3 دیدگاه

رمان ماهرخ پارت 118

5
(2)

 

 

شهریار مات شد.
مگر چند نفر دیگر قربانی کثیف کاری مهراد شده بودند…؟!

-پلیس در جریانه….؟!

رامبد نفسش را بیرون داد…
-تموم تلاش ماهرخ اینه تا خانواده های قربانی برای شکایت اقدام کنن و بتونه از این طرف هم مهراد رو گیر بندازه که خب از بهزاد خان کمک گرفتن…!!!

مثل انجکه دست دخترک پر بود که اینقدر مصر است تا او نابود کند…
پس ان روزهایی که نصرت را می پیچاند و غیبش می زد، برای همین بود…!!!

-نتیجه هم گرفته…؟!

رامبد سری تکان داد…
-بهتره در موردش با خودش صحبت کنین… به نظرم هیچ کس مثل شما نمی تونه روش اثر بزاره…!!!

ابروهای شهریار بالا رفت…
-من؟! مطمئنید…؟!

سری تکان داد…
-اون حسی که توی چشم و صداشه هنگام حرف زدن از شما، خیلی زیباست…!!!

قلب شهریار پر تپش می کوبید.
حتی فکر کردنش هم زیبا بود چه برسد به گفتنش…!!!

-ممنونم… حتما باهاش حرف می زنم تا ببینم چه کمکی ازم بر میاد…!!!

سپس بلند شد و رو به رامبد ادامه داد: اگه حرفی نمونده بنده رفع زحمت کنم…!!!

رامبد همراهی اش کرد…
-حرفی نیست فقط به ماهرخ اونقدر اطمینان خاطر بدین تا همه چیزهایی رو که می خواد باهاتون در میون بزاره… وقتی از طرف شخص شما احساس امنیت کنه، خود به خود حالشم خوبه… شما بهش باور بدین که اون هیچ مشکلی نداره…!!!

شهریار لبخند مهربانی بر روی لب نشاند…
-واقعا از صحبت باهاتون حالم بهتره چه بسا که حس خوبی هم از این صحبتا گرفتم…!!!

رامبد سری به عنوان تشکر تکان داد: شما لطف دارین.. هر مشکلی بود بنده در خدمتم…!!!

شهریار هم بار دیگر از کمک و همراهی اش تشکر کرد و از اتاق خارج شد…
حال با تمام احساسی که بهش دچار شده بود فقط دلش بوسیدن و بوییدن ماهرخ را می خواست…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [25/06/1402 05:59 ب.ظ] #پست۴۸۱

-ماه منیر باور کن حالم خوبه فقط این شهریار داره لوسم می کنه…!!!

ماه منیر اخم کرد.
-حرف نزن بچه،  نکنه دو صباحی دیگه خواستی بزایی باید یه جونی داشته باشی یا نه…؟!

ابروهای دخترک از این حرف بالا رفت.
او زایمان کند…؟!
یک بچه از شهریار دور از انتظار اما شیرین هم بود…

خندید:  جون ماهرخ این حرفت اصلا به گروه خونی من نمی خوره… من و بچه…؟!

-وا مگه گروه خونی می خواد من هم سن تو بودم بچه سومم رو زاییدم…!

-حالا چی شده فکر بچه من افتادی…؟!

ماه منیر کنارش نشست و دستش را گرفت…
-بچه نعمت زندگیه… اما خب خدا بعضی ها رو از این نعمت محروم می کنه…!!! تو فکرش باش… شهریار عاشق بچه است و بیشتر از اون عاشق خودته… مطمئنم اگه حامله بشی بیشتر عاشقت میشه و تو رو روی چشماش میزاره…!!!

ماهرخ دلش غنج رفت.
ابرویی بالا انداخت.
-ماه منیر حرفات خیلی قشنگن ولی من الان به تنها چیزی که فکر نمی کنم بچه است…!!!

ماه منیر تلخ شد…
-بیخود کردی مگه دست خودته… ببین اینجور نشین چشمات و برام مظلوم کنیا… پاش بیفته شهریار و مجبور می کنم که یه بچه تنگت بزاره…!!!

