بی اهمیت بهش قلوپ دیگه ای از مشروب خوردم که دستش روی دستم نشست و مانعم شد
_به منم میدی ؟؟
اخمامو توی هم کشیدم
_دهنی منه برو یکی دیگه بردار
نگاهش رو با حالت خاصی توی صورتم چرخوند و درحالیکه روی لبام زُم میکرد گفت :
_اتفاقا برای همین که دهنیته میخوامش !!
حوصله نداشتم
پس بی اهمیت بهش نگاهمو به رو به رو دوختم
_برو رَد کارت بچه
با عشوه خندید
و پاهای خوش تراشش روی هم انداخت
که بی اختیار نگاهم روی پاهای برهنه اش که حالا به خاطر دامن کوتاهش در معرض دیدم قرار گرفته بودن چرخید
_بهم میاد بچه باشم استاد ؟؟
دندونامو حرصی روی هم سابیدم
_بهم نگو استاد
فهمید عصبی شدم
_باشه پس چی بگم ؟؟ آراد بگم چطوره ؟؟
تیز به سمتش چرخیدم و مشکوک پرسیدم :
_چی از جونم میخوای ؟؟ این رو بگو ؟؟
دستش روی رون پام نشست و نوازش وار دستش رو بالا کشید
_فقط میخوام یه کم باهم خوش بگذرونیم همین
بی اهمیت نگاهش کردم که گفت :
_چیه ؟؟ چرا اینطور نگاهم میکنی ؟؟
_پاشو برو که امشب اصلا حوصله ندارم
مشروب رو باز سر کشیدم
طوری که از گوشه لبام مقداریش روی لباسم ریخت
ولی اصلا برام اهمیتی نداشت
اینقدر فکرم درگیر بود و سرم میخواست منفجر شه که هیچی برام مهم نبود
شیشه مشروب روی میز جلوم گذاشتم
و با اعصابی داغون سرمو به پشتی صندلی که روش نشسته بودم تکیه دادم و چشمامو بستم
توی حال و هوای دیگه ای غرق بودم یکهویی با نشستن دستش گوشه لبم هشیار شدم
چشمام نیمه باز شد
دختره بود که انگشتش رو نوازش وار گوشه لبم میکشید و سعی در پاک کردن لب و چونه ام داشت
چشمامو باز بستم
حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم
مغزم از شدت فشار چیزایی که شنیده بودم داشت منفجر میشد و حال و روز مرگ داشتم
_حالت خوبه ؟؟
صدای پر از عشوه اش کنار گوشم باعث شد
ناخودآگاه سرمو کج کنم
_برو عقب !!
_چرا ؟؟ خوشت نمیاد کنارت باشم ؟؟
_نهههه
دستش روی سینه ام نشست
_ولی من خیلی وقته تو کف توام استاد
درست از روز اولی که دیدمت
این دختره عجیب مشکوک میزد
اصلا چی از جون من میخواست
چشمامو باز کردم
و از لای پلکای نیمه بازم سعی کردم با دقت بار دیگه صورتش رو از نظر بگذرونم
ولی نمیدونم چرا صورتش رو نمیتونستم واضح ببینم و مدام پلکام روی هم می افتاد
با صدای گرفته و لحن کشیده ای زمزمه کردم :
_داری از چی حرف میزنی من اصلا نمیشناسمت
_بایدم با وجود اون همه دختر دور و برت من رو نشناسی
دستمو روی هوا تکونی دادم
این داشت چه چرت و پرتایی سرهم میکرد
اصلا نمیتونستم از حرفاش سر دربیارم
_چی میگی
سمتم خم شد و درحالیکه دستش رو نوازش گر تا بالا سمت گردنم میاورد با خودش زمزمه کرد :
_یه کم شیطونی که عیبی نداره نه استاد
دستش رو پس زدم و توی مستی بلند گفتم :
_اهههه برو کنار بزار به درد خودم بمیرم
سرم گیج میرفت
و اصلا کنترلی روی خودم نداشتم
خیلی توی خوردن زیاده روی کرده بودم
و حالا هم باید اثراتش رو تحمل میکردم
اثراتش که کلا بهمم ریخته بود
هرچی میخواستم پسش بزنم نمیتونستم
یعنی قدرتش رو نداشتم و حتی قادر نبودم دستمو تکونی بدم
خسته پلکی زدم
و با یادآوری نازی آروم با لحن کشداری زمزمه کردم :
_هر دفعه زخمایی که بهم زدی رو به زور ترمیم میکنم ولی باز چاقوت رو با قدرت بیشتری توی بدنم فرو میکنی لعنتی !!
