان خودت رو به باد دادی میفهمی که چی میگم ؟!

 

از اینکه داشتم تهدیدش میکردم عصبی دندوناش روی هم سابید و بلند اسمم رو فریاد زد :

 

_آراااااد

 

_کافیه حرفمو نادیده بگیری اون وقت که آراد واقعی رو میبینی

 

بدون توجه به صورت بهت زده و متعجبش خم شدم و نازی توی آغوشم بلند کردم

تموم مدت سرش روی سینه ام گذاشته بود و چیزی نمیگفت این سکوت از نازی که میشناختم زیادی عجیب بود !!

 

وارد اتاقمون شدم و روی تخت گذاشتمش که دستی به موهای آشفته اش کشید و سعی کرد مرتبشون کنه عصبی شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن

 

_چرا بدون من رفتی پایین ؟؟!

 

یه تیکه از موهاش توی دستش گرفت و کشید با تُخسی گفت :

 

_گرسنه ام بود

 

یه طوری عین دختربچه های ده ساله موهاش توی دستش میکشید و باهاشون کلنجار میرفت که باعث شد بی اختیار عصبانیتم دود شه به هوا بره و لبخندی بزنم

 

شونه ای برداشتم و درحالیکه پشتش روی تخت می نشستم خطاب بهش گفتم :

 

_نکششون دیگه میخوام ببندمشون برات !!

 

سرش به طرفم چرخید و با تعجب گفت :

 

_ببندی ؟؟ اونم تو ؟!

 

سرش رو گرفتم و به جلو برگردوندم

 

_ آره حالا آروم بگیر

 

با حوصله موهای بلندش رو براش شونه کردم ولی با هر شونه ای که میزدم تیکه تیکه موهاش بودن که میریختن و همینم باعث میشد دوباره خشمگین بشم و زیرلب زمزمه کنم :

 

_لعنتی !!

 

کار بابا بود همچین بلایی سرش آورده بود ولی تعجبم از این بود نازی که برای همه چی قیل و غال راه مینداخت وقتی عصبی میشد هیچکسی جلو دارش نبود چرا الان تا این حد آرومه !!

 

موهاش رو بافت زدم و درحالیکه موهاش کنده شده اش رو توی مشتم جمع میکردم تا نبینتشون خواستم از کنارش بلند شم که مُچ دستمو گرفت و با لحن سردی گفت :

 

_باز کن !!

 

به اجبار براش باز کردم که نگاهش رو به موهاش دوخت و با اشک حلقه شده توی چشماش با لحن نفرت انگیز و سردی گفت :

 

_تاوانش رو بدجوری پس میده !!

 

یکدفعه بلند شد و انگار نه انگار چند دقیقه پیش تو چه حالی بوده شالش روی سرش انداخت و گفت :

 

_بریم صبحانه بخوریم خیلی گرسنمه

 

و به طرف در خروجی رفت و من با تعجب شاهد این تغییر رفتارای عجیبش بودم

 

 

” نازلی ”

 

با دستای مشت شده از عصبانیت از پله ها پایین میومدم اون لحظه ای که داشت موهامو میکشید برای این زیر دستش ساکت مونده بودم تا آراد بیاد و ببینه

 

وگرنه مگه نمیتونستم از خودم دفاع کنم؟؟؟

میتونستم چون من کسی نیستم که جلوی زور کوتاه بیام و خودم رو بی دفاع نشون بدم

 

ولی الان نه نمیشد چون قصدم چیز دیگه ای بود میخواستم به قدری کینه بین پدر و پسر بندازم که آراد به خون بابای خودش تشنه باشه و با تبر بزنه به ریششون

 

این چیزی بود که من میخواستم بدبخت شدن و از بین بردن خانوادشون همونطوری که من رو بی کس و کار رها کردن تا هیچ وقت طعم خوشبختی رو نچشم

 

صدای قدمایی که پشت سرم برداشته میشد رو حس میکردم هه ، میترسید باباش باز سراغم بیاد که زودی دنبالم راه افتاده بود

 

وارد آشپزخونه شدم و انگار نه انگار اتفاقی افتاده در یخچال باز کردم و نیم نگاهی به محتویاتش انداختم که یکدفعه در یخچال از بین دستام کشیده شد و خدمتکار سینه به سینه ام ایستاد

 

_برید بیرون آقا گفتن حق ورود به آشپزخونه رو ندارید !!

