1 دیدگاه

رمان ماهرخ پارت 124

4.3
(61)

 

 

پشت مانتوم را تکان می دهم تا خاکش را پاک کنم وسپس با لبخندی ارام از کنار گلرخ رد می شوم.

سبک شده بودم.
گلرخ همیشه حالم را خوب می کرد.
تمام کارهایی را که کرده بودم را مرور می کنم و می رسم به مردی که باید شهناز را رسوا می کرد…
گوشی ام را در می آورم و روی نامش ضربه ای می زنم…
وارد پیام ها شده و تایپ کردم:  زودتر کار و تموم کن و خودت هم آزادی هر وقت خواستی از ایران بری… دیگه مشکلی برای رفتنت نیست…!!!
*

درب ماشین را باز کرده و صندلی عقب می نشینم…

نصرت از آینه نگاهی بهم کرد…
-خانوم حالتون خوبه…؟!

برای مهربانی که تناقص زیادی با چهره خشنش دارد،  لبخند زدم:  ممنونم،  بهترم…!

سر تکان می دهد:  کجا برم…؟!

-برین پیش رامبد…!!

بدون حرفی ماشین را روشن کرده و راه می افتد.

بین راه به رامبد زنگ زدم و گوشی را بغل گوشم گذاشتم…
-سلام ماهرخ جان…!!!

-رامبد دارم میام مطبت…!

-چه بی خبر…؟!

-باید باهات حرف بزنم…

مکثی کرد: منتظرتم…!!!

***

نگاهم به نگاه رامبد دوخته شد و با نفرت لب زدم: کارش و تموم کردم…!

رامبد عینکش را با انگشت اشاره اش بالا داد: شهناز یا مهراد…؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [18/09/1402 10:00 ب.ظ] #پست۵۳۷

 

نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را فرو خورم…
-شهناز…!

منتظر نگاهم کرد و خودم ادامه دادم: اومد سراغم… فهمید که حاج فتح الله و پسراش رو بر علیهش تحریک کردم البته خودش یه کارایی کرده بود که من فقط اونا را بر علیه خودش استفاده کردم…!!!

دستانش را بهم داد و روی میز گذاشت: گوش میدم…!

کمی سکوت کردم تا جمله ها را در ذهنم ردیف کنم…

-رفته بود سراغ دختری که قرار بود با پسرش ازدواج کنه… تهدیدش کرده بود که پا پس بکشه وگرنه بدبختش می کنه… دختره عقب کشیده بود و نامزدی رو بهم زد… ترانه داوطلب شد تا موضوع رو پیگیری کنه و بعد از دو سه هفته با یه نقشه حساب شده پدر و پسر رو در جریان گذاشتیم و بعدش حاج فتح الله و پسرش میرن سراغش و حسابی از خجالتش درمیان… اونا حرفی نزدن اما می دونم که شکش به من میره چون صبح اومد سراغم و بهم حمله کرد ولی جوابش و بدتر از خودش دادم…

رامبد مثل همیشه در سکوت به حرف هایم گوش می داد و حرفی نمی زد…

-محکومم کرد و منم رد نکردم تازه بیستر تهدیدش کردم که بدبختش می کنم اما…

چشم باریک کرد…
-اما چی…؟!

بغص کردم…
-اما حالم خوب نشد و بدتر داغون شدم…

رامبد خندید و دستش را از روی میز برداشت و چلیپای سینه اش کرد و بهم خیره شد…
-تو نمی تونی بد باشی ماهرخ اما اصرار به بد بودن داری و کارهایی می کنی که بعد پشیمون میشی…!!!

-پشیمون نیستم اما خوشحالم نیستم…

-ذاتت پاک و خالصه ماهرخ… آدمایی مثل تو بد رو هم برای دشمنشون نمی خوان… تو برای تموم کارهایی که کردی اول خودت زجر کشیدی بعد به اونا زجر دادی…!!!

اولین قطره از اشکم چکید و رامبد ادامه داد: حالت بد نشد…؟!

لب گزیدم…
-بد شد اما قرصم رو نخوردم با راهکاری که بهم یاد دادی خودم و آروم کردم…!!!

ابرویی بالا انداخت: خبریه…؟!

نمی دانستم اما احساس عجیبی داشتم…!!!
-فک کنم حامله ام باید برم آزمایش….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [19/09/1402 10:00 ب.ظ] #پست۵۳۸

رفته رفته لبخند روی لب های رامبد نشست.
-شهریار هم می دونه…؟!

-خودم هنوز مطمئن نیستم…!!!

-امیدوارم دلت هرچی می خواد، خدا بهت بده….!!

لبخند غمگینی زدم…
-هرچی رو که خواستم نداد اما خوشحالم که شهریار رو دارم…!

رامبد خیره و پر حرف نگاهم کرد…
-شهریار از اولشم بهت نظر داشته منتهی رو نکرده بود…!!

ابروهایم در کسری از ثانیه بالا پریدند…
-چی…؟!