ماهرخ ناباور خندید…
-خطرناک نشو ماهی… من و چه به بچه…؟!  ازم بکش بیرون خر ما از کره گی دم نداشت…!!!

ماه منیر دست به کمر چشم و ابرویی آمد…
-نه جونم بسه هرچی باد به همه جاتون خورد… بمیرم اون شهیاد مادر مرده هم خواهر و برادر می خواد…!  اصلا باید گوش شهریار رو بپیچونم چطور تا حالا بند و آب نداده…؟!

ماهرخ از پشت روی تخت افتاده و غش غش خندید و اشک از چشمانش پایین چکید…

-ماه منیر عاشقتم… یه دونه ای…!!!  بگردمت که اینقدر فانتزی هات نابه…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [26/06/1402 09:59 ب.ظ] #پست۴۸۲

 

تقه ای به در خورد و باز شد.
شهریار وارد اتاق شد…
با دیدن لبخند و صورت سرخ شده دخترک،  لبخند زد و با عشق نگاهش کرد…

-سلام خانومای خوشگل… همیشه به خنده…!!!

ماه منیر نگاه پر عشق و محبت مرد را به ماهرخ دید و دلش گرم شد…

از کنار ماهرخ بلند شد  و رو به شهریار گفت: داری زیادی لوسش می کنی…!

شهریار نگاه ماه منیر کرد…
-آدم باید زنش و لوس کنه مگه ایرادی داره…؟!

سپس دو قدم فاصله را طی کرد و کنار ماهرخ نشست…
خیره در نگاه پر برق و خوشحال دخترک دو طرف صورتش را قاب کرد و پیشانی اش را بوسید…!!!

سپس جدا شد و آرام زمزمه کرد:  قربون خندت برم…!!!

دخترک سرخ شده لب گزید و نگاهش را به پایین داد…

ماه منیر با شادی مضاعفی خیره محبت و عشقشان بود که رو به شهریار لب به شوخی گشود…
-ایرادی نداره اما زیادیش هم زن و پررو می کنه…!!!

شهریار نیم نگاهی سمت ماه منیر گرداند…
-اصلا میگن زن پرروش خوبه… هرچی بیشتر،  بهتر…!!!

ماه منیر لبخند زد و حین بیرون رفتن گفت:  الهی که همیشه همین جور خوب و سلامت باشین…!!!

ماه منیر رفت و شهریار نگاه گرفت…
با دل تنگی نگاه ماهرخ کرد و او را تو آغوش کشید…
-خوبی…؟!

ماهرخ سر درون سینه اش برد…
– خوبم…!!!

شهریار موهایش را ناز کرد.
-دلم برات تنگ شده بود…

دخترک ناز ریخت…
-منم… کجا بودی وقتی بیدار شدم، نبودی…؟!

مرد دوست نداشت بگوید پیش رامبد رفته یا چه حرف هایی زدند…
به رویش لبخند زد و سپس با چشمانی دل تنگ و پر عشق لب زد…
-می خوام ببوسمت…!

خم شد و بدون هیچ فرصتی لب روی لبش گذاشت….

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [27/06/1402 10:04 ب.ظ] #پست۴۸۳

 

ماهرخ

رفتارهای شهریار تغییر کرده بود.
جور عجیبی در مورد همه چیز نظر می داد و همراهی ام می کرد.
او قبلا مخالف بود اما حالا…

شاید موضوع شهیاد او را به این باور رسانده بود که باید قدمی برداشته شود تا وجود نحس مهراد را از روی زمین پاک کند….؟!

این روزها فکرم، احساسم، خودم درون روزهایی دست و پا میزنم که ازم یک دیوانه روانی ساخت…
مشت مشت قرص های اعصابی که می خوردم و فقط می خواستم حالم خوب شود تا وجود نحس مهراد را از مین محو کنم…
حتی سه بار به خاطرش خودکشی کردم…

همیشه از اینکه او پدرم بود شرمسار بودم اما کاری ازم ساخته نبود.
روح و جسم شکسته ام را دوباره ترمیم کردم تا سرپا شوم…
مرگ ماهرخ تمام مرا با خودش کشت و من فقط زندگی کردم…

درد و رنج سال های زندگی ام تمامی نداشت چون سایه نحس ان مرد هنوز هم بالای سرم بود.