 

پوزخندی گوشه لبم نشست و عصبی گفتم :

 

_آقا ؟؟

 

درو بست و درحالیکه پشت بهم به سمت اجاق گاز میرفت بی تفاوت گفت :

 

_بله….الانم برید تا به کارامون برسیم

 

هه پس میخواست اینطوری ما رو از خونه اش بیرون کنه ولی کور خونده بود !!

 

عصبی عقب گرد کردم تا بیرون برم که سرم به سینه آرادی خورد که الان دقیقا پشت سرم با چشمای به خون نشسته ایستاده بود لبخند مرموزی گوشه لبم نشست که زودی جمعش کردم

 

_اینجا چه خبره ؟؟!

 

با صدای دادش خدمتکار دستپاچه به عقب برگشت و با دیدن آراد بدنش شروع کرد به لرزیدن

 

_ببخشید دستور آقا بوده

 

دستمو کشید و روی صندلی پشت میز نشوندم و درحالیکه خودش رو به روم مینشست عصبی خطاب به خدمتکار گفت :

 

_زودی صبحونه رو بچین !!

 

خدمتکار دودل نگاهش رو بینمون چرخوند

 

_ولی آقا ن…..

 

آراد با خشمی که تا حالا ازش ندیده بودم محکم روی میز کوبید و بلند فریاد زد :

 

_زود کاری رو که میگم انجام میدی وگرنه جمع میکنی از این خونه میری فهمیدی ؟؟

 

سرش رو پایین انداخت و با بغض لب زد :

 

_بله قربان !!

 

با چشمای به اشک نشسته و ناراضی کاری که آراد ازش میخواست انجام داد و به دقیقه نکشید میز جلومون پر شد از چیزای که تا حالا من توی عمرم نخورده بودم

 

من یاد گرفته بودم که همیشه خودم رو به بیخیالی بزنم پس با لذت زبونی روی لبهام کشیدم و شروع کردم به دولوپی خوردن

 

آراد که هنوز اخماش توی هم بود لیوان آب پرتغال برداشت ولی همین که نزدیک لباش آوردش با دیدن من چشماش گرد شد و ناباور لب زد :

 

_انگار اشتهات خیلی خوبه !!

 

تُخس لقمه توی دستمو گازی زدم و با همون دهن پر گفتم :

 

_آره …..چیه حسودی ؟؟

 

لبخند کجی گوشه لبش نشست و شنیدن زیرلب آروم زمزمه وار گفت :

 

_نه نوش جونت

 

با اینکه خیلی آروم گفت ولی من شنیدم و همینم باعث شد لقمه تو گلوم بپره و به شدت شروع کنم به سرفه کردن

 

با عجله لیوان آب پرتغالی بهم داد که بی محابا سر کشیدم و باعث شد نفسم راحتی بکشم و آروم بگیرم بی اختیار مدام حرفش توی گوشم تکرار میشد و باعث میشد با هر لقمه ای که میخورم نگاهم سمتش کشیده بشه

 

توی حس و حال خوبی بودیم که یکدفعه با شنیدن صدای سلام و احوالپرسی چند نفر که از سالن به گوش میرسید به خودمون اومدیم و با تعجب نگاهی بهم انداختیم یعنی کی بودن این وقت صبح !!

داشتیم هنوز گیج همو نگاه میکردیم که یکدفعه آراد اخماش توی هم کشید و درحالیکه سرش رو پایین مینداخت جدی گفت :

 

_صبحانه ات رو بخور

 

_بزار برم ببینم کی اومده

 

قبل اینکه صندلی رو عقب بکشم و برم عصبی صدام زد و گفت :

 

_گفتم بشین !!

 

_ولی آخه ن……

 

توی حرفم پرید و همنطوری که چاقو توی دستش رو فشار میداد حرصی گفت :

 

_یه بارم شده به حرفم گوش کن اوکی ؟!