رامبد لبخند زد: خودش برام تعریف کرد…!

تپش قلبم دست خودم نبود حتی پهن شدن لب هایم…!!
-چرا نسیه حرف میزنی رامبد…؟!

سر پایین برد و سکوت کرد.
حرف هایش را سبک سنگین می کرد…

-گفت مهگل فقط یک بهانه بود تا تو رو مجبور به ازدواج کنه…!!!

پوزخند زدم…
-چه بهانه زیبایی…!!!

-از طرف مهراد مدام تهدید می شدی… حاج عزیز از پسرش خواست تا باهات ازدواج کنه و شهریار هم از خدا خواسته پا جلو میزاره…!!!

خودم می دانستم اما اینکه از زبان رامبد هم می شنیدم برایم تازه و با ارزش بود…

شهریار به من احساس جدیدی هدیه داده بود…
حسی که بیش از پیش برایم ارزش پیدا کرده و قلبم خواستار این مرد بود و به وقت نبودش، دلتنگی به سراغم می آمد…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [20/09/1402 10:02 ب.ظ] #پست۵۳۹

 

برگه ازمایش را باز کرده و سپس با لبخند خیره نوشته ها شدم…
برق چشمانم را دوست داشتم…
انگار علاوه بر شهریار خودم هم منتظر همچین چیزی بودم…
حس و حالم را درک می کردم و نمی کردم…
بیشتر دوست داشتم عکس العمل شهریار را ببینم…

حتی زمانی که پیش رامبد هم بودم، نمی دانستم ممکن است خودمم برای داشتن جنینی ذوق کنم…
انگار دیگر ناراحتی و ترسی نبود.
من مادر شده بودم و دوست داشتم حس خوبم را با شهریار قسمت کنم…

اشک هایم را پاک کردم و توی ماسین نشستم.
امروز نصرت علاوه بر بادیگارد بودن، راننده هم شده بود…

از داخل آینه نگاهم کرد…
گفته بودم حق ندارد به شهریار حرفی بزند و او برخلاف میلش قبول کرد…

-خانوم اتفاقی افتاده؟ زنگ بزنم به اقا…؟!

می خندم…
-برین شرکت شهریار…!!!

تعجب را در چشمانش خواندم اما حرفی نزد…

***

به منشی جدید لبخندی زدم…
خیلی وقت پیش بود شهریار را مجبور به اخراج ان عفریته کردم…

دست روی میزش گذاشتم و با خوشحالی و ذوقی که داشتم، گفتم: سلام خانوم مجیدی، شهریار هست…؟!

دخترک لبخندی به رویم زد: سلام عزیزم بله منتهی یه خانومی داخل هستن…!!!

با لفظ به کار بردن خانوم، تمام وجودم به یکباره لرزید.
اخم هایم درهم شد.
-خانوم…؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [21/09/1402 10:03 ب.ظ] #پست۵۴٠

 

آمده بودم غافلگیر کنم ولی این اتفاق برای خودم افتاد…

اخم هایم درهم شدند.
دوست داشتم در را باز کنم و خودم داخل بروم اما ان هم دور از شان و شخصیتم بود تا خود را کوچک نکنم…

به اجبار سعی کردم لبم را پهن کنم تا شکل لبخند به خود بگیرد.
-خانوم مجیدی خیلی وقته که تو اتاق…

به یکباره با صدای باز شدن در و داد شهریار حرفم نصفه ماند…

-برو بیرون و هیچ وقت دیگه سعی نکن مزاحمم بشی که این دفعه میدمت دست پلیس…!!!

متعجب نگاه چهره سرخ شده شهریار انداختم و صنمی که با حالی خراب و چشمانی اشکبار بیرون آمد اما تا خواست جواب شهریار را بدهد نگاهش قفل من شد…

دندان بهم سابید و با نفرت نگاهم کرد.
-همش تقصیر توئه حرومزاده اس…. توی کثافت شوهر و پسرم و ازم گرفتی…!!!

این زن روانی بود.
عقلش را داشت از دست می داد و چرت و پرت هایش هم تمامی نداشت…

خواست قدمی سمتم بیاید که شهریار میانمان قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد: خانوم مجیدی همین الان زنگ بزن پلیس…

صنم جا خورد و نگاه دریده اش رو به شهریار دوخت…
ترسیده بود اما سعی کرد نشان ندهد…
قدمی عقب رفت و با تنفر لب زد: تقاصش و پس میدین…

بعد هم با تمام سرعت دور شد…
با رفتنش نفسم بالا آمد اما به شدت شاکی بودم از مردی که قول داده بود ازش شکایت کند و نکرده بود…

شهریار دستم را گرفت و نگاه من بهش اما پر از حرف بود…
-خانوم مجیدی تموم قرارای امروز رو کنسل کنین…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
3 ماه قبل

چقد کوتاه
چطوری الان تازه مطمئن شد ک حامله س بعد پارت قبل همه از بچه تو شکم ماهرخ حرف میزدن؟؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x