از حرف های محمد که بی هیچ شرمی بیان میکرد خجالت زده سر پایین گرفت.
نفس عمیقی کشید و اهسته گفت:
– نگین این حرفا رو تو روخدا!
محمد اما بی توجه به ملورین دستش را رها کرده و گفت:
– بمون تا من برم انتخاب کنم واست!
چشم های ملورین از این بی شرمی محمد گرد شد و به دنبالش روانه شد و گفت:
– یعنی چی؟
– چی یعنی چی؟
اب گلویش را پایین فرستاد و به داخل مغازه سرکی کشید.
با دیدن فروشنده که دختری جوان و طناز بود ابرو در هم کشید و گفت:
– شما میخواین برین تو مغازه ای که فروشندش زنه و واسه من لباس خواب بگیرین؟
سر محمد به عقب برگشت و رد نگاه ملورین را دنبال کرد.
لب هایش را روی هم فشرد تا خندهاش بلند نشود و بعد به سمتش چرخید:
– خب معمولا همچین مغازه هایی فروشندشون زنه دیگه! این کجاش عجیبه.
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
– من نگفتم عجیبه!
– پس چی؟
هر دو دستش را کنار پاهایش مشت کرد و دندان هایش را کمی روی هم سابید و گفت:
– شما نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهم بودن!
محمد بیخیال شانه بالا فرستاد و سرش را کمی به به گوش دخترک نزدیک کرد و گفت:
– هر کدومش که خودت فکر میکنی من همونم منتها الان دلم داره پر میزنه هیکلتو تو اون لباس خواب سرخی که پشت ویترینه ببینم
حرفش را زد و دوباره عقب گرد کرد تا به سمت مغازه برود که ملورین با استیصال دستش را چنگ انداخته و گفت:
– نه نه! خودم میرم!
روی پاشنهی پا به سمتش چرخید:
– چی؟
شرمزده گفت:
– خودم میرم لباسو میگیرم واسه خودم! شما همینجا بمونین من میرم و برمیگردم.
محمد لب هایش را روی هم فشرد و سری به نشانهی تایید تکان داد:
– پس منو مینو منتظرت میمونیم!
به ناچار سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– باشه!
محمد کارت بانکیاش را به دست ملورین داد و با شیطنت کنار گوشش گفت:
– هر چیز دیگه ای که خودتم خوشت اومد بخر، مطمئنا سلیقهی تو خیلی خوبه!
گونه هایش سریع رنگ گرفت و با قدم هایی سست به سمت مغازه حرکت کرد
همین که وارد شد، فروشنده از روی صندلی به نشانهی ادب بلند شده و گفت:
– سلام خوش اومدین!
سرش را تکان داد و اهسته گفت:
– سلام ببخشید اون لباس خواب سرخی که پشت ویترینه رو میخوام!
فروشنده ادامسی که در دهانش بود را باد کرده و سپس دوباره ترکاند و سر تکان داد:
– باشه عزیزم!
لباس خواب مد نظر را بیرون اورد و ملورین تازه چشمش به مدل لباس خواب افتاد!
تنها پوششی که داشت سینه بند توری و شورتی بود که بود و نبودش چندان فرقی نمیکرد
بالا و پاییت لباس خواب با یک بند نازک بهم وصل شده بود و به قول گفتنی…
نپوشیدنش از پوشیدنش سنگین تر بود!
اب گلویش را سخت پایین فرستاد و با دستی لرزان کارت را به دست فروشنده داد:
– ممنونم همینو واسم حساب کنید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاصله پارت ها زیاده خیلیم کم میزاری باید واسه دو سه خط این همه معطلمون کنی
بنظر من این پارت هیچ اتفاق خواصی نداشت دو قدم رفت تا مغازه و لباس خرید میتونستی خب اینو تو پارت قبلی هم بگی یجورایی هنوز برام جالب نشده هیجان نداره
بخدا خسته میشی انقد مینویسی!