مهراد از هر وسیله ای برای اذیت و آزار من استفاده می کرد تا من تمام خودم را تقدیمش کنم و این اواخر دست گذاشته بود روی شهیاد…!!!

پوزخند میزنم…
قرار نبود ماهرخی دیگر تکرار شود پس با تمام سنگینی چیزی که روی شانه هایم احساس می کردم وارد عمل شدم…

باید ابتدا مهراد را زیر نظر می گرفتم و اینکار را به مهوش سپردم…
کم کم توانستم سر از کارش دربیاورم و به عنوان یک مشتری با مردی که همکارش بود وارد مذاکره برای خرید یک سری مواد غیرقانونی شوم…

تمام مدت سایه به سایه بدون هیچ عجله ای پا به پایش رفتم و این بین حتی سو قصدی که به شهیاد را داشت، فهمیدم…

مهراد مدارک زیادی علیه خود بر جای گذاشته بود که می شد او را تا پای دار برد اما من بیشتر می خواستم… می خواستم به بدبختی و فلاکت بکشانمش…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [28/06/1402 09:58 ب.ظ] #پست۴۸۴

حس نوازش دستانی روی شانه هایم مرا از فکر بیرون کشید…
با حس بوی عطر آشنایش سر چرخاندم…
شهریار بود.
لبخند زدم.
من برای این مرد ارزش زیادی قائل بودم و بزرگترین ان کمکش به مهگلی که توانستم او را از مهراد دور نگه دارم…

پیشانی ام را بوسید…
-به چی فکر می کنی چشم عسلی…؟!

تمام وجودم را حس خوب گرفت…
چشم عسلی…؟!
چند وقتی بود که مدام از این کلمه استفاده می کرد…!!

نگاه کردم و ناز ریختم…
-داشتم به تو فکر می کردم…!!!

لبخند زد…
-قربونت برم به چی فکر می کردی حالا…؟!

کنارم می نشیند و من توی آغوشش میخزم…
-به اینکه چقدر تو خوبی…؟!

خنده تو گلویی کرد: اینقدر زبون نریز وروجک…!!!

سرم را بیشتر به سینه اش فشار می دهم…
– کاملا جدی ام…! اگه هر زنی یه مرد مثل تو پشتش باشه دیگه هیچ غمی رو تو زندگیش نداره…! شهریار شاید تا به حال به زبون نیاوردم اما وجودت تو زندگیم مثل یه نور بود….!!!

شهریار موهایم را ناز کرد…
-چرا احساس می کنم، می خوای یه حرف هایی بزنی…؟!

با تعجب ازش فاصله گرفتم…
-چه حرف هایی…؟!

شانه بالا انداخت: نمی دونم عزیزم اون و تو باید بگی…؟!

-اما من که حرفی ندارم…!!

شهریار خیره نگاهم کرد.
زبان روی لبش کشید و با پشت انگشت صورتم را ناز کرد…
-حرف داریم ماهرخ… وقتشه حرف هایی که کنج دلت عین راز پنهون کردی رو برام بگی…!!!

شهریار خبر داشت…
از همه چیز هم باخبر بود…
-رازی نیست شهریار…!!!

شهربار با مهر گفت: هرچی هست، خوب یا بد رو برام بگو… بزار باهم تموم مشکلات رو حل کنیم…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [29/06/1402 09:58 ب.ظ] #پست۴۸۵

 

لب می گزم و سعی می کنم اشکم پایین نیاید…
-حرفی نیست شهریار فقط یه سری حقایق تلخ و کهنه که ارزش گفتن ندارن…!!!