کنار گوشم زمزمه های آروم اون دختر رو میشنیدم
_داری از چی حرف میزنی ؟؟
بی اهمیت به حرفاش دستمو روی قلبم گذاشتم و با بغض و صدای دورگه ای نالیدم :
_آخ خدایا قلبم رو نابود کرد
دستم رو توی دستاش گرفت
_میشه بگی چه اتفاقی برات افتاده ؟؟
دستش رو پس زدم
_به تو مربوط نیست
دستمو به مبل گرفتم و بلند شدم
تلو تلوخوران شروع کردم به راه رفتن
یکدفعه سرم گیج رفت و نزدیک بود نقش زمین شم که کسی زیر بازوم رو گرفت و مانع از افتادنم شد
_حواست کجاست
بازم اون دختره بود
ولی این بار جونی برای پس زدنش نداشتم
پس همراه باهاش سمت اتاقی که گوشه سالن بود کشیده شدم
کمکم کرد روی تخت بشینم
که با پشت پهن تخت شدم و از پشت پلکای نیمه بازم اون دختره رو تار میدیدم
که داشت سمتم خم میشد
و دیگه پلکام روی هم افتاد و بیهوش شدم
نمیدونم چندساعتی توی اون حال بد دست و پا میزدم که وقتی به خودم گیج و منگ روی تخت افتاده بودم
به سختی تکونی به پلکای بهم چسبیده ام دادم و بازشون کردم اینجا کجا بود که من هستم ؟؟
خواستم به پهلو بچرخم ولی چیزی از پشت سر مانعم میشد صورتم درهم شد و به هر سختی بود بدنم رو تکونی دادم و به پهلو چرخیدم
ولی یکدفعه با دیدن کسی که کنارم روی تخت خوابیده بود جفت ابروهام بالا پرید
این دیگه کی بود
شاید دارم خواب میبینم چند بار پشت سرهم پلک زدم ولی نه هنوزم بودش و اشتباه نمیدیدم
این بار با دقت بیشتری خیره صورتش شدم
اصلا نمیشناختمش ، اصلا چرا من هیچی یادم نمیاد
تنها چیزی که یادمه این بود
که عصبی از خونه بیرون زده بودم و بعد اون هیچی یادم نمیومد
ملافه رو کناری زدم
با دیدن تن برهنه ام وحشت زده به سمت دختره برگشتم و ملافه از روش کنار زدم
انگار تازه دارم جزییات رو میبینم
چشمام گشاد شد وااای خدای من اینکه عین من هیچی تنش نبود
یعنی چی ؟؟ چه اتفاقی برام افتاده
چرا هیچی یادم نمیاد
با یهویی کشیدن ملافه از روش تکونی خورد و بیدار شد ، با دیدنم چشماش برقی زد و با صدای خفه ای زمزمه کرد :
_سلام صبح بخیر
از اینکه اینقدر همه چی براش عادی بود
عصبی صدامو بالا بردم و فریاد زدم :
_صبح بخیر چی ؟؟ دیوونه شدی ؟؟؟ میگی اینجا چه خبره یا نههه ؟؟
روی تخت نشست و سعی کرد با ملافه بدنش رو بپوشونه و مِنُ مِن کنان گفت :
_هیچی یادت نمیاد ؟؟
عصبی صدامو بالا بردم :
_چی چی رو باید یادم بیاد ؟؟
_دیشب رو ….همه اتفاقایی که بینمون افتاد
دستمو به سرم گرفتم
و فشار محکمی به پیشونیم دادم
خودم کم دردسر نداشتم حالا اینم اومده و غوز بالاغوز شده بود
_ببین دخترجون من هیچی از حرفای تو سر درنمیارم
بلند شدم و همونطوری که سعی داشتم لباسامو که هر کدومشون گوشه ای از اتاق افتاده بودن رو بپوشم خطاب بهش ادامه دادم :
_الانم از این به بعد تو رو به خیر و ما رو بسلامت اوکی ؟؟
چشماش درشت شد و خودش روی تخت به سمتم کشید و گفت :
_یعنی چی که تو رو به خیر و ما رو بسلامت هااا ؟؟
لباسام رو تنم کردم و در حال بستن دکمه های پیراهنم ، بی تفاوت جوابش رو دادم و گفتم :
_یعنی همین که شنیدی !!
به سمت در رفتم و همین که میخواستم بیرون برم بغض دار صدام زد و گفت :
_ولی من قبل از دیشب دختر بودم !!
دستم که روی دستگیره بود
با این حرفش سست شد و پایین افتاد
بهت زده پرسیدم :
_چی؟؟
_گفتم که من دیشب دخ….
عصبی سمتس میچرخم
_داری بچه گول میزنی؟؟
متعجب دهنش نیمه باز موند
_چی ؟؟
سمتش رفتم و انگشتم رو تهدید کنان جلوی صورتش تکونی دادم
_اولا این کلک ها دیگه قدیمی شده دوما هیچ وقت دیگه نمیخوام دور و برم ببینمت فهمیدی ؟؟
_ولی من دروغ نمیگم
برو بابایی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم
و با اعصابی داغون بدون توجه به گریه هاش از اون خونه شوم بیرون زدم
فکر میکرد میتونه من رو بازی بده
منی که هزاران دختر دور و برم بودن
البته قبل نازی ….
اه خدایا بازم نازی
لعنت بهت که این بلا رو سرم آوردی و به این حال و روز انداختیم
هنوزم سرم گیج میزد
ولی پشت فرمون نشستم و با سرعت شروع کردم به رانندگی کردم
دوست نداشتم خونه برم
اون خونه برام پُر بود از دروغ و کلک
دروغایی که حالا با برملا شدنشون داشتن نابودم میکردن
ادمین جان
یه سوال داشتم
کی تموم میشه؟؟
این رمان پارت آخرش کی میاد؟؟
یادمه ی بار گفت اخراشه
دیگه دقیقشو نمی دونم
خوب اینا خودشون همینطور کمن
کی این رمان میخواد تموم بشه
اینجور که معلومه تا ده سال همین آش و همین کاسس
😑😑
میشه لطفا فردا هم پارت بزارید؟؟
آره از این ب بعد هر روز پارت میزارم اما نصف
خوب اینا خودشون همینطور کمن
باش ممنون ♥️
مگه نگفتید هر روز میزارم پس چرا پارتی نیس؟
این مصیبت از طرف آریا بود.
اومده تا حسابی و تا آخرش آراد رو از چشم نازی بندازه