1 دیدگاه

رمان ماهرخ پارت 125

4.2
(162)

 

دستم را کشید و سمت اتاقش رفت..
در اتاق را بست و بهم نگاه کرد.

-تو اینجا چیکار می کنی…؟!

پوزخند میزنم…
آمده بودم خبر بارداری ام را بدهم اما…

-انگار مزاحمت شدم…مزاحم خلوتتون…!!!

شهریار اخم کردو تیز نگاهم کرد.

بیشتر ماندن را دوست نداشتم…
کیفم را روی دوشم انداختم و قدمی برداشتم که مچ دستم اسیر دست شهریار شد.

-من همین طوری اعصابم خورد هست تو دیگه بدترش نکن…!

دستم را کشیدم…
-حالا مقصر من شدم… من اومدم ببینمت ولی دیدم سر شما بد شلوغه…!!!

-دارم میگم من خبر نداشتم…

– قرار بود ازش شکایت کنی…!

-خواستم ولی شهیاد راضی نشد…!!!

عصبانی می شوم…
-اینقدر بی فکر نباش اون زنیکه با مهراد دستشون تو یه کاسه اس تو نمی ترسی بلایی سر پسرت بیاره…!!!

کلافه دست روی سرش کشید.
-نمی خوام روی خواسته شهیاد نه بیارم…!!!

-انگار نمی دونی مهراد در کمین پسرته… اون عوضی رو نمی شناسی یا اینکه خودت زدی به کوچه علی چپ…؟!

-صنم اونقدر پست نیست که با بچش این کار و بکنه…

-صنم اونقدر پست بود که به بچه تازه دنیا آوردش شیر نداد… حالا داری دم از مهربونی نداشته مادر بچت میگی…!!!

چشم بست…
-میگی چیکار کنم…؟!

-پیشگیری…!!! برای احتیاط هم شده این زن رو از خودت و زندگیت دور کن…

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [25/09/1402 06:03 ب.ظ] #پست۵۴۲

با چشمانی دو دو زن نگاهم کرد.
انگار نمی دانست چه باید بکند که ساکت بود…

وقت رفتن و جا خالی کردن نبود.
صنم دقیقا همین را می خواست که من نباشم اما کور خوانده بودند…

سعی کردم آرامشم را در چشمانم بریرم تا مرد نا آرامم را آرام کنم…
رو به رویش ایستادم و دست روی سینه اش گذاشتم.

با ناز درون چشمانش خیره شدم.
نگاهش توی نگاهم دوخته شد.

-برو ازش شکایت کن… ساده نگذر شهریار… من این جماعت رو می شناسم… اگه اون سالها حاج عزیز کمکم می کرد… وای شهریار قلبم…!!!

چشمانم پر از اشک می شوند.
یاد ان روز قلبم را به درد می آورند…
چشم می بندم که قطره اشکم می چکد…

-مهراد الان گردن کلفت شده، هار شده و افتاده به جونم…!!! اما تو نذار شهریار… مراقبمون باش…مذاحقب من و بچه هات باش….!!!

شهریار لحظه ای مات صورتم می شود…
اشک دیگری می چکد…
اخم می کند…
-بچه هام…؟!

سری تکان می دهم و برگه آزمایش را از کیف بیرون می کشم و به دستش میدهم…

متعجب لب میزند: این چیه…؟!

میان اشک هایم لبخند می زنم: حامله ام شهریار…!!

مات و مبهوت نگاهم می کند…
چشم می بندم که برگه را باز می کند و به آنی نگاه پر اشک از خوشحالی اش بالا می آید…
-ماهرخ… آخ ماهرخم؟!

سر روی سینه اش می گذارم…
-اونقدر جشن عروسی نگرفتی که حالا بچمونم توی جشنمون حضور داره…!!!

سرم را بالا می آورد…
-عاشقتم….!!

و بعد لب هایی که روی لب هام قرار می گیرند….!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [26/09/1402 10:05 ب.ظ] #پست۵۴۳

 

-زنت زندگیم و سیاه کرد شهریار، به جون بچم زندگیش و سیاه می کنم…!!

ابروهای شهریار در هم شد…
-این چه مزخرفاتیه که داری به زن من نسبت میدی…؟!

زن پوزخند زد: پس نمی دونی… حاشا به غیرتت که از کارای زنت بی خبری… اون زن ج*ده و هرز…

با سیلی که خورد حرف در دهانش ماند…
شهریار با عصبانیت انگشتش را دراز کرد و تهدید کرد: راحع به زن من درست صحبت کن…!!!

اشک درون چشمان شهناز جمع شد.
بغض کرد…
– تو من و زدی…؟!

-حق نداری به ماهرخ توهین کنی…!!!

شهناز با تنفر غرید: اومده بین من و پسرام و خراب کرده تو چی میگی…؟!

شهریار پوزخند زد: چرا فکر می کنی ماهرخ مقصره…؟!