دست روی دستم گذاشت…
-هرچی هست رو بهم بگو… حداقل می خوام یه بار از زبون خودت بشنوم…

حرف زدن از ان روزها سخت بود اما اینکه شهریار با این اشتیاق ازم می خواست روی نه گفتن را نداشتم…

نگاهی بهش کردم که دیدم منتظر است…
لبخند زدم…
-خیلی خب پس گوش کن و حق نداری عصبانی بشی…..اولش از لمس های عجیب و غریب شروع شد که با تموم بچگیم میفهمیدم اشتباست… چون گلرخ همیشه می گفت نزار کسی به ممنوعه هات دست بزنه… من این حرفش توی گوشم بود و در مواجهه با مهراد همیشه اذیت می شدم تا اینکه بزرگتر شدم و کم کم فهمیدم یه مشکلی این وسط هست که من نمی تونم درکش کنم….

ساکت می شوم…
نگاه شهریار سرخ شده بود…
پوزخند زدم…
-شهریار عصبانی نشو چون این ماجرا مال سالها پیشه…!!!

شهریار دست مشت کرد…
-به من توجه نکن، بقیه اش رو بگو… من روی همه چیز تو حساسم گلم…!!!

روی سرم را می بوسد اما من توی ان سالها گم شدم…
خودم را بغل کردم…
– شهریار از لمس دستاش متنفر بودم… از نگاهاش می ترسیدم… وقتی می دیدمش دوست داشتم فرار کنم… چند بار خواستم به گلرخ بگم اما وقتی سر و صداهاشون و دعواهاشون رو می دیدم ، می ترسیدم دوباره شاید به خاطر منم دعوا کنن…

ساکت شدم و ریختن اشک هایم دست خودم نبود…
– یه بار توی زیر زمین گیرم انداخت… اون روز کاری با من کرد که از وجودش به طور کل متنفر شدم….

دست شهریار از حرکت ایستاد اما تن من با یاداوری می لرزید….
-چی شد…؟ حرف برن…!

در حالی که می لرزیدم آرام چشم بستم…
-ش… شلوارش… پایین کشید و… ع… عضوش رو نشونم داد…

سرم را به آنی محکم به سینه اش فشرد و بغلم کرد…
اشک ریختم و هق زدم…
-شهریار فرار کردم… حالم بد شد… از هرچی مرد بود بیزار شدم…

-بسه… بسه… دیگه نمی خوام بشنوم… بسه ماهرخم… بسه…!!!

سر درون سینه اش فرو بردم و با تمام وجود هق زدم…
زجر بود….
تمام زندگی من شکنجه و عذاب بود…
ان مرد از من یک روانی به تمام معنا ساخت اما نگذاشتم روحم را آلوده کند…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [30/06/1402 10:00 ب.ظ] #پست۴۸۶

 

داشت حالش بد می شد که زود قرصش را بهش داد و با نوازش هایش دخترک به خواب رفت…

رویش را کشید و بعد خیره به صورت زیبایش لبخند تلخی زد…
چه کسی باورش می شد پشت این همه زیبایی یک گذشته تلخ وجود دارد…!!!

نفسش را سخت بیرون داد…
از تخت فاصله گرفت و سمت پنجره رفت…
هرچه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه می رسید که گلرخ چه زجری کشیده تا مراقب دخترکش باشد…

حرف های ماهرخ را بار دیگر در ذهن مرور می کند…
چشم بست اما تصویر صورت بی روح دخترک جلوی چشمانش نقش بست…

-سخت بود شهربار… همه چیزم و در عرض یک چشم بهم زدن از دست دادم… پدر داشتم اما نبودش بهتر بود، مادر داشتم اما اونم ازم گرفت… من یه شبه توی همون چهارده سالگیم مردم وقتی جسم غرق در خون گلرخ رو دیدم…!!!

 

حرف های دخترک در سرش اکو می شدند…
دردناک بود وقتی مجبوری از همان بچگی هایت بزرگ شوی و مانند آنها رفتار کنی…!!!
ماهرخ از همان کودکی اش مجبور شد دروغ بگوید تا گلرخ ناراحت نشود یا دلیل دعواهایشان نباشد…
درک و شعوری که خرج می کرد مانند یک انسان بزرگ و بالغ بود نه یک بچه ده ساله یا حتی چهارده ساله..!!!