 

چشم غره ای بهش رفتم ، انگار رییس و سرور منه و اینجا منو به بردگی گرفته که من مدام باید به حرفاش گوش بدم

 

_باشه بابا نمیرم !!

 

نمیدونم چش بود که اینطوری رفتار میکرد و حتی نمیخواست من بیرون برم ببینم کین !!

 

درحالیکه خیره صورتش توی فکر بودم لقمه بزرگی از عسل گرفتم و توی دهنم فرو کردم که یکدفعه با دیدن کسی که وارد آشپزخونه شد

 

لقمه تو گلوم پرید و به شدت شروع کردم به سرفه کردن که آراد با نگرانی بلند شد و درحالیکه لیوان آبی جلوی دهنم میگرفت کلافه گفت :

 

_این بار دومته که داری خفه میشی آرومتر بخور خوب نم……..

 

باقی حرفش با دیدن مهسا توی قاب در نصف و نیمه موند و کلافه دستی پشت گردنش کشید و لعنتی زیرلب زمزمه کرد

 

آب که خوردم سرحال اومدم با چشمایی که از زور خفه شدن اشک ازشون جاری بود نگاه از مهسا گرفتم و طوری که بشنوه بلند گفتم :

 

_مار از پونه بدش میاد در خونه اش سبز میشه

 

آراد کلافه نگاهی بهم انداخت و گفت :

 

_بریم یه غذا خوردن سادن هم به ما نیومده

 

سری در تایید حرفش تکون دادم و خواستم بلند شم که یکدفعه مهسا سد راه آراد شد و با حرفی که زد من شوک زده به دهنش خیره شدم

_کجا ؟؟ بهش بگم که شوهرش قراره….

 

آراد عصبی توی حرفش پرید و بلند گفت :

 

_خفه شووووو !!

 

_چرا ؟؟ حقشه بدونه

 

یکدفعه آراد انگار دیوونه شده باشه مُچ دستش رو گرفت و با یه حرکت به طرف خوش کشیدش و کنار گوشش با لحن خشنی آروم غرید :

 

_نکنه دلت میخواد بمیری هااا ؟؟

 

چشمام گرد تر از اینا نمیشد یعنی چی این رفتاراشون ؟؟

اینا سعی دارن چی رو از من میخفی کنن؟؟ قدمی جلو گذاشتم و کنجکاو پرسیدم :

 

_اینجا چه خبره ؟؟

 

آراد دستپاچه دستمو گرفت و درحالیکه سعی میکرد از آشپزخونه بیرونم ببره گفت :

 

_هیچی ولش کن طبق معمول داره چرت و پرت بهم میبافه

 

چپکی نیم نگاهی به مهسا انداختم آراد راست میگفت اون همیشه من رو اذیت میکرد و قصد داشت رابطه ما رو خراب کنه

 

پس بیخیال شونه ای بالا انداختم و باز خواستم دنبال آراد راه بیفتم ولی با حرفی که مهسا زد پاهام به زمین چسبید و بی اختیار خشکم زد

 

_از کی تا حالا درباره بچه ات صحبت کردن هم میشه چرت و پرت گفتن

 

به طرفش چرخیدم و با بهت زیرلب زمزمه کردم :

 

_چی ؟؟ بچه ؟؟

 

سینه سپر کرد و انگار نه انگار مردی که داره ازش صحبت میکنه شوهر منه و باید برای رابطه نامشروعی که باهاش داشته خجالت بکشه و حس گناه داشته باشه

 

چشماش برقی زد و با خوشحالی گفت :

 

_آره بچه من و آراد

 

برای ثانیه ای حس کردم مخم سوت کشید و به قدری شوک بهم وارد شده که فشارم افتاده ولی به جای آه و ناله و گریه به خودم مسلط شدم

 

و درحالیکه از درون حس میکردم داغون شدم و شکستم ولی لبخند در ظاهر بیخیالی روی لبهام نشوندم و گفتم :

 

_عه نمیدونستم مبارکت باشه

انگار باورش نمیشد من همچین حرفی بهش بزنم چون چند ثانیه بهت زده خیره ام شد که آراد عصبی به سمتش یورش برد و گفت :

 

_داری چه زِری میزنی ؟؟ بچه چی کشک چی ؟؟

 

مهسا وحشت زده چند قدم عقب رفت و دستاش روی شکمش گذاشت ، نگاه عمیقی به شکمش انداختم یعنی واقعا بارداره ؟؟

 

اونم از آراد ؟؟

چرا اینقدر برام مهم شده میخواد از هرکی که میخواد باردار شه ولی من چمه که نفسم بالا نمیاد و دستام شروع کردن به لرزیدن ؟!

