رمان ماهرخ پارت 120

3.8
(4)

 

لب از لبش جدا کرد که با چشمان باز و خمار دخترک رو به رو شد….

-شهریار…!!!

آرام و خشدار گفت…

-جون شهریار دورت بگردم…. چی به سر خودت آوردی که باید تو بغلم از حال بری…؟!

اگر سعی داشت برای عالم و آدم قوی باشد ترجیح می داد برای شهریاری که حامی بود، شکننده باشد…

بغض داشت…
-مهراد اومده بود… هنوز چشمش دنبالمه…!!!

غیرتش به درد آمد.
اصلا مگر می شد کسی به ناموست چشم داشته باشد و تو آرام باشی…!!!

-دردت تو جونم، خودم حسابش و می رسم…

اشک هایش روان شدند…
-دردم یکی دوتا نیست شهریار…. زخم های کهنم بعد از گذشت این همه سال بازم ازش چرک و خون میزنه بیرون…. من مریض همین به اصطلاح پدری هستم که به دخترش به چشم یه هرزه نگاه می کنه تا ازش لذت ببره….!!!

شهریار کف دستش را روی صورت ماهرخ گذاشت…
آرام و نرم گفت: مگه من مردم که بخواد بهت حتی نزدیک بشه…!!!

لبخند بی حال ماهرخ میان اشک هایش تضاد حال درونی اش بود…
-چه خوب که به حرفم گوش ندادی…. اگه نصرت سر نمی رسید…؟!

-هیش خانومم من جونمم برات میدم قربون چشمای عسلیت برم…. من برای مراقبت از تو هرکاری می کنم….!!!

چشمانش میان ناراحتی پرستاره می شوند….
– انگار خدا خیلی دوستم داره که بعد گلرخ تو رو بهم هدیه داد….!!!

-خوبه که من و به چشم یه هدیه می بینی اما تو نفس منی ماهرخ…. مگه آدم بی نفسش زنده هست…؟!

ماهرخ با عشق و شیفتگی نگاهش کرد…
انگار باید هر چه زودتر کار را تمام می کرد…

-یه سری فایل برات می فرستم، بفرست برای بهزاد….

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [26/07/1402 09:57 ب.ظ] #پست۵٠۷

 

-چه فایلی….؟!

-مگه نمی خواستی مهراد رو به خاک سیاه بنشونی، قبل از تو من دست به کار شدم….

شهریار با اخم زمرمه کرد: کاوه…؟!

ماهرخ به نشانه تایید چشم روی هم نهاد.
– اره… فایلا رو برام فرستاده… از توی گوشیم برای خودت بفرست و بعد بده بهزاد….

-قضیه چیه…؟!

دخترک پوزخند زد: یه سری زیر خاکی رو می خوان به همراه یه تعداد دختر باکره از مرز رد کنن…!

دست شهریار مشت شد.
نفس کشیدن مهراد توی این شهر، این هوا را هم مسموم می کرد…

-هنوز برام سواله چطوری وارد این ماجراها شدی…؟!

ماهرخ خیره و طولانی نگاهش کرد.
خیلی چیزها را گفته بود اما همه چیز را نه…

-چیکار به شروعش داری، مهم پایانشه که خوب داره تموم میشه…!

-چرا میدیش به من…؟! چرا خودت تمومش نمی کنی…؟!

ماهرخ دست روی دستش که روی گونه اش بود، گذاشت و بعد سرس را چرخاند و کف دست مرد را بوسید…

نگاهش را به نگاه گرم و پر مهر مرد سوق داد: از فکر کردن و دوییدن خسته شدم شهریار… من تموم چیزهایی رو که بشه مهراد و اطرافیانش رو به درک بفرستن، آماده کردم ولی از این به بعد دوست دارم به تو تکیه کنم و تو ازم مراقبت کنی…!

وجود مرد گرم تر شد.
حرفش قشنگ بود جوری که او را به اوج برد…

خم شد و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند.
یک حس گرم و پر شور که بدتر او را دیوانه لمس و داشتن دخترک کرد….