 

-گلرخ مرد تامن زنده بمونم، نمیزارم خونش پایمال بشه… از مهراد انتقام میگیرم… انتفام تموم سالها تنهایی و بی کسیم رو می گیرم…!!! من نمی تونم حتی حاج عزیز رو ببخشم چون وقتی می تونست به دادم برسه، نرسید…

 

با چشمانی اشکبار خیره اش شده و ادامه داد: توقع بخشش رو نداشته باشین جون نمی تونم ببخشم…!!! فقط مراقب شهیاد باش… سعی کن از صنم دورنگهش داری…این زن برای اینکه برگرده پیشت رسما داره خودش رو توی باتلاقی که مهراد درست کرده، غرق می کنه… هیچ وقت نزار شهیاد به دیدار مادرش برهدچون این یه تله است…بهتره نصرت رو بزاری تا مراقبش باشه….!!!

حرفهایش در مورد شهیاد یک جور هشدار بود…
ماهرخ مرموز شده بود و حرف زدنش را هم نمی شد ان طور که باید فهمید…

بهزاد در جریان بود…
یعنی جان شهیادش هم در خطر بود…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [01/07/1402 09:59 ب.ظ] #پست۴۸۷

 

باید با بهزاد حرف میزد.
در مورد شهیاد هم توانست چیزهایی را بفهمد و بقیه اش را باید خودش پیگیری میکرد…

خسته بود و چشمانش پر از خواب…
حتی باید با حاج عزیز هم حرف میزد و در مورد مهراد و کارهایش اطلاعات بیشتری به دست می آورد…
حاج عزیز از همه چیز خبر داشت اما اینکه جرا نمی خواست حرفی بزند را نمی فهمید…

ماهرخ مصر بود تا انتقام بگیرد و شهریار نمی گذاشت او هم داخل باتلاق مهراد کشیده شود…
اما دخترک همه چیز را نگفت…
از کارهایش حرفی نزد جز اینکه فقط از مهراد و برنامه هایش گفت اما شک نداشت که هدف ماهرخ چیز دیگری بود…!!!

هدفی که به خیالش او را درگیر شهیاد کند تا خودش راحت به کارش ادامه دهد…

یک برنامه ریزی بی نقض و حساب شده…!!
زیادی باهوش نبود…؟!

****

بهزاد با اخم هایی درهم و طلبکارانه نگاه ترانه کرد…
-ترانه به نفعته که حرف بزنی…!!!

ترانه پوزخند زد و به طعنه گفت: حرف نزنم چیکار می کنی؟ بهم دستبند می زنی…؟!

بهزاد وا رفت اما هنوز ظاهر طلبکارانه اش را حفظ کرده بود…
-مثل بچه آدم حرف می زنی یا نه…؟!

ترانه دیگر نتوانست خوددار باشد و با عصبانیت توی صورتش براق شد و مشتی روی سینه اش کوبید…

-نمیگم بهزاد… هیچی نمیگم لعنتی… هیچی نمیگم… اصلا دیگه باهات حرفی ندارم… نمی خوام دیگه ریختت و ببینم لعنتی… نمی خوامت… دیگه نمی خوامت….!!!

 

داد میزد و تمام حرصش را خالی می کرد اما آرام نشد و بدتر جیغ کشید: ازت متنفرم بهزاد… ازت متنفرم دروغگوی بیشرف… از الان به بعد دیگه هیچ نسبتی بین من و تو نیست… دیگه زنت نیستم….!!!

اشک هایش کل صورتش را خیس کرده بودند و مرد طاقت دیدن اشک هایش را نداشت اما از حرف اخر ترانه اتش کرفت…
می دانست غم دخترک از ان است که چرا نگفته بود پلیس است و نتوانست به ترانه اعتماد کند…!!!

دو دستش را گرفت و او را سمت خود کشید…
اخم هایش درهم بودند…
-تو بیخود می کنی که میگی زنم نیستی…!!! اصلا تقصیر خودمه که بخاطر تو کوتاه اومدم اما اگه به خودم بود الان یه بچه هم تنگت بود…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [03/07/1402 10:07 ب.ظ] #پست۴۸۸

 

بغض ترانه بار دیگر شکست و صدای گریه اش بلند شد…
-خوب کاری کردم…!!! اون موقع فکر می کردم واقعا دوستم داری ولی الان میبینم که اصلا من و محرم خودتم نمی دونی…!!!