 

قبل از اینکه خودم رو لو بدم بدون توجه به بحث و دعواهاشون همینطوری با سری پایین افتاده بدون اینکه نیم نگاهی به سمت آدمای توی سالن بندازم بیرون زدم

 

همین که قدم که توی حیاط گذاشتم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و زیرلب حرصی زمزمه کردم :

 

_معلوم هست چه مرگت شده نازی ؟!

 

آروم و قرار نداشتم برای فرار از دست فکرای آزار دهنده شروع کردم به راه رفتن حیاط عمارتشون به قدری بزرگ بود و درخت داشت که آدم به راحتی توش گم میشد

 

یعنی واقعا مهسا راست میگفت ؟!

بیخیالی زیرلب زمزمه کردم من هدفم از اومدن اینجا چیز دیگه اس پس نباید بارداری مهسا اینقدر من رو بهم بریزه و از هدفم دور کنه

 

باید به فکر یه راه حلی برای تموم مشکلاتم میگشتم تا کارو هرچی زودتر یه سره کنم ولی چیکار ؟!

 

اگه میتونستم به طریقی اعتماد عباس نجم رو جلب کنم و توی کار و بارش نفوذ کنم خیلی خوب میشد ولی اون هیچی نشده اوله کاری شمشیرش روی من از رو بسته !!

 

اینقدر راه رفتم که یکدفعه به خودم اومدم دیدم توی فضای پر گل و درختی هستم که به قدری زیباست هوش از سر آدم میپره

 

نمیدونم چند ساعتی گذشته بود ولی من اینقدر راه رفته و دور خودم چرخیده بودم که پاهام درد گرفته ولی بیفایده بود

 

کنار تنه درختی نشستم درحالیکه بهش تکیه میدادم توی فکر فرو رفتم که باید چیکار کنم لعنتی هیچی به ذهنم نمیرسید و بدتر گیج میشدم

 

چنگی توی موهای بلندم زدم و درمونده سرمو روی پاهام گذاشتم که نمیدونم چی شد پلکام سنگین شد و به خواب رفتم

 

” آراد ”

 

بعد از بحث طولانی که با مهسا سر بارداری و بچه ای که ادعای مادریش رو میکرد و خودش رو به آب و آتیش میزد تا منو متقاعد کنه پدرشم و باید مسولیتش رو قبول کنه ، داشتم

 

برای فرار از دستش که قصد رفتن نداشت و معلوم نبود تا کی میخواست اینجا بمونه کلافه به اتاقم برگشتم و بعد از تعویض لباسام قصد بیرون زدن از خونه رو داشتم

 

که تازه یاد نازی افتادم پس کجاست ؟!

از پله ها پایین رفتم و با کنجکاوی داشتم برای پیدا کردن نازی اطراف رو دید میزدم

 

که یکدفعه بابام که توی سالن کنار مامان و مهسا نشسته بود صدام زد و گفت :

 

_ این حرفایی که مهسا میزنه حقیقت داره ؟؟

 

دستم روی یقه پیراهنم خشک شد و عصبی نیم نگاهی به مهسا انداختم

 

این دختره یه ذره شرم و حیا نداشت ؟!

چطوری خجالت نکشیده همچین موضوعی رو با خانواده من مطرح کرده

 

یعنی اینطوری میخواد من رو به کاری که دلش میخواد مجبور کنه ؟؟ هه نمیدونه با کی طرفه !!