-تو فقط بهم تکیه کن دار و ندار شهریار…. خودم مراقبتم خانومم….!!!

دخترک لبخند رد: وقتی اینجور باهام حرف میزنی دوست داذم فقط تو بغلت باشم….!!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [27/07/1402 10:00 ب.ظ] #پست۵٠۸

 

-دلبری می کنی خانوم…؟!

-آره دارم خودم و لوس می کنم…!!

این بار شهریار دماغش را می کشد: لوس بودنتم شیرین خوشگل خانوم…!!!

ماهرخ نگاه پر نازی بهش کرد…
داشت سیاست به خرج می داد تا از کار شهناز سر در بیاورد…

-شهناز چی کارت داشت…؟!

شهریار عمیق و پر معنی بهش خیره شد.
-اومده بود تا درباره موضوعی باهام حرف بزنه…

ماهرخ ابرو بالا انداخت.
-این یعنی به من ربطی نداره…؟!

با مکث جواب داد: نمی خوام ذهنت و درگیر کنم…!

-ذهن من درگیر هست، نترس تن و بدنم فولاد آب دیده شده…

-اومده بود در مورد صنم باهام حرف بزنه…!

ماهرخ نیم خیر شد: که چی…؟!

شهریار خشم و حسادت را از چشمان دخترک خواند…
-که بهم برگردیم…!

– اون وقت تو چی گفتی؟!

شهریار از حالت تند دخترک خنده اش گرفت.
-گفتم ربطی به اون نداره و یه تار موت رو با دنیا عوض نمی کنم…!

ماهرخ با خیال راحت نفسی کشید و چشمانش آرام شد…
-وقتی میگم چه خوبه هستی دقیقا به خاطر همینه…!

شهریار سرش را به سینه اش چسباند و نگفت که تنها موضوع صنم نبوده و علنا آمده بود تا تهدید کند که ماهرخ را طلاق بدهد….

اما از فکر ماهرخ نقشه هایی که داشت برای شهناز با پلیدی تمام ردیف کرده تا در اولین فرصت با حاج فتح الله ملاقات کند، خبر نداشت ….

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [29/07/1402 09:59 ب.ظ] #پست۵٠۹

 

-می خوام برم دیدن حاج فتح الله…!!!

مهوش متعجب کفت: چیکارش داری…؟!

دخترک پوزخند زد:  من کاریش ندارم اما اون شهناز مارمولک بد داره موش می دونه تو زندگیم…!

ترانه با شرارت گفت:  می خوای من برم…؟!

ماهرخ نیش چاکاند:  اگه بری یه عمر دعات گو میشم…!

ترانه چشمکی زد.
-نترس بدجور دلم از اون زنیکه پره… می خوام دل خودم و خنک کنم…

مهوش رو به ترانه گفت: مگه چیکارت کرده…؟!

ترانه دماغ چین داد: هیچی یه بار همچین پاچم و گرفت که یه لحطه فکر کردم سگه…. ولی خیلی سلیطس می خوام حداقل مدیون خودم نباشم…!!!

مهوش سری به تاسف تکان داد…
-واقعا دلیل قانع کننده ای بود…!

ترانه نوچی کرد…
– تو من و درک نمی کنی چون پرش به پرت نخورده اما من  و ماهرخ می دونیم چه جونوریه این زنیکه…!!!

سپس رو به ماهرخ کرد…
-حالا بهونت چیه…؟!

ماهرخ کمی سمت میز خم شد…
-پسرش می خواد با یه دختر ازدواج کنه اما این عفریته رفته پیش دختره و تهدیدش کرده اگر عقب نکشه بد می بینه و از این چرت و پرتا… این زنیکه هم که از هیچی ابایی نداره اما مث سگ از حاج فتح الله و حاج عزیز می ترسه…. حاج عزیز که تکلیفش معلومه اما اون یکی حجیمون کارش درسته…!!!

 

ترانه چشم و ابرویی امد…
-پسر بزرگه یا کوچیکه…؟!