بهزاد نفس غمیق کشید…
او هرچه بیشتر با جدیت برخورد می کرد ترانه هم بدتر مقاومت می کرد پس سعی کرد بر خودش مسلط باشد…
آرام روی موهایش را نوازش کرد…
باورش نمی شد ترانه تا به این حد عکس العمل نشان دهد.

کمی دیگر گذشت و با دستانش، صورتش را قاب کرد و او را از خود جدا کرد…

-باشه ترانه خانوم من مقصر اما لطفا گریه نکن…

ترانه وحشی نگاهش کرد…
-من نامحرم بودم که بهم نگفتی پلیسی…؟!

بهزاد دست پاچه گفت: نه قربونت برم… کسی نباید می فهمید… یعنی هیچ کس نباید بدونه…!!!

ترانه دلخور پلک زد: من هیچ کسم…؟!

بهزاد مانده بود چه خاکی توی سرش بریزد…
-نه عزیزم تو همه کس منی…!!!

اشک ترانه چکید: دروغ میگی… من خر بودم که همه چیز و برات تعریف می کردم و عاشقت بودم… نه تویی که حتی من و داخل آدم حساب نمی کنی…!!!

بهزاد نوچی کرد…
-نه به جان خودت… من مجبور بودم ترانه… گریه نکن…!!!

ترانه حرف توی گوشش نمی رفت…
از اینکه بهزاد همچین چیری را ازش پنهان کرده بود، احساس بدی داشت…

-تو دوستم نداشتی…؟!

بهزاد اخم کرد و اخطار گونه گفت: مراقب حرف زدنت باش و بفهم چی میگی..! حق نداری احساسم رو زیر سوال ببری…!!!

ترانه پوزخند زد: اگه واقعا عاشقم بودی بهم می گفتی نه اینکه از زبون ماهرخ بفهمم…!!!

بهزاد شال ترانه را از سرش کشید.
قلقش را بلد بود و باید باسیاست خودش پیش می رفت اما به وقتش دهن ماهرخ را هم سرویس می کرد تا او را در معذوریت ترانه نگذارد…

پر احساس نگاهش کرد.
می دانست روی گردنش حساس هست و مستقیما هم ان را نشانه رفت… با لحن گرمی پچ زد: نگفتم چون نمی خواستم ذهنت و درگیر کنم… من عاشقتم قربونت برم… مگه میشه بدون تو اصلا نفس کشید خوشگل من… ناراحت نباش فدات بشم.. اصلا معذرت می خوام خوبه…؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [04/07/1402 10:00 ب.ظ] #پست۴۸۹

 

ترانه داغ کرده چشم بست…
کمی نرم شد اما انگار قصد کوتاه آمدن را هم نداشت…
-این احساساتی که داری ازش حرف میزنی هیچ چیزی رو عوض نمی کنه بهزاد…!  تو موضوع به این مهمی رو ازم پنهون کردی…!!!

 

بهزاد زبانش را روی شاهرگ دختر کشید و تن ترانه توی آغوشش شل شد…
-هیش….!! خواهش می کنم موضوع رو کش نده…!!!

 

ترانه بی اختیار آخی از سر خواستن کشید…
بهزاد طاقت نیاورد و همان نقطه را بوسید و عمیق مک زد…
ترانه با تنی به هیجان امده در حالی که نفس نفس میزد دست دو طرف بازوی مرد گذاشت و با تمام وجود چنگ انداخت…

 

نباید حالش خراب می شد اما انگار هدف بهزاد دقیقا حال خرابش بود…

بد نقطه ضعفی دستش داده بود…

-ب… بهزاد….

بهزاد سر بلند کرد و با چشمانی خمار و سرخ نگاهش کرد…
دختر هم دست کمی از او نداشت…

–جون بهزاد… بهزاد قربونت بره….!!!