 

بدون اینکه ذره ای به خودم شک و دودلی راه بدم جدی توی چشمای بابا خیره شدم و با پوزخندی گفتم :

 

_از کجا معلوم از من باشه ؟؟

 

با این حرفم صورت بابا سرخ شد و عصبی بلند داد کشید :

 

_ میفهمی داری چی میگی ؟؟

 

نیم نگاهی به مهسای رنگ پریده انداختم و درحالیکه تموم حرکاتش زیر نظر میگرفتم جدی خطاب به بابا گفتم :

 

_آره آزمایش دی ان ای رو برای همین روزا گذاشتن دیگه مگه نه ؟؟

 

با این حرفم سرش رو بلند کرد و با حالتی که معلوم بود ترسیده بهم خیره شد

 

برای اینکه تیر آخر رو بزنم بدون اینکه نگاه خیره ام از روش بردارم جدی ادامه دادم :

 

_اگه میخواید من این بچه رو گردن بگیرم میریم الان آزمایش میدیم اوکی ؟!

 

بابا که اول بهش برخورده و عصبی شده بود دستی به ته ریشش کشید و پیشش خودش و بیخیال از همه جا برای اینکه من رو مجبور به قبول اون بچه و بهم زدن زندگیم بکنه ، بیخیال گفت :

 

_اوکی برید

 

دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم و درحالیکه صاف می ایستادم با پوزخندی گوشه لبم خیره مهسایی شده بودم که توی خودش جمع شده و دستای لرزونش رو از شدت اضطراب توی هم میچلوند

 

اخمامو توی هم فرو بردم و با اشاره ای بهش غریدم :

 

_پاشو بریم !!

 

با اضطراب بلند شد و دستپاچه گفت :

 

_امروز نمیشه تازه یادم اومده که یه کار مهم دارم باید برم انجامش بدم

 

منظوردار نگاهمو به بابا دوختم و با تمسخر خطاب به مهسا گفتم :

 

_کار مهم ؟! اونم الان

 

از تموم حرکاتش استرس و اضطراب میبارید کیفش رو از روی مبل برداشت و درحالیکه روی شونه اش مینداختنش گفت :

 

_آره باید برم

 

الکی شروع کرد به شماره گیری و شماره ای گرفت و گوشی رو دَم گوشش گذاشت و شروع کرد به الکی حرف زدن و همونطوری که به سمت در خروجی میرفت

 

دستش رو به نشونه خدافظی برای بابا مامان بلند کرد و همونطوری که یه کم گوشی رو از خودش فاصله میداد خطاب بهشون گفت :

 

_بای من فعلا برم بعدا باز بهتون سر میزنم

 

و گوشی رو باز روی گوشش گذاشت و درحالیکه خودش رو مشغول حرف زدن نشون میداد از سالن بیرون رفت

 

سرم رو با تاسف به اطراف تکونی دادم

 

_اینم از عروس نمونه که به زور میخواستید قالب من کنید

 

بابا که معلوم بود خودشم از رفتار مهسا گیج شده کلافه دستی به ته ریشش کشید

 

_الکی بهش تهمت نزن در ضمن الانم نمیشه از بچه تست گرفت براش خطرناکه

 

_آدم ساده ای هم نگاش میکرد میفهمید ترسید و در رفت بعد شما بشینید اینجا طرفداریش رو بکنید

 

عصبی عقب گرد کردم تا ازشون فاصله بگیرم که صدای بلند بابا باعث شد با دستای مشت شده سرجام بایستم

 

_اون عروس این خونه و مادر بچه توعه این رو هیچ وقت یادت نره

 

خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم ولی حوصله کلکل و بحث بیخودی باهاشون رو نداشتم و از طرفی نازی معلوم نبود کجاست

 

پس بدون اینکه چیزی بهش بگم تنهاشون گذاشتم من که میدونستم مهسا یه کلکی تو کارش هست و امروز فردا دستش رو برای همه رو میکردم پس دلیلی نداشت خودم رو با بحث کردن خسته کنم

 

شروع کردم خونه رو دنبال نازی گشتن تقریبا همه جا رو زیر رو کردم ولی انگار آب شده و به زمین رفته باشه هیچ خبری ازش نبود

 

توی حیاط رفتم و بلند نگهبان رو صدا زدم که با عجله رو به روم ایستاد

 

_بله قربان !!