-چون مقصره…! جون اون عوضی چشم و دیدن من و نداره…!!!

-خوب میدونی که ماهرخ کار به کسی نداره و این دروغ ها هم به زن من نمی چسبه، جون ذات اون و من می شناسم…!!!

-پس هنوز نشناختیش…؟!

شهریار با غم و تلخی نگاه خواهرش کرد…
-چی به دست آوردی برای این همه نفرتی که نسبت به گلرخ و ماهرخ خرج کردی…؟!

شهناز تیرش به سنگ خورده بود.
فایده نداشت.
ماهرخ آنقدر روی شهریار اثر گذاشته بود که حرفی بر علیه او را نمی پذیرفت…

-اون دوتا مادر و دختر روزگار من و سیاه کردن…!!!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [27/09/1402 10:04 ب.ظ] #پست۵۴۴

 

شهریار اخم کرد…
-همیشه همینطوری بودی، گناهت و گردن این و اون می نداختی…!!

-چیکار کردم که باید مستحق این باشم که زنت بره بشینه زیر پای دو تا پسرای من و از من بد بگه… معلوم نیست اون حرومزاده چی….

شهریار چنان عصبانی شد که نعره زد و گلدان کنار دستش را به زمین کوبید…
– خفه شو بیشعور… خفه شو….!!! حرف دهنت و بفهم….!!!

نفس نفس می زد… قدم جلو برداشت و رو به روی خواهرش ایستاد…
-حرومزاده رو با زن من بودی…؟!

شهناز قدمی عقب رفت.
خوف کرده بود از برادر آرامی که تا به حال عصبانیتش را ندیده بود…!!!

-زن من یه فرشته اس شهناز…!!! برعکس دوتا خواهرام که از شیطان هم بدتر هستن…!!!

-چیز خورت کرده…!!!

-دقیقا چیز خورم کرده اما با مهربونی و درایتش…!!! با ما فرق داره ولی اجر و لیاقتش پیش خدا از ما بیشتره….!!!

شهناز خوشش نمی آید…
-استغفرالله اون سلیطه بی حجاب چیش از ما بهتره که پیش خدا اجرش بیشتره…؟!!!

شهریار به تاسف سر تکان می دهد…
-تو مثلا دم از خدا و پیغمبر می زنی اما کثیف تر از تو، تو عمرم ندیدم شهناز…. تو آبروی ما رو بردی…!!!

نفس شهناز برای لحظه ای بند آمد…
-با منی…؟!

-تو م
که شوهر می خواستی، حاج فتح الله چه بدی داشت که رفتی با یه مرتیکه نزول خور صیغه شدی…؟!

نفس شهناز واقعا رفت و چشمانش درشت شد.
قرار نبود کسی بفهمد….؟!

مـــــ🌙ــــــاهرخ, [28/09/1402 09:58 ب.ظ] #پست۵۴۵

 

به تته پته افتاد…
-نزول خور…؟!

شهریار با حرص و غم سمت میز کارش رفت و کشو را باز کرد.
عکس ها را بیرون آورد و توی صورت شهناز پرت کرد…
-ببین و هوچی بازیت و تموم کن….! عارم میاد بهت بگم خواهرمی….!!!

شهناز با نگاهی ترسیده و دودو زن نگاه عکسای ریخته شده روی زمین کرد و خم سد….

عکس را برداشت و با دیدنش چشم بست.
عکس ها حقیقی بودند اما مثل همیشه دیوار حاشایش بلند بود…

– دروغه… به جون بچه هام دروغه…!!!

شهریار می خندد…
با درد سر تکان می دهد…
-آدم نیستی شهناز… حیف… حیف…!!!

با عصبانیت دست روی میز کوبید که شهناز توی جایش پرید…
– آدم نمیشی…. بیشعور به دروغ قسم می خوری و اونم جون بچه هات…؟!!! به خدا که خیلی بیشرفی…!!!

شهناز اشک هایش را پاک کرد…
– من می دونم اینا هم کار زنته…. به خدا کار زنته…!!!

مرد از حرص سینه اش بالا و پایین می شد و دوست داشت فک شهناز را خورد کند.
-برات متاسفم شهناز… حیف پسرات که تو مادرشونی…. بمیری هم برات کمه…!!!

سپس صدایش را بالا برد…
-برو بیرون نمی خوام ریختت و ببینم…!!!

شهناز تحقیر شده و متعجب از این برخورد تمام وجودش می لرزید و حس بدی داشت…
توی سرش اسم ماهرخ با علامتی سرخ رنگ بزرگ و بزرگتر می شد…

-به زنت بگو تقاص کارش و پس میده…!!!

شهریار کلافه سمت در رفت و ان را باز کرد…
-رفتی گوه خوردی اما با یه آدم اشتباه… حاج عزیز مثل من ساده نمی گذره… بهتره یه سوراخ موش پیدا کنی که آقاجون زندت ات نمیزاره…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 162

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
3 ماه قبل

شهناز چقدر وقیحه.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x