ترانه دلش رفت…
حتی اگر هم می خواست نمی توانست از بهزاد دست بکشد مخصوصا با قربان صدقه رفتن هایش…

 

دو طرف صورتش را قاب گرفت و بدون آنکه بگذارد ترانه حرفی بزند، لب روی لبش گذاشت و با تمام وجود بوسید…

ترانه مات حرکتش شد و بعد محو نرمی و خیسی لبان مرد شد…

دستانش به اختیار خودش نبودند که روی سینه مرد مشت شد و بهزاد حریصانه تر بوسید و خودش را به دستان مرد سپرد…

دست بهزاد پایین آمد و زیر لباس دختر رفت…
برخورد دستش روی پوست لطیف دختر نفس در سینه اش حبس کرد و وجودش میل عجیبی برای یکی شدن داشت…

بعدا هم می توانست یک درس درست و حسابی به او بدهد اما حال فقط او را می خواست و تن داغش را….

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [05/07/1402 10:00 ب.ظ] #پست۴۹٠

 

ترانه سر روی سینه لخت مردش گذاشته و با بوسیدن ان مرد جونی کشدار زمزمه کرد و میان حصار دستانش او را به خود فشرد….

خنده تو گلویی کرد…
-جووون… انگاری باز تنت میخاره….؟!

ترانه گردن بالا می کشد و با ناز لب می گزد…
-تنم که همچین دوست داره خاریدن و مخصوصا… از سمت تو… ولی…

مرد او را از توی آغوشش بالا کشید و پر حرص و نیاز نگاهش کرد…

-فدای خاریدنت وزه خانوم ولی چی…؟!

ترانه دو دستش را روی سینه اش روی هم گذاشت و بعد چانه اش را روی ان گذاشت…
چشم و ابرویی آمد…
-من هنوز یادم نرفته چی رو ازم پنهون کردی و بعد تو با سواستفادگی تموم اونقدر انگولکم کردی تا تو بغلت شل شدم…

بهزاد کمی خود را بالا کشید و بعد دست زیر سرش برد تا سرش بالاتر بیاید و به دخترک اشراف کامل داشته باشد…

دست ازادش را نوازش وار روی تن لخت دختر کشید…
-اگه به پنهون کردنه پس تو هم تموم کارهایی رو که با ماهرخ و اون دوستت انجام دادی همش رو ازم پنهون کردی، چرا…؟!

دهان ترانه باز ماند…
الان دقیقا داشت گرو کشی چه چیزی را می کرد…؟!

اخم کرد شاکی شد…
-به جای اینکه جوابم و بدی داری گرو کشی می کنی…؟!

بهزاد مکثی کرد و سپس با یک چرخش دخترک را زیر خود کشید…
خیره اش شد و نقطه به نقطه صورتش را نگاه کرد و دوباره چشمانش لبانش را گرفت و دلش بوسیدنش را خواست…

– خوشگلی ترانه…دوست دارم یه بار دیگه ببوسمت… اصلا نه یه بار دیگه سکس کنیم… هوم…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [06/07/1402 10:02 ب.ظ] #پست۴۹۱

 

ترانه عصبانی شد و مشتش را محکم به سینه مرد کوبید و با جیغ نامش را صدا زد….
-بهزاد باید دهنت و صاف کنم که جای اینکه اون زبون بی صاحابت و تکون بدی فشار آوردی روی پایین تنت…!!!

 

بهزاد تو گلو خندید و سرش را جلو برد و لبش را کوتاه بوسید…
– فدات شم به جان خودت می ترسیدم بهت بگم…!!!

ترانه چشم غره ای رفت…
– اونوقت چرا…؟!

مرد تار موهایش را کناری زد و با شستش مشغول نوازش گونه اش شد…
-چون می ترسیدم یهویی یه جا از زبونت در بره که من چیکاره ام وقتی به هیج عنوان نباید هویتم لو بره…!!!

 

دختر چشم باریک کرد و با هیجان گفت: مامور مخفی هستی…؟!

بهزاد چشم بست و پیشانی به پیشانی اش چسباند…
-یه جورایی…!! دارم روی پرونده ای کار می کنم که یه سرش میرسه به مهراد…!!!

 

ترانه کمی خیالش راحت شد اما به رو نیاورد…
-ماهرخ از کجا فهمیده که تو پلیسی…؟!