 

_خانوم من رو ندیدی توی حیاط بیاد ؟!

 

_چند ساعت پیش دیدمشون رفتن بین درختای اون سمت ولی دیگه ندیدم برگردن

 

و با دستش به سمت راست خونه اشاره ای کرد ، سری تکون دادم و خطاب بهش گفتم :

 

_ا‌وکی میتونی بری

 

با عجله به اون سمت رفتم و با نگرانی نگاهم رو به اطراف به دنبالش چرخوندم چطور این همه ساعت اینجا اومده بود ولی برنگشته ؟! نکنه اتفاق بدی براش افتاده

 

تموم اون قسمت رو گشتم و صداش زدم ولی نبودش به سمت پشت خونه رفتم که با دیدنش که کنار تنه درختی نشسته خوابش برده نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و به سمتش رفتم

به آرومی روی پام خم شدم و با دقت نگاهمو توی صورت غرق در خوابش چرخوندم موهاش اطرافش پخش شده و طوری غرق خواب بود که انگار صدساله نخوابیده

 

لبخندی زدم و آروم با نوک انگشت موهاشو از توی صورتش کنار زدم که دماغش چین خورد و اخماش توی هم فرو رفت

 

دهن باز کردم که بیدارش کنم ولی دلم نمیومد دوست داشتم ساعت ها اینجا بشینم و خیره صورت زیبا و دوست داشتنیش بشم

 

کنارش نشستم و‌ درحالیکه دستامو از دو طرف روی زمین ستون بدنم میکردم سرمو به سمتش چرخوندم و درحالیکه بهش چشم میدوختم توی فکر فرو رفتم

 

فکر به اینکه این دختر چه جایگاهی توی زندگیم داره و آیا میتونم ازش در مقابل خانواده ام که این روزا عجیب باهام درافتادن محافظت کنم ؟!

 

دستم به سمت لمس صورتش جلو رفت و آروم انگشتمو روی لب پایینش کشیدم ، دلم برای بوسیدن لبهاش تنگ شده و با همین لمس کوچیک قلبم داشت توی سینه ام بیقراری میکرد

 

خودم رو نزدیکش کشیدم و سرمو جلو بردم تا ببوسمش ولی همین که نفس های تندم توی صورتش پخش شد پلکاش لرزید و آروم چشماش رو باز شد

 

نگاهش رو گیج چند ثانیه توی صورتم چرخوند تا روی لبهای نیمه بازم رسید چند ثانیه بهشون خیره موند و آب دهنش رو صدادار قورت داد و باز نگاهش رو به چشمام دوخت

 

دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم بیقرار لبامو روی لبهاش گذاشتم و به شدت شروع کردم به بوسیدنش ، همین که زبو…م رو داخل دهنش بردم

 

آ… خفه ای از بین لبهاش بیرون اومد همین باعث شد به قدری دیوونه بشم که با عجله دستم پشت گردنش بشینه

 

و روی زمین بخوابونمش و روش خیمه بزنم ، بدون اینکه یه ثانیه لباش رو ول کنم به جون بدنش افتادم

 

این دختر تو هر موقعیتی من رو تحر…. میکرد حتی الان که تا این حد از دست بابا و مهسا عصبانیم و دوست دارم زمین و زمان رو بهم بدوزم به قدری تحر…یکم کرده بود که چشمام چیزی جز اون نمیدید

 

ولی واقعیتش این بود که من آرامشم رو توی وجود نازلی دیده بودم و توی وجودش به دنبال ذره ای آرامش در تلاش بودم تلاشی که همیشه نتیجه میداد

 

بین بوسه هامون دستم به سمت باز کردن دکمه های لباسش رفت که دستمو گرفت و با نفس نفس لب زد :

 

_اینجا نه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه کسی
یه کسی
2 سال قبل

عالی بود زود پارت بده دیه

**
**
2 سال قبل

رمان قشنگی فقط دوست دارم بدون اخرش چطور تمام میشه چقدر دیگه می تونی ادامش بدی

سوگند جون
سوگند جون
2 سال قبل

خیلی خوب بود من عاشق رمانتم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x