-کوچیکه ته تغاری که جون حاجیمونه…!!!

ترانه پا روی پا انداخت…
-بسپرش به خودم همچین برم فیلم بازی کنم که آفت شه تو جون اون جونور…!

ماهرخ خندید…
-دامی رو که می خواد برا من پهن کنه،  برا خودش پهن می کنم….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [30/07/1402 10:03 ب.ظ] #پست۵۱٠

 

ماهرخ

دستی به سنگ قبر گلرخ می کشم و گلاب را همه جا پخش می کنم…
اشک هایم دست خودم نیستند.
مامانم حیف بود برای اینجا خوابیدن…
کاش ما هم مانند خیلی از مردم کنار هم بودیم و اینقدر زود مرگ را از هم جدا نمی کرد.

بغض دارم.
من به اندازه تمام سال های زندگی ام بغض دارم…

-سلام مامان خانوم…. قربونت برم حالت خوبه…. ما رو نمی بینی خوشی…؟ دلم برات تنگ شده گلرخ خانوم…!!!

اشک هایم باز می چکند و بغضم را می بلعم…
-می دونم خودت از اون بالاها شاهد همه چیز هستی اما بزار منم برات تعریف کنم… مامان خیلی خوشحالم… می دونی که دارم مهراد رو کله پا می کنم… می دونی که انتقام مرگت و ازش می گیرم و به خاک سیاه می نشونمش….

بی توجه به خاکی شدن لباس هایم روی زمین نشستم و نگاه به سنگ قبر دوختم…
-زندگیمون رو نابود کرد، من و تو رو از هم جدا کرد… مامان این مرد حتی مرگ هم کمشه…! مامان دلم خونه و دارم دیوونه میشم…. ای کاش بودی… ای کاش بودی مامان…

دردمندانه چشم بستم و اشک هایم روان شدند…
-مامان یه واقعیتی هنوز وجود داره که از خودم به خاطرش خجالت می کشم…

نفسی گرفتم و چشم باز کردم…
خجالت می کشیدم از بیان کردنش اما حقیقت محض بود…
پر درد می خندم…
-گلرخ خانوم من هنوزم… از اون…. مرد می ترسم….!!!

دیگر روی حرف زدن حتی نگاه کردن به سنگ قبر را نداشتم… انگار گلرخ جلوی رویم بود و داشت مانند بچگی هایم با نگاه پر جذبه اش تنبیهم می کرد…

دست من نبود این ترس، من خیلی روی خودم کار کردم ولی من چیزهایی را از سر گذراندم که برای فراموش کردنش باید به کل حافطه ات را از دست بدی تا به فراموشی مطلق برسی….

پیشانی روی سنگ قبر گذاشته و از ته دل هق میزنم و تمام دردهایم را یک جا بیرون می ریزم….

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [01/08/1402 09:57 ب.ظ] #پست۵۱۱

 

توی راه برگشت به خانه هستم که موبایلم زنگ می خورد…
با دیدن نام حاج عزیز روی گوشی ام چشمانم درشت می شوند.
این مرد را این روزها خیلی کم دیده بودم…

مشتاق نبودم اما برای ارضای کنجکاوی ام تماس را با سردی تمام وصل می کنم…
-بله…؟!

صدایش را با مکثی می شنوم…
-کجایی ماهرخ…؟!

صدایش کمی هراسان بود و ناخودآگاه من هم دچار اضطراب شدم.

اخم هایم درهم شدند.
-چی شده…؟!

-بیا اینجا باید حرف بزنیم…!

-در چه مورد…؟!

-پشت تلفن نمیشه، بیا اینجا…!

و تا خواستم جواب بدهم، تماس قطع شد….
با حرص چشم بستم و با اولین دور برگردان سمت عمارت حاج عزیز حرکت کردم…

***

-مهراد اومده بود پیشم…!

اخم کردم.
-برای چی…؟!

-هنوز دنبال اون زمیناست تا از چنگت دربیاره… تهدید کرد…

-چه تهدیدی…؟! اون زمینا رو به هیچ احدی نمیدم نه اینکه فکر کنین چشمم دنبالشه نه اما یادگار مادرم و به هیچ کس نمیدم…!!!