– اون و دیگه باید از خودش بپرسی…!!!

ترانه خیره مردش شد و نگاهی که به شدت مهربان و گرم بود…

دلخور بود…
-الان خیالت راحت شد که من می دونم و ترسی نداری یه وقت هویتت لو بره…!!!

 

بهزاد گوشه لبش را بوسید…
-تو زن منی…! بهت اطمینان دارم ترانه… مخصوصا از این همه مرامی که خرج ماهرخ می کنی…!!!

ماهرخ بدون هیچ تغییری در صورتش لب زد: ماهرخ همه جوره پشتمون بوده نامردیه پشتش نباشیم…!!!

بهزاد از این سوال و جواب ها هدف داشت… اینکه ماهرخ چگونه به مهراد و اطلاعاتش رسیده…. می خواست یک جورایی از زیر زبان ترانه بکشد…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [08/07/1402 10:04 ب.ظ] #پست۴۹۲

 

می دانست به لمس هایش حساس است و زود حالش خراب می شود پس مشغول نوازش تن لختش شد و دخترک رفته رفته مخمور نگاهش کرد…

روی چشمش را بوسید و با مهربانی گفت: اینکه شما پشتشین خیلی خوبه اما همیشه همه چیز به خیر نمی گذره… مخصوصا که الان ماهرخ داره با جونش بازی می کنه…!!!

چشمان دختر لحظه ای کدر شد…
دستش را دور گردن بهزاد انداخت…
سر کج کرد….
-هوم… اما هر چقدر من و مهوش حرف زدیم، حرف توی گوشش نمیره… می خواد مهراد رو به خاک سیاه بنشونه…!!!

بهزاد مشعوف از اینکه داشت به هدفش نزدیک می شد…
نگرانی به خود داد…
-اصلا ماهرخ چطوری می خواد گیرش بندازه…!!!

ترانه پوزخند زد…
-مدرک داره اونم تا دلت بخواد…!!!

بهزاد تای ابرویی بالا انداخت…
-اونوقت اون همه مدرک رو از کجا به دست آورده…؟!

ترانه لحظه ای جا خورد…
اصلا الان مگر بحث ماهرخ مهم بود…؟!

چشم باریک کرد…
-داری بازجویی می کنی آقا پلیسه…؟!

بهزاد نوجی کرد…
-نه فقط سوال کردم…!!!

-خر خودتی بهزاد… پلیس ها هم تو بازجویی هاشون دقیقا همین سوالا رو می پرسن…!!! اصلا اگه می خوای چیزی بدونی رک بگو…. اگه بدونم بهت میگم نه اینکه بخوای اینجور حرف از زیرزبونم بکشی…!!!

بهزاد ماتش برد…
توی چشمان پیروزمند ترانه خیره شد…
سعی کرد بهانه دست دخترک ندهد…
می دانست دارد یک دستی می زند تا حرف دهانش را مزه مزه کند…

شانه ای بالا انداخت و با قیافه ای حق به جانب گفت…
-فقط از اینکه شهیاد رو سپرد بهم تا دست مهراد بهش نرسه رو نفهمیدم…!!!

ترانه سکوت کرد اما بعد از چند لحظه ای گفت: مهراد می خواست شهیاد رو طعمه کنه تا شهریار رو در معذوریت بزاره و خودش هم… به یه دشت و نوایی برسه… متوجه منظورم که میشی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

جناب ادمین یلداتون مبارک میشه لطفا شب یلدایی یه عیدی بهمون بدین دو پارت آووکادو بذارین ممنون

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

ممنون از پارتای منظم و طولانی🙏

نویسنده رمان سقوط
نویسنده رمان سقوط
4 ماه قبل

ادمین لطفاً یه سری به مدوان بزنید، کامنت رمانم یهو بسته شده، هیچ‌کس هم نیست عکس رمان رو بذاره!! مشکل از دسترسیمه با گوشی یکی از اعضای خونواده‌ام وارد اکانتم شدم باز بیشتر بخش‌هاش برام محدوده!! چرا آخه این‌جوری شد یهو؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x