حاج عزیز خیره و طولانی نگاهم کرد…
-اون زمینا حق توئه…. اما من نقشه دیگه ای دارم…!

مات ماندم…
چشم باریک کردم…
-چی…؟!

بدون هیچ تغییری با همان جدیت گفت: می خوام تموم اون سالا رو برات جبران کنم… می خوام ازش به جرم کشتن گلرخ شکایت کنم…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [02/08/1402 09:57 ب.ظ] #پست۵۱۲

 

نفس در سینه ام حبس شد.
می خواهد شکایت کند ان هم به جرم قتل گلرخ….؟!
چطور بعد از این همه سال…؟!

بغض می کنم و هم خوشحالم هم غمگین…!

– حاج عزیز فکر نمی کنین یکم دیر به این نتیجه رسیدین…؟!

پیرمرد نگاهم می کند.
این بار جنس نگاهش گرم است و دلم یک جور عجیبی می شود…
-تموم این سال ها دندون رو جیگر گذاشتم تا از تو محافظت کنم…

حیرتم دو برابر می شود از این همه حق به جانبی اش…
-میشه این لطف رو در حق من نکنین، چون چه شما کاری بکنین یا نه مهراد آخرش به زندان میره…!!!

 

حاج عزیز با جدیت تمام دستش را بالا آورد و گفت: دقیقا اشتباهت اینجاست چون هنوز اون کثافت و نشناحتی…!!!

دلم به تب و تاب افتاد و هراس به جانم افتاد…
-اشتباهم دقیقا کجاست…؟!

-اینکه فکر می کنی مهراد آمارت و نداره…!

داشت اعصابم را بهم می ریخت…
-حاج عزیز نسیه حرف نزن…. من و برزخی نکن…!!!

ریلکس و کاملا با طمانینه پا روی پا انداخته و گفت: اون پوشه روی میز رو بردارو محتویات توش رو ببین…!!!

جا خورده خم شده و پوشه را برمی دارم…
لای ان را باز کرده و محتویات را روی پام می ریزم اما با دیدن عکس هایم هاج و واج نگاه حاج عزیز می کنم…!

-اینا یعنی چی…؟!

میان بهت و عصبانیتم لبش کج شد…
-یعنی کاملا زیر نظرش بودی اما….

بدون حرفی خیره اش شدم که خودش ادامه داد…
-اما نذاشتم تلاشت به هدر بره…!

-متوجه منظورتون نمیشم…؟!

-اونی رو که مهراد به پات گذاشته بود رو خریدم و ازش خواستم امار دروغ به مهراد بده…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [03/08/1402 09:58 ب.ظ] #پست۵۱۳

 

-یعنی تموم این مدت من زیر نظر بودم…؟!

حاج عزیز در سکوت بهم خیره شد.
تمام تلاشش را کرده بود تا مهراد با خبر نشود و اگر واقعا مهراد می فهمید….؟!

دستم مشت شد.
احساس سرخوردگی تمام وجودم را گرفت.
تمام روزهایی که فکر می کردم، دارم به نقشه و اهدافم نزدیک می شوم را به یاد اوردم و جقجدر عمر خوشحالی ام اندک بود…

-چرا همون اول بهم حرفی نزدین…؟!

نگاه پیرمرد رویم طولانی شد.
-نمی خواستم مانع هدفت بشم… اما کمکت هم کردم تا زودتر به نقشت برسی…!!!

-چی باعث شد که همچین لطفی رو در حقم بکنین…؟!

با تمسخر گفته بودم و حاج عزیز خیره ام بود…
نگاهش فرق کرده بود و ته ان گرمی حس می شد.
شک نداشتم این نگاه عمیقش به من او را به یاد عشقی انداخته که عمر کوتاهش فرصت عاشقی کردن نداده بود…

-جبران تموم کم کاری که در حق گلرخ و تو کردم…!!!

پوزخند زدم.
این جبران دیگر به دردم نمی خورد و بدتر نمک روی زخمم بود.

-حاج عزیز خیلی دیر به فکر جبران افتادی…!!

عذاب وجدان را از نگاهش می خواندم اما باز هم آنقدر محکم و با اقتدار بود که به شک می افتادی…!

این مرد و احساساتی شدن یا حتی گرم شدن نگاهش دور از باورم بود….

-حق با توئه من دیر به فکر حبحران افتادم….اما منم دلایل خودم و دارم در ضمن تموم کارا رو خودت کردی من فقط کمکت کردم تا راهت هموار بشه….!!!

دنبال فهمیدن دلیلش نبودم اما نمی توانستم منکر خوبی که در حقم کرده هم بشوم…

-حاجی حالا منت چی رو سرم میزاری… فوقش لو می رفتم اما منم از راه دیگه وارد می شدم…. مهراد اونقدرها هم که فکر می کنین زرنگ نیست…

حاج عزیز حرفم را تایید کرد.
-زرنگ نیست اما خطرناکه….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [04/08/1402 09:57 ب.ظ] #پست۵۱۴

 

-حاجی آب از سر من گذشته… خطری که میگی من توی بچگیم تجربه کردم… از مردی زخم خوردم که پدرم بود… به جسم و روحم تجاوز کرد….!!!

حاج عزیز متاثر شد….
می دانست من کودکی و جوانی نرمالی نداشتم و تمام این سالها عذاب کشیدم و جنگیدم….

-یه بار اشتباه کردم و تاوانش رو هم دادم، برای بار دوم اشتباهم رو تکرار نمی کنم…!!! نتونستم اونجور که باید از یادگار گلنار مراقبت کنم اما نمیزارم یادگار گلرخ اسحیبی ببینه….!!!!

با حالی غریب از حرف های پیرمرد اشک به چشمانم نشست.
بغضم را فرو داد…
-حاجی دیره خیلی دیره….!!! من حتی اگر حالام بمیرم برام فرقی نداره….!!!

-سال هاست عذاب وجدان دارم رنگ آرامش رو تو زندگیم ندیدم ولی بزار حداقل دلم خوش باشه که دارم جبران می کنم…. نمی خوام پسرم مثل من سال های سال حسرت بخوره….!!!

نگاهش کردم حرفی نداشت.
دلم خون بود اما مرهمی هم برای ان نداشتم جز صبوری…!!!

هر دو سکوت کرده و انگار حرفی برای گفتن نداشتیم و هر کدام فکرمان مشغول دردهایمان بود…

بلند شده و خواستم خداحافظی کنم که با صدای شهناز حرف در دهانم ماند….

-به به عروس و پدر شوهر خوب باهم مهربون شدین…؟!

حاج عزیز نگاه تندی بهش کرد.
اما من با پوزخند براندازش کرده و رک گفتم: تا چشمت دراد….!!!

شهناز که هیچ حتی حاج عزیز هم از واکنش و حرفم جا خورد…

شهناز با حرص رو ترش کرد…
-در حدی نمی بینمت که بخوام بهت حسادت کنم….!!!

ابرو بالا انداختم…
-کاملا مشخصه اصلا حسادت نکردی…!

سپس رو به حاج عزیز کرده و گفتم: بهتره حواست بیشتر جمع دخترت باشه حاجی…!!! خداحافظ…

از کنار شهناز گذشتم که دستم را گرفت…
-منظورت از حرفی که زدی چی بود…؟!

دستم را کشیدم و با نفرت نگاهش کردم: منظورش و خودت بیشتر می دونی…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [06/08/1402 05:49 ب.ظ] #پست۵۱۵

 

صورتش از عصبانیت کبود شد.
قدمی سمتم برداشت و دستش را بالا برد و خواست توی سینه ام بکوبد که حاج عزیز با اخطار نامش را صدا زد…

-شهنـــــــاز….!!!

شهناز ناباور سمت پدرش چرخید…
حاج عزیز اما مهلت نداد…
-بهتره از اینجا بری و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی….!!!

-آقا جون با منین…؟!

کیف کردم و با لذت خیره شهناز شدم.
بدجور اچمز شده بود و توی دلم ذوق داشتم.
حاج عزیز با این کارش نشان داد که برایش مهم هستم…

-باید بازم تکرار کنم…؟!

شهناز در دم خفه شد و دیگر حرفی نزد اما با چشمانی برزخی سمتم برگشت و با نگاهش برایم خط و نشان کشید…

با لذت خیره رفتن شهناز شدم که با صدای حاج عزیز سمتش برگشتم…
-سر به سرش نزار…!

نیشخند زدم و با چشمانی برق زده در حالی که عقب عقب می رفتم گفتم: حاجی شاید باورت نشه اما با وجود ناراحتی که داشتم این کار آخرت بدجور روانشادم کرد…
روزم و ساختی حاجی…!!!

ازش دور شدم و حرفی نزد اما دیدم که چشمانش خندیدند…!!!

****

راوی

-تو می دونستی مهراد داشته تعقیبم میکرده…؟!

شهریار با تاخیر به نشانه تایید چشم روی هم گذاشت….

ماهرخ خودش را روی مبل پرت کرد…
-شهریار چرا بهم نگفتی..؟!!!

-می خواست خودش بهت بگه…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [07/08/1402 10:00 ب.ظ] #پست۵۱۶

 

دخترک با ذهنی مشغول چشم باریک کرد.
-چی شده حاج عزیز اینقدر به من ارادت پیدا کرده…؟!

-داره حبران مافات می کنه… هر چند دیر ولی داره تموم سعی خودش رو می کنه که دل تو رو به دست بیاره…!!!

 

ماهرخ اخم به چهره نشاند…
-فکر می کنی به این سادگیاس…؟!

دست شهریار روی دستش قرار گرفت.
-هیچ چیز ساده ای جای اون دردی رو که کشیدی، نمی گیره ولی می تونه مرهمی برای دل داغدارت باشه…!

چششمانش به اشک نشست…
-تکراری شدن شهریار… تموم گذشته و حال و آیندم تکراری شده… دلم می خواد شاد باشم و زندگی کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم و نگران باشم…!!!

شهریار سر دخترک را در آغوش کشید و روی موهایش را بوسید…
-سحتی ها تموم میشن… صبر کن و قوی باش…!!!

-قوی بودن هم سحته…!!!

-سخته اما مجبوریم ماهرخ…. تو سخت تریناش و پشت سر گذاشتی، چیزی تا هدفی که داشتی، نمونده….!!

ماهرخ سکوت کرد.
حق با شهریار بود، او باید به هدفش می رسید اما با کمک حاج عزیز… به نظر ارزشش را داشت…!

-با اینکه از تموم ایل و تبارت خوشم نمیاد ولی ارزشش و داره که حاج عزیز کمک کنه تا مهراد گیر بیفته…!!!

شهریار دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد…
با مهربانی و عشق نگاه دخترک کرد…
– حتی گاهی دلم برای مهراد میسوزه به نظرم زندگی مهراد خیلی وقته تموم شده… اما من به چیز دیگه ای فکر می کنم…!!!

ماهرخ متعجب ابرویی بالا داد…
-به چی مثلا…؟!

شهریار با ذوق خندید…
چشمانش برق داشتند…
-مثلا داشتن یه دختر چشم عسلی و تپلی عین تو….؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [08/08/1402 09:57 ب.ظ] #پست۵۱۷

 

قطرات اب روی سر و رویش می ریخت و توی فکر بود…
همان فکری که شهریار با گفتنش او را هوایی کرد…

داشتن یک بچه از شهریار…؟!
می توانست شیرین باشد….!!!

لبخند پهنای صورتش را پر می کند و با ناز خاصی چشم می بندد و سر زیر آب می برد.

شهریار با دیدن استایل بی نقضش تمام وجودش اتش می گیرد.
این دختر کی اینقدر عزیز شده که این چنین داشت برایش پر پر می زد.

شاید خیلی دور نباشد اما این دختر تمام زندگی اش بود.
بی هوا در را باز تر کرد و داخل رفت.
قطرات اب روی تن لختش باز هم هوش را از سرش پراند.
بدون کوچکترین صدایی جلو رفت و دست دور کمر ماهرخ پیچید که دخترک درجا پرید…

-هین… وای شهریار….!!!

مرد لبخند زد: جان شهریار…. قربونت برم ترسیدی…؟

دخترک با ناز ذاتی اش اخمی روی پیشانی نشاند…
-زهرم ترکید، چه بی سرو صدا اومدی….؟

-دلم برات تنگ شده بود…

ماهرخ چشم درشت کرد.
-وا ما که همین ی ساعت پیش باهم بودیم….

شهریار مخمور گفت: درسته اما تقصیر من چیه وقتی ازت سیر نمیشم….

ماهرخ دست دور گردنش پیچید و سر کج کرد.
با اغواگری لب زد…
-چرا حس می کنم فکرای پلیدی تو سرته….؟!

شهریار چشمکی زد.
– مگه میشه زن به این نازی داشت و بی خیال بود.

-چرا اینقدر هاتی حاجی…؟ توی ظاهر اصلا نشون نمیدی اما توی خلوتمون بدجور من و همراه خودت می سوزونی…!

کمرش را با حرص بیشتر سمت خود کشید…
-آتیش نشو من کاری باهات ندارم اما وقتی با یه تیکه لباس میای جلوم و با ادا و اطوارات من و داغ می کنی چه توقعی داری…؟!

-حاجی من مدلم اینجوریه….؟

-پس مدل منم اینه که بندازمت رو تخت و تا خود فقط ازت کار بکشم….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [09/08/1402 10:01 ب.ظ] #پست۵۱۸

 

-حاجی هنوز یه نیم ساعتم نگذشته…؟!

-نمیشه، دلم بیشتر میخواد…!!!

دخترک ناز ریخت و با لوندی گفت…
-بیشتر چی می خواد….؟!

شهریار دوش را بست و سر در گردن دخترک فرو برد و با حرص دندان زد و مکید…
-می خواد سیاه و کبودت کنه که فقط جیغ بکشی….!

-چه خوش اشتها…!

-مگه میشه تو رو داشت و خوش اشتها نبود… وقتی می بینمت دیگه نمی تونم خودم و کنترل کنم لامصب….

دخترک زبان روی لبش کشید و سر کج کرد.
-یه بچه ازم خواستی…!

شهریار بی طاقت لب روی لبش گذاشت و بوسه ای پر از خشونت روی لبش کاشت…
-من خیلی چیزا می خوام مـثل یه پوزیشن جدید…

دخترک ابرویی بالا داد.
-جــــــونم…. چه پوزیشنی حاجی…؟!

شهریار با حرص و خواستن تنش را به کاشی های سرد حمام جسباند…
-ایستاده….! یه لنگت و بدم هوا و بعد….!!!

دخترک ناباور خندید…
-حاجی فیلم زیاد می بینی…؟!

-نه قربونت برم… وقتی یه زن سکسی و خوشگل داشته باشی خود به خود روش های سکسی هم تو ذهنت چرخ می خوره… مخصوصا وقتی لباس خوابای توریت و با اون شورتای بندی می پوشی، دوست دارم دستت و با اون شورت به تخت ببندم و بعد لباسش و تو تنت جر بدم و بعدش خودت و بی حال کنم….!!!

ماهرخ با چشمانی درشت شده لب زد…
-خطری شدی حاجی، فکر نمی کردم…

شهریار چانه اش ذا چنگ زد و نگذاشت حرفش را کامل کند….
-فکر هیچی نکن جز اینکه فقط صدات و بنداز تو سرت برام جیغ بزن ماهرخ… می خوام با هر ضربه ای که می زنم، با صدای نالتم حال کنم….!

و بی هیچ فرصتی لب روی لبش گذاشت و به رون پایش چنگ